راس
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - سر. 2 - بزرگ و مهترِ قوم . 3 - واحدی برای شمارش چهارپایان . 4 - بلندی ج . روؤس (رئوس ).
القبعت , الذروت , الرییس , القمت , الذروت , الراس , القمت , الزان
القبعت , الذروت , الرييس , القمت , الذروت , الراس , القمت , الزان
تارَک
(در گیتاشناسی): دماغه
سر
راس ساعت 9 شب:سر ساعت 9 شب
(ساعت : تَسو)
تارَک
(در گيتاشناسي): دماغه
سر
راس ساعت 9 شب:سر ساعت 9 شب
(ساعت : تَسو)
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
1-تارَک (فرهنگستان)، سَر 2-دَماغه (لاروس) 3-پَنجَک، سَر پنجه‌ی ابزارهای خُنیا 4-مِهتَر، سَروَر، ریش‌سپید 5-تا، در شمارش به ویژه ستور 6-نخست، در شماره‌ی روزهای ماه یا سال 7-بَر سَر، بَر سر کاری 8-آغاز
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
فرانسوی، نِژاد (فرهنگستان)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● apex, rest, usp, ip, op, ertex
Chef (m),Haupt (m),Kopf (m),Leiter (m),Scutthalde (f),Spitze (f),Trinkgeld (n),Wink (m),Zipfel (m)

در شمارش چارپایان‌

head ==> [.adj. & n]: نوک، سر، کله، راس، عدد، ابتدا ى، انتها، دماغه، دهانه، رئیس، سالار، عنوان، موضوع، منتها درجه، موى سر، فهم، خط سر، فرق، سرصفحه، سرستون، سر درخت، اصلى، عمده، مهم [.vt]: سر گذاشتن به، داراى سر کردن، ریاست داشتن بر، رهبرى کردن، دربالا واقع شدن head ـ (58)

cap ==> (capa =) ـ [.vt. & n]: طاق، کلاه، سرپوش، کلاهک، راس، با کلاهک پوشاندن، پوشش دار کردن، سلام دادن به وسیله برداشتن کلاه از سر، سربطرى یا قوطى cap

climax ==> [.v. & n]: اوج، راس، قله، منتها درجه، به اوج رسیدن

copartnership ==> [.n]: رداى روحانى، جبه، نوک، راس، پوشاندن، قطع کردن

fastigium ==> نوک، راس، (کالبد شکافى) راس قسمت فوقانى بطن چهارم

peak ==> [.vi. & n]: قله، به قله رسیدن، نوک، راس، کلاه نوک تیز، (مجازى) منتها درجه، حداکثر، کاکل، فرق سر، دزدیدن، تیز شدن، به صورت نوک تیز درآمدن، به نقطه اوج رسیدن، نحیف شدن peak

pinnacle ==> [.n]: اوج، منتهى درجه، قله نوک تیز، راس، برج

promontory ==> [.n]: دماغه بلند، راس، پرتگاه، برآمدگى، دماغه

tip ==> [.v]: پول چاى، انعام، اطلاع محرمانه، ضربت آهسته، نوک گذاشتن، نوک دار کردن، کج کردن، سرازیر کردن، یک ور شدن، انعام دادن، محرمانه رساندن، نوک، سرقلم، راس، تیزى نوک چیزى tip

top ==> [.v]: سر، نوک، فرق، رو، قله، اوج، راس، روپوش، کروک، رویه، درجه یک فوقانى، کج کردن، سرازیر شدن، بالا، فوقانى، عالى top

vertex ==> [.n]: راس، تارک، نوک، سر، فرق، قله

apex ==> [.n]: اوج، نوک، سر، راس زاویه، تارک

crest ==> [.v. & n]: تاج، کلاله، قله، یال، بالاترین درجه، به بالاترین درجه رسیدن، ستیغ

cusp ==> [.n]: نوک تیز منقار، نوک هلال، غره برج


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه . (انجمن آرای ناصری ). به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).* مخفف راسو، موش خرما. (شعوری ج 2 ص 7).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَءْس ْ]
{ع ا}
سر. (منتهی الارب ) (دهار) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون ) (آنندراج ) (ترجمان علامه جرجانی ). ج ، اروس ، روس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سر که عضو بالایین جاندار است . (فرهنگ نظام ). آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد.(از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از اقرب الموارد). ج ، اَرْوُس ، آراس ، رُوس [ رُ ئو ]، روس . (اقرب الموارد): رُمیت ُ منک فی الراس ; یعنی بد شد رای تو در حق من و اعراض کردی از من و سر برنداشتی سوی من و گران شمردی مرا (منتهی الارب ) (آنندراج )، رای تو درباره من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگری . (از اقرب الموارد). از تو به بهترین چیزی که در نزد من هست آسیب رسیدیا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است . (از اقرب الموارد). رُمی َ فلان منه فی الراس ; یعنی از وی اعراض کرد. (از اقرب الموارد).
-بالراس و العین ; کلمه ای است که در موقع رضا و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم . (ناظم الاطباء).
-بیت راس ; موضعی است در شام که می را بسوی وی نسبت دهند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-راس ارنب ; سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند و با پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع بود. (از اختیارات بدیعی ).
-مَسْقطالراس ; وطن . (ناظم الاطباء). میهن . زادگاه . زادبوم .آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
* کلّه . سر حیوان ، خاصه گوسفند و گاو. مجموعه قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان . صاحب مخزن الادویه در ذیل روس ج راس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغزآن است از حیوانات و بهترین آن مغز کله گوسفند است ، سپس درباره طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند و می گوید: بسیارغذا و دیرهضم است ، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در مفردات ابن بیطار نیز در ذیل روس آمده است : و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است ، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضة که پیداست با قرینه کلمه ریاضت ، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که لکلرک نیز آنراصاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است . رجوع به روس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرک و تذکره داود ضریر انطاکی و کله و کله پزی شود.* گاهی بر کاسه و دیواره های چهارگانه و قاعده سر و آنچه در درون آن است از مخ و پرده ها و جرمهای مشبک و عروقو شریانها و آنچه در کاسه سر و دیواره هاست از پوست نازک روی کاسه و گوشت و پوست اطلاق میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر). کله .* شخص . نفس . مستقل : هو قسم براسه ; ای مستقل بنفسه . (ازاقرب الموارد).* بتن خویش . شخصاً. خود:فعلت ُ ذلک راساً; ای ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره . (اقرب الموارد). و رجوع به راساً شود.* سر هر چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء).* بمجاز، جزء بالایین چیزی . (فرهنگ نظام ). برترین قسمت چیزی . بالاترین قسمت چیزی .* سرور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ): هو راسهم . (از منتهی الارب ). بمجاز، قائد و سرور: در این فتنه راس ، فلان بوده . (فرهنگ نظام ). مهتر. بزرگ. سر. آقا. سرور. سید. رئیس . همام . حلاحل . غطریف . (یادداشت مرحوم دهخدا).* سروران .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قوم را گویند وقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم راس اَی ; رهطکثیر عزیز. (از اقرب الموارد).
-راس الجبل ; سر کوه . قله کوه . (ناظم الاطباء).
* ابری که میپوشاند سر کوه را. (از ناظم الاطباء).* بر سر اطلاق می شود ولی از آن شخص اراده شود، چنانکه گفته میشود: اذا کان الورثة عصبة تقسیم المال علی عدد الرووس ; هرگاه وارثان گروهی باشند مال بتعداد افراد تقسیم می شود. و این استعمال بیشتر برای چهارپایان است ، چنانکه گویند: یازده راس گوسپند و چهل راس گاو. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از اقرب الموارد). صفت توصیفی که نوع چهارپایان و شتر و فیل را بدان توصیف کنند، مانند:یک راس اسب ، دو راس اشتر. (از ناظم الاطباء). معدود عدد برخی از حیوانات چون گاو و گوسفند و اسب و خر و قاطر و بز و غیره .
-راس کلان ; اسب اصیل و نجیب . (ناظم الاطباء).
* روی . بالا: اَنت َعلی راس امرک ; تو بر سر کار خویشی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). در فارسی نیز بدین معنی وارد شده است : نخست وزیر در راس کارهای مملکت قرار دارد. وزیر فرهنگ در راس امور فرهنگی قرار گرفته است .* اصل .
-راس المال ; اصل مال . (منتهی الارب ). اصل مال و سرمایه . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده راس المال شود.
* بلندی صحرا. راس الوادی . (از تاج العروس ، در ماده راس ).* هر مشرف و بلندی . (از تاج العروس ).* قطعه زمین مرتفعی است که در دریا جلو آمده باشد. (فرهنگ نظام ). دماغه : راس الرجاء الصالح ; دماغه امید نیک . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به همین کلمه و کلمات مشابه شود. پیش رفتگی خاک در آب دریا.* آغاز و اول هر چیز: اَعد کلامک من راس ; از سر گوی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
-راس السنة ; سر سال . نخستین روز آن . (از اقرب الموارد).
-راس الشهر ; سرماه . نخستین روز آن . (از اقرب الموارد).
-راس خرمن ; سر خرمن . هنگام خرمن کردن . گاه خرمن .
* اصل و اساس:
حب دنیا هست راس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا.

شیخ بهائی .


* آخر.
-راس آیة ; آخر آیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از آن است : توفاه علی راس ستین ، اَی آخره ; او را میراند بر سر شصت سال ، یعنی در آخر آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
* اصطلاح هیات ) نقطه مقابل ذَنَب . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). آن عقده تقاطع فلک ممثل و مایل است که چون کوکب از او گذرد شمالی شود در مقابل عقده ذنب . (گاهنامه تهرانی سال 1312 ه' . ش . ص 63). در هیات و نجوم ،یکی از دو محل تقاطع مدار ماه با منطقةالبروج ، و نام دوم ، ذنب است . (فرهنگ نظام ). عقده ای است فلکی . (شرفنامه منیری ). نام صورتی از صور فلکیه از ناحیه جنوبی ، و آن را بر مثال سری یا باطیه ای توهم کنند. کواکب آن هفت و نام دیگر آن باطیه است . (از جهان دانش ): و عقده ذنب نحوست راس شقاوت او گذشته . (تاریخ جهانگشای جوینی ). شرف راس در جوزاست . (مفاتیح العلوم ).
-راس و ذنب ; سر و دنبال در عقدتین جوزهر. (از التفهیم مقدمه ص قسز). آنچه در آسمان از تقاطع منطقه فلک جوزهر و مایل صورت مار بزرگ بهم رسد، یک طرفش را راس گویند و طرف دیگر را ذنب و این را تنین فلک نیز گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر میکند چون کواکب سیاره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عقده راس ، آن است که سیاره چون از آن گذرد شمالی شود. (بدایةالنجوم ص 64). عقده ذنب و راس که عقدتین نامند دو اصطلاح معمول در هیات و نجوم است که در قمر محل تقاطع مدار وی با مدار زمین باشد یا بقول قدما محل تقاطع فلک ممثل و مایل میباشد. (گاهنامه سیدجلال الدین تهرانی ):
تا ببحر اندر است وال و نهنگ
تا بگردون بر است راس و ذنب .

فرخی .


ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو بدارند مر این هر دو جواز.

منوچهری .


راس و ذنب را اندر شرفها هیچ یاد نکنند [ هندیها ]. (التفهیم چ همایی ص 399). گروهی از منجمان راس و ذنب را طبع دهند و گویند که راس گرم است و سعد و دلیل بر فزونی بهمه چیزها و ذنب سر دو نحس و دلیل بر کمی از همه چیزها. (التفهیم ص 358).نزدیک ایشان [ هندوان ] زحل و مریخ و آفتاب و راس نحسند همیشه ، و ذنب را خود یاد نکنند. (التفهیم ص 358). و گروهی راس را نری دادند و روزی کردندش و ذنب را مادگی و شبی . (التفهیم ص 359).
بگسلد ار حد کندعقده راس و ذنب
بردرد ار رد کند پرده لیل و نهار.

خاقانی .


تو گویی اسد خورد راس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.

خاقانی .


به حل عقده راس و ذنب گر آری روی
بدست فکر تو آسان شده هم اکنون بار.

کمال الدین اسماعیل (از شرفنامه منیری ).


رجوع به ذنب شود.
-سمت الراس ;نقطه عمود آسمان یعنی آن نقطه از آسمان که بطور دقت در فوق شخص ناظر واقع شده . (از ناظم الاطباء). و چون میلش [ میل آفتاب ] از عرض شهر بیفزاید، از سمت الراس سوی شمال بگذرد و ارتفاع نیمروزان از سوی شمال گردد و تمامش بعد آفتاب بود از سمت الراس بدان جهت . (التفهیم ص 185).
* (اصطلاح هندسه ) تارک . نقطه تقاطع دو خط یک زاویه را گویند، مانند نقطه «ب » در زاویه زیر:

ب


ا

ج


-راس المثلث ; گوشه ای که در میان دو ساق قرار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون )، مانند نقطه الف در شکل زیر.

ا


ب

ج


-راس المخروط ; راس مخروط. نقطه مقابل قاعده مخروط را راس المخروط گویند. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 616 و 477). رجوع به همین ترکیب و نیز سر مخروط در التفهیم ص 28 شود.
-راس مخروط ; سر مخروط. (التفهیم مقدمه ص قسز 167).
-راس و قاعده ; سر و بن . باصطلاح هندسه ، میان دو مرکز سر و بن . (ازالتفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 26 شود.
-راس و قاعده ظل ; «سر مایه تا به بنش ». (از التفهیم مقدمه ص قسز). و رجوع به التفهیم ص 313 شود.
* در اصطلاح کیمیاگران بمعنی اکسیر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 497 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَءْس ْ]
{ع مص}
بر سر زدن . (از متن اللغة) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَءْس ْ]
{اخ}
دهی از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع در 6هزارگزی باختر آبادان و کنار شطالعرب . این ده دارای 1150 تن جمعیت میباشد. آب راس از شطالعرب تامین میشود و محصول عمده آن خرماست . قراء کوچک آن ذرعمیه ، غاتمیه ، شلهه جزیره ، جزء این ده منظور شده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[رَءْس ْ]
{اخ}
دیهی است از لبنان واقع در صور. (از اعلام المنجد). از قراء بعلبک است که رود عاصی از آن سرچشمه میگیرد. (از نخبةالدهر دمشقی ص 207 و 107).
تبلیغات: ترجمه کتاب قیمت ترجمه