تاز
(اِ.) 1 - امرد، مخنث . 2 - فرومایه، سفله . 3 - محبوب، معشوق .
(ص فا.) در ترکیب معنای «تازنده » می دهد: پیشتاز، اسب تاز.
● charge
charge ==> [.vt. & n]: تصدى، عهده دارى، حمله، اتهام، هزینه، وزن، مسئولیت، گماشتن، عهده دار کردن، زیربار کشیدن، متهم ساختن، مطالبه (بها)، پر کردن (باترى و تفنگ)، مورد حمایت، بار، مطالبه هزینه charge
{ص ، ا}
معشوق و محبوب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). محبوب . (غیاث اللغات ) (فرهنگ رشیدی ). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام ):
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم .
* فرومایه و سفله . (فرهنگ خطی کتابخانه مولف ). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان ). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامه منیری ).* امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان ). مکیاز. بی ریش . مخنث . بغا. کنده . پشت پای:
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّه صابوته و ز هرّه تاز .
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق.
هر یکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده .
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و برآن ره شد چون تار.
دریغ مرد حکیمی که تاز را پس پشت
هماره چون در دروازه ، پشت بان بلند.
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام ...'ر.
تاز مسافر چو درآید ز راه
پیش برم تا دم دروازه ...'ر.
تاز چو دیدم زمانْش ندْهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم .
عاجز بیچاره من گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره ...'ر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره ...'ر.
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم .
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم .
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب .
* مخفف تازه ، از لطائف . (غیاث اللغات ):
بوستان از ابر و خورشید است تاز.
* کلمه تاجیک شاید در اصل همان تازیک [ تاز، اسم + 'یک ، پساوند نسبت ] و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیه برهان ذیل کلمه تازی آرد: در پهلوی تاژیک . ایرانیان قبیله طی ، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمره ایران شد) «تاژ» و منسوب بدان را «تاژیک » می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس ) وعرب فرس را بهمه ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان «یونان » را - بنام قبیله «یون » در آسیای صغیر - بهمه قوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود.* سگ تازی را هم میگویند. (برهان ).
معشوق و محبوب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). محبوب . (غیاث اللغات ) (فرهنگ رشیدی ). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام ):
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
فردوسی .
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).
* فرومایه و سفله . (فرهنگ خطی کتابخانه مولف ). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان ). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامه منیری ).* امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان ). مکیاز. بی ریش . مخنث . بغا. کنده . پشت پای:
عمرو
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
کسایی .
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّه صابوته و ز هرّه تاز
قریع.
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق.
سوزنی .
هر یکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده .
سوزنی .
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و برآن ره شد چون تار.
سوزنی .
دریغ مرد حکیمی که تاز را پس پشت
هماره چون در دروازه ، پشت بان بلند.
سوزنی .
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام ...'ر.
سوزنی .
تاز مسافر چو درآید ز راه
پیش برم تا دم دروازه ...'ر.
سوزنی .
تاز چو دیدم زمانْش ندْهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم .
سوزنی .
عاجز بیچاره من گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره ...'ر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره ...'ر.
سوزنی .
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم .
سوزنی .
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم .
سوزنی .
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب .
اوحدی (از آنندراج ).
* مخفف تازه ، از لطائف . (غیاث اللغات ):
بوستان از ابر و خورشید است تاز.
مولوی .
* کلمه تاجیک شاید در اصل همان تازیک [ تاز، اسم + 'یک ، پساوند نسبت ] و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیه برهان ذیل کلمه تازی آرد: در پهلوی تاژیک
{امص}
تاختن . (فرهنگ جهانگیری ) (شرفنامه منیری ) (فرهنگ خطی کتاب خانه مولف ). با «با» بمعنی تاختن . (غیاث اللغات ).* (نف مرخم ) تازنده . (شرفنامه منیری ) (فرهنگ خطی کتابخانه مولف ) (فرهنگ رشیدی ). و آنرا تازنده گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). بمعنی تازنده نیز آمده است . (برهان ). اسم فاعل از تاختن ، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز. (فرهنگ نظام ).
-تندتاز ; تیزتاز. تندتازنده . تنددونده:
نشست ازبر باره تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز.
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز.
-تیزتاز ; تیزتازنده . تنددونده:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایه تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند.
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز.
رجوع به تیزتاز شود.
-دیرتاز ; دیرتازنده . کندرو:
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کره دیرتازش .
رجوع به تندتاز شود.
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است : پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز:
جریده بهر سوعنان تاز کن .
* (فعل امر) امر به تاختن نیز هست . (آنندراج ) (انجمن آرا). و امر به تاختن . (فرهنگ رشیدی ). و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز. (برهان قاطع). فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافه «به « »بتاز» استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). «متاز» نهی «تاز» است:
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد بر ما دراز.
* بمعنی تاخت که مرادف تاز است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بمعنی تاخت . (فرهنگ رشیدی ). اسم مصدر از تاختن مثل تاخت و تاز و غیره . (فرهنگ نظام ):
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگسینه ، رنگتاز و گرگپوی .
شیرگام و پیل زور و گرگپوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگتاز.
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند.
تاختن .
-تندتاز ; تیزتاز. تندتازنده . تنددونده:
نشست ازبر باره تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861).
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز.
(شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053).
-تیزتاز ; تیزتازنده . تنددونده:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18).
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایه تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208).
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز.
نظامی .
رجوع به تیزتاز شود.
-دیرتاز ; دیرتازنده . کندرو:
بده
یله کن بدین کره دیرتازش .
ناصرخسرو (دیوان ص 229).
رجوع به تندتاز شود.
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است : پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز:
جریده بهر سوعنان تاز کن .
نظامی .
* (فعل امر) امر به تاختن نیز هست . (آنندراج ) (انجمن آرا). و امر به تاختن . (فرهنگ رشیدی ). و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز. (برهان قاطع). فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافه «به « »بتاز» استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). «متاز» نهی «تاز» است:
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد بر ما دراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935).
* بمعنی تاخت که مرادف تاز است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بمعنی تاخت . (فرهنگ رشیدی ). اسم مصدر از تاختن مثل تاخت و تاز و غیره . (فرهنگ نظام ):
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگسینه ، رنگتاز و گرگپوی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111).
شیرگام و پیل زور و گرگپوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگتاز.
منوچهری (ایضاً ص 42).
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند.
ناصرخسرو.
{اخ}
نیای بزرگ «ضحاک »: و نسابه پارسیان در نسب او [ ضحاک ] چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگبن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث ، و این تاز که ازجمله اجداد اوست پدر جمله عرب است وچون پدر عرب بود اصل همه عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز . هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند وعرب با این تاز میرود. (فارسنامه ابن البلخی ص 11).
نیای بزرگ «ضحاک »: و نسابه پارسیان در نسب او [ ضحاک ] چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگبن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث ، و این تاز که ازجمله اجداد اوست پدر جمله عرب است
[ت َءْزْ]
{ع مص}
مندمل شدن زخم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). التیام یافتن زخم . (از قطر المحیط) (از تاج العروس ).* نزدیک شدن قوم در جنگ با یکدیگر. (از تاج العروس ) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
{ع مص}
مندمل شدن زخم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). التیام یافتن زخم . (از قطر المحیط) (از تاج العروس ).* نزدیک شدن قوم در جنگ با یکدیگر. (از تاج العروس ) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).