هندو
فارسی
فارسی
واژهنامه معین
(ه ) (ص .) 1 - اهل هند. 2 - سیاه از هر چیز. 3 - بنده، غلام . 4 - نگهبان . 5 - مجازاً به معنای : خال، زلف، کفر، کافر، دزد.
فارسی
فارسی
لغتنامه دهخدا
[ه']
{ص نسبی ، ا}
در زبان پهلوی هندوک ، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیه برهان چ معین ). هندی .مردم هند. (یادداشت مولف ): و آنجا برده هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم ).
چون ملک الهنداست آن دیدگانْش
گردش بر، خادم هندو دو دست .
تو چنین فربه و آگنده چرایی ؟ پدرت
هندوی بودیکی لاغر و خشکانج و نحیف .
نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو. (تاریخ بیهقی ). و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن . (تاریخ بیهقی ). و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. (تاریخ بیهقی ).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز بحری همه یکسر.
و آن اصل که هندوان کرده اند ده باب است . (کلیله و دمنه ).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی وز عربی ترجمان .
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندویی پاسبان .
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه .
* کسی که پیرو مذهب هندوان باشد: و اندر او مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه . (حدود العالم ).
بل هندویی است برهمن آتش گرفته سر
چون آب ، عیدنامه زردشتی از برش .
* پاسبان . در قدیم پاسبانی را به غلامان هندو وامیگذاشتند. (از یادداشتهای مولف ):
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .
* غلام . بنده . زرخرید. بیشتر به غلامان سیاه اطلاق شده است و در مقابل ترک ، رومی و بابلی به کار رفته است:
هندویی بد که تو را باشد و زآن تو بود
بهتر از ترکی کآن تو نباشد، صد بار.
سپاه روم را کز ترک شد بیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش .
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش .
خواجه ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
سعدی از پرده عشاق چه خوش می نالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام .
* سیاه از هر چیز:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال .
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
-طفل هندو ; مردمک چشم:
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من .
-هندوی چرخ (هندوی هفتم چرخ ) ; ستاره زحل:
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر تو را هندوی هفتم چرخ پاس .
-هندوی چشم ; چشم سیاه یا مردمک چشم:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم .
-هندوی نه چشم . رجوع به این مدخل شود.
{ص نسبی ، ا}
در زبان پهلوی هندوک ، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیه برهان چ معین ). هندی .مردم هند. (یادداشت مولف ): و آنجا برده هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم ).
چون ملک الهنداست آن دیدگانْش
گردش بر، خادم هندو دو دست .
خسروی سرخسی .
تو چنین فربه و آگنده چرایی ؟ پدرت
هندوی بودیکی لاغر و خشکانج و نحیف .
لبیبی .
نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو. (تاریخ بیهقی ). و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن . (تاریخ بیهقی ). و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. (تاریخ بیهقی ).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز بحری همه یکسر.
ناصرخسرو.
و آن اصل که هندوان کرده اند ده باب است . (کلیله و دمنه ).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی وز عربی ترجمان .
خاقانی .
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندویی پاسبان .
سعدی (بوستان ).
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه .
جامی .
* کسی که پیرو مذهب هندوان باشد: و اندر او مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه . (حدود العالم ).
بل هندویی است برهمن آتش گرفته سر
چون آب ، عیدنامه زردشتی از برش .
خاقانی .
* پاسبان . در قدیم پاسبانی را به غلامان هندو وامیگذاشتند. (از یادداشتهای مولف ):
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .
نظامی .
* غلام . بنده . زرخرید. بیشتر به غلامان سیاه اطلاق شده است و در مقابل ترک ، رومی و بابلی به کار رفته است:
هندویی بد که تو را باشد و زآن تو بود
بهتر از ترکی کآن تو نباشد، صد بار.
فرخی .
سپاه روم را کز ترک شد بیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش .
نظامی .
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش .
نظامی .
خواجه ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی .
سعدی از پرده عشاق چه خوش می نالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام .
سعدی .
* سیاه از هر چیز:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال .
نظامی .
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
حافظ.
-طفل هندو ; مردمک چشم:
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من .
خاقانی .
-هندوی چرخ (هندوی هفتم چرخ ) ; ستاره زحل:
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر تو را هندوی هفتم چرخ پاس .
انوری .
-هندوی چشم ; چشم سیاه یا مردمک چشم:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم .
سعدی .
-هندوی نه چشم . رجوع به این مدخل شود.
فارسی
فارسی
لغتنامه دهخدا
[ه']
{ص نسبی ، ا}
در زبان پهلوی هندوک ، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیه برهان چ معین ). هندی .مردم هند. (یادداشت مولف ): و آنجا برده هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم ).
چون ملک الهنداست آن دیدگانْش
گردش بر، خادم هندو دو دست .
تو چنین فربه و آگنده چرایی ؟ پدرت
هندوی بودیکی لاغر و خشکانج و نحیف .
نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو. (تاریخ بیهقی ). و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن . (تاریخ بیهقی ). و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. (تاریخ بیهقی ).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز بحری همه یکسر.
و آن اصل که هندوان کرده اند ده باب است . (کلیله و دمنه ).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی وز عربی ترجمان .
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندویی پاسبان .
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه .
* کسی که پیرو مذهب هندوان باشد: و اندر او مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه . (حدود العالم ).
بل هندویی است برهمن آتش گرفته سر
چون آب ، عیدنامه زردشتی از برش .
* پاسبان . در قدیم پاسبانی را به غلامان هندو وامیگذاشتند. (از یادداشتهای مولف ):
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .
* غلام . بنده . زرخرید. بیشتر به غلامان سیاه اطلاق شده است و در مقابل ترک ، رومی و بابلی به کار رفته است:
هندویی بد که تو را باشد و زآن تو بود
بهتر از ترکی کآن تو نباشد، صد بار.
سپاه روم را کز ترک شد بیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش .
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش .
خواجه ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
سعدی از پرده عشاق چه خوش می نالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام .
* سیاه از هر چیز:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال .
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
-طفل هندو ; مردمک چشم:
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من .
-هندوی چرخ (هندوی هفتم چرخ ) ; ستاره زحل:
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر تو را هندوی هفتم چرخ پاس .
-هندوی چشم ; چشم سیاه یا مردمک چشم:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم .
-هندوی نه چشم . رجوع به این مدخل شود.
{ص نسبی ، ا}
در زبان پهلوی هندوک ، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیه برهان چ معین ). هندی .مردم هند. (یادداشت مولف ): و آنجا برده هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم ).
چون ملک الهنداست آن دیدگانْش
گردش بر، خادم هندو دو دست .
خسروی سرخسی .
تو چنین فربه و آگنده چرایی ؟ پدرت
هندوی بودیکی لاغر و خشکانج و نحیف .
لبیبی .
نیم شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو. (تاریخ بیهقی ). و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن . (تاریخ بیهقی ). و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. (تاریخ بیهقی ).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز بحری همه یکسر.
ناصرخسرو.
و آن اصل که هندوان کرده اند ده باب است . (کلیله و دمنه ).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی وز عربی ترجمان .
خاقانی .
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندویی پاسبان .
سعدی (بوستان ).
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه .
جامی .
* کسی که پیرو مذهب هندوان باشد: و اندر او مسلمانانند و هندوان و اندر او مزگت آدینه است و بتخانه . (حدود العالم ).
بل هندویی است برهمن آتش گرفته سر
چون آب ، عیدنامه زردشتی از برش .
خاقانی .
* پاسبان . در قدیم پاسبانی را به غلامان هندو وامیگذاشتند. (از یادداشتهای مولف ):
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .
نظامی .
* غلام . بنده . زرخرید. بیشتر به غلامان سیاه اطلاق شده است و در مقابل ترک ، رومی و بابلی به کار رفته است:
هندویی بد که تو را باشد و زآن تو بود
بهتر از ترکی کآن تو نباشد، صد بار.
فرخی .
سپاه روم را کز ترک شد بیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش .
نظامی .
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش .
نظامی .
خواجه ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی .
سعدی از پرده عشاق چه خوش می نالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام .
سعدی .
* سیاه از هر چیز:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال .
نظامی .
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.
حافظ.
-طفل هندو ; مردمک چشم:
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من .
خاقانی .
-هندوی چرخ (هندوی هفتم چرخ ) ; ستاره زحل:
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر تو را هندوی هفتم چرخ پاس .
انوری .
-هندوی چشم ; چشم سیاه یا مردمک چشم:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم .
سعدی .
-هندوی نه چشم . رجوع به این مدخل شود.