حلال
(حَ لّ) [ ع . ] (ص .) 1 - بسیار گشاینده . 2 - ماده ای که مادة دیگر را در خود حل کند.
(حَ) [ ع . ] (ص .) روا، جایز، شایست .
قانونی , شرعی
قانوني , شرعي
حلّال: گره گشا، واگر، گشاینده، گشاگر، چاره گر
حلال: روا، شایسته، شایا
حلّال: گره گشا، واگر، گشاينده، گشاگر، چاره گر
حلال: روا، شايسته، شايا
الف)[ حلل ] زَندآور (برهان)، شایِست (سَد دَر)، رَوا // ب)[ حلل ] 1-دُوخگیا 2-تختِ روان (لاروس) // پ)[ حلل ] 1-گُشایَنده، کارگشای، چاره‌گر 2-آمیزگر
● solvent

قانون‌ یهود

kosher ==> پاک، حلال، تهیه شده برطبق شریعت یهود

lawful ==> [.adj]: قانونى، مشروع، مجاز، حلال، داتایى، بربستى، روا

legit ==> (legitimate =) ـ نمایش مجاز، تئاتر مجاز، قانونى، حلال، مشروع

licit ==> مشروع، حلال، قانونى، روا، مجاز، حراج، فروش از طریق مزایده

resolvent ==> (پزشکى) محلل، حلال، جواب، حل، حل مسئله

solvent ==> [.adj. & n]: حلال، مایع محلل، قادر به پرداخت قروض


[ح َ]
{ع ص}
نقیض حرام . و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب ). جایز. سائغ. مباح . طیب . طیبه . (ترجمان القرآن ):
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج حلال است بباز
می و قمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.

ناصرخسرو.


بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدانبود کنون بانتها شده ست .

ناصرخسرو.


در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.

سوزنی .


چو شیر مادر خون پدر حلال کنی
بگاه کینه اگر دست بر پدر یابی .

کمال اسماعیل .


حلالش باد اگر خونم بریزد
که سردر پای او خوشتر که بر دوش .

سعدی .


ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی .

سعدی .


-حلال خوار ; مشروع و مباح خوار: مردار بسگان رسید و حلال بحلال خواران . (تذکرة الاولیاء).
-* کناس در محاوره هندیان .
-حلال خور ; مال مشروع خور.
-* کناس .
-حلال خواری ; چیز حلال و مباح خوردن : اعتمادی زیادت از حد برحلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ).
-حلال داشتن ; حلال شمردن:
دوستی با تو حرام است که چشمان خوشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند.

سعدی .


-حلال زادگی ; پاک زادی .
-حلال زاده ; پاک زاده . پاک زاد. خلف الصدق. ولدحلال . مقابل حرام زاده:
بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدرزین حلال زاده پسر.

فرخی .


-حلال شدن ; روا شدن . مباح شدن . حل . (تاج المصادر بیهقی ):
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این زابتدا نبود کنون بانتها شده ست .

ناصرخسرو.


بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آنکه خون من بر تو چرا حلال شد.

سعدی .


-حلال کردن ; جایز گردانیدن . مباح گردانیدن . بحل کردن:
من حلاش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او می گریخت .

مولوی .


گفت کابین و ملک و رخت و جهیز
همه پاکت حلال کردم خیز.

سعدی .


ای خضرحلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده ست .

سعدی .


جماعتی که نظر را حرام میدانند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال .

سعدی .


-* سربریدن حیوان ماکول اللحم . کشتن بوجه شرعی حیوانی را.
-حلال گر ;محلل:
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه .

سوزنی .


رجوع به محلل شود.
-حلال گشتن ; حلال شدن:
ای روزگار چونکه نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام .

ناصرخسرو.


-حلال گوشت ; حیوانی که گوشت آن حلال و خوردنش رواست .
-حلال وار و حلال واری ; (اصطلاح بازاریان ) بصورت حلال . بطور حلال : گویند: حلال واری و حلال وار تومانی ده شاهی نفع ماست .
- سیم حلال:
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.

سوزنی .


* کسی که از احرام بیرون آمده باشد. (از منتهی الارب ). و نگویند حال ّ اگر چه موافق قیاس است . (منتهی الارب ).* (ا) در تداول عوام ، شوی . زوج .* زن . زوجه . (یادداشت مرحوم دهخدا).* مصطکی ، و آن صمغی باشد که علک رومی خوانند. (برهان ).* نی بوریا. (فرهنگ فارسی معین ).* (مص ) حلال شدن . (ترجمان عادل ). روا شدن .* از حرام بیرون آمدن . (ترجمان عادل ).* ماههای حلال تمام ماههای سال است بجز ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و رجب .
[ح َل ْ لا]
{ع ص}
بسیار گشاینده گره . (غیاث ).
-حلال مشکلات ; مشکل گشای . بسته گشای .
* فروشنده روغن کنجد. (غیاث ).
[ح ُل ْ لا]
{ع ص}
ج حال ّفرودآیندگان . (منتهی الارب ). رجوع به حال شود.
[ح]
{ع ا}
مرکبی است زنان را.* متاع پالان شتر. (منتهی الارب ). متاع الرحل . (اقرب الموارد).* گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند.* ج حُلًّه . (منتهی الارب ). رجوع به حلة شود.