عربی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (شرفنامه منیری ). عرب ، کسی که در عربستان میماند. (فرهنگ نظام ). وجه اشتقاق: فرزانه بهرام بن فرزانه فرهاد تاز، نام یکی از پسران سیامک بوده و تازیان از نسل اویند و از بعضی تواریخ نیز چنین معلوم میشود که تاز پسرزاده سیامک بن میشی بن کیومرث بوده و پدر جمله عرب است و نسب تمام عرب به تاز میرسد
دکتر محمّد معین در حاشیه برهان آرد: از تاز+ ی (نسبت ) در پهلوی تاژیک
صدواندساله یکی مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست این مرد تازی .
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ).
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان .
دقیقی .
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز نعمان تازی و فرزند شاه .
فردوسی .
چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گذار.
فردوسی .
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
زبد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست .
فردوسی .
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان .
فردوسی .
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان .
فردوسی .
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی .
سواران تازی سوی نیمروز
گسی کرد وخود رفت گیتی فروز.
فردوسی .
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
که بستند بر دایگانی میان .
فردوسی .
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگر گزید و گران مایگان .
فردوسی .
نباشند یاور ترا تازیان
چو از تو نیابند سود و زیان .
فردوسی .
برفتند نعمان و منذربهم
همه تازیان یمن بیش و کم .
فردوسی .
ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زین نیاید زیان .
فردوسی .
از آنجا به کرخ اندر آمد سپاه
هم از پارسی هم ز تازی براه .
فردوسی .
سپهدار تازی سر راستان
بگوید بدین بر یکی داستان .
فردوسی .
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.
فردوسی .
بدان ای سر مایه تازیان
کز اختر بوی جاودان بی زیان .
فردوسی .
که مستحقتر از او ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان .
فرخی .
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی ودهقان .
فرخی .
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان .
فرخی .
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم .
فرخی .
ز عنبر بر مهش چنبر، ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان .
قطران .
چنو گردنکشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از رومی نه از تازی نه از توران نه از ایران .
قطران .
بدو گفت تازی جوان عرب
ز کنعان همی رانده ام روز و شب .
شمسی (یوسف و زلیخا).
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تازی و دهقان .
ناصرخسرو (دیوان ص 318).
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندرین تازی چه گفته ست اندرین دهقان .
ناصرخسرو.
جهان را دیده ای و آزمودی
شنیدی گفته تازی و دهقان .
ناصرخسرو (دیوان ص 313).
چون بازنجویی که اندرین باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان .
ناصرخسرو (دیوان ص 331).
مامون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان .
ابوحنیفه اسکافی .
گهی فرستد خلعت بقبله تازی
گهی بسوزد بت را بقبله دهقان .
مختاری .
برمک مردی بود از فرزندان وزرای ملوک اکاسره مردی بزرگوار بوده و از آداب تازی و پارسی بهره داشت . (تاریخ بخارا).
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی .
انوری (از آنندراج ).
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربعنشین تازی رومی خطاب .
خاقانی .
دید مرا گرفته لب آتش فارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکته دری .
خاقانی .
ریاضت تو چنان باد ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی .
ظهیر (از شرفنامه منیری ).
موی بمویت زحبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز.
نظامی .
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی .
سعدی (گلستان ).
* زبان تازی . زبان عربی . (برهان ) (غیاث اللغات ):
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی .
فردوسی .
اگر پهلوانی
بتازی تو اروند را دجله خوان .
فردوسی (از لغت فرس چ اقبال ص 87).
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه رومی نه ترکی و نه پهلوی .
فردوسی .
«اما صحا» به تازیست و من همی
بپارسی کنم اما صحای او.
منوچهری .
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
بشیرین معانی و شیرین زبانی .
منوچهری .
... و چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی ... پذیره شدند و رسول را به اکرامی بزرگ در شهر آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). خواجه بزرگ فصلی سخن گفت بتازی سخت نیکو در این معنی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). نسخت بیعت و سوگندنامه را استادم بپارسی کرده بود، ترجمه ای راست چون دیبا و روی همه شرایط رانگاه داشته ، به رسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست ... پس دوات خاصه پیش آوردند و در زیر آن بخط خویش تازی و فارسی عهدنامچه که از بغداد آورده بودند... نبشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295 و چ فیاض ص 292). بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را بگفت تا بر پای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 377). و متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست ، آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 391). ایستادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنانکه وی توانستی یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان . (تاریخ بیهقی ). خواستم که اهل عراق... رااز آن نصیبی باشد و بلغت تازی که زبان ایشان است ، ترجمه کرده آید. (تاریخ بیهقی ).
همی نازی بمجلسها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم قرآن شد عزیز ای بی خرد تازی .
ناصرخسرو.
و بتازی بانگ آن را ضریرالماء گویند. (فارسنامه ابن البلخی ص 144). ابن المقفع آن را از زبان پهلوی بلغت تازی ترجمه کرد. (کلیله و دمنه ). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد... (کلیله و دمنه ). او را گفت از جهت من از لغت تازی چیزی بر آن بنویس . (کلیله و دمنه ).
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری .
خاقانی .
از دودیوانم بتازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.
خاقانی .
چون بتازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم .
خاقانی .
کمال و دانش او کور دید و کر بشنید
بنظم و نثر چه در پارسی چه در تازی .
ظهیر.
و آن کتاب از تازی بفارسی نقل کردم . (ترجمه تاریخ یمینی ).
تازی وپارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی .
نظامی .
زان سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری .
نظامی .
-امثال :
فارسی گو گرچه تازی خوشتر است .
من از بغداد می آیم تو تازی میگویی .
-تازی زبان ; لسان عربی . (آنندراج ):
یکی ترک تازی زبان آمدستم
بمهمان پی عشرت و زیج و بازی .
سوزنی .
به سیم و به می کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترکتازی .
سوزنی .
-تازی زبان شدن ; افصاح . (تاج المصادر بیهقی ). عروبیة.(تاج المصادر بیهقی ).
-تازی کردن سخن پارسی ; اعراب . (تاج المصادر بیهقی ).
-تازی گوی ; متکلم بزبان عربی . عرب .
* (من باب ذکر حال و اراده محل ) عربستان:
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب .
عنصری .
رجوع به تازیان شود.* و از اسب تازی اسب عربی مراد است . (برهان ). و اسب عربی را نیز اسب تازی گویند و اسب تازی لاغرتر از اسب ترکی است . (آنندراج ) (انجمن آرا). و اسب معروف . (شرفنامه منیری ). بمعنی اسب تازی . (غیاث اللغات ). گاه از «تازی » مطلق همین معنی مراد است:
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری .
فردوسی .
از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .
فردوسی .
ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر.
فردوسی .
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل .
فردوسی .
ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ.
فردوسی .
فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ.
فردوسی .
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر؟
عنصری .
اگر بیند، خداوند دویست تازی خیاره از اسبان قوی بدهد، تا کار نیک برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
بسست این که گفتمْت کافزون نخواهد
چو تازی بود اسب ، یک تازیانه .
ناصرخسرو.
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.
ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟
ناصرخسرو.
در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.
مسعودسعد.
روز هیجا که مرکبان گردند
زیر پای مبارزان تازی .
انوری (از آنندراج ).
صریر خامه مصری میانه توقیع
صهیل ابرش تازی میانه هیجا.
خاقانی .
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی زان سوی نیل و عسقلان افشانده اند.
خاقانی .
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد.
خاقانی .
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش .
نظامی .
بنعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.
نظامی .
وز بختی و تازی تکاور
چندانک نداشت خلق باور.
نظامی .
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوه نورد.
نظامی .
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی .
نظامی .
برقکردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه بدست .
نظامی .
روزی بپای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست .
سعدی .
چو آب میرود این پارسی بقوت طبع
نه مرکبی است که از وی سبق برد تازی .
سعدی .
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست بگرد سمند او.
سعدی .
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
(بوستان ).
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به .
(گلستان ).
نخواهد اسب تازی تازیانه .
شبستری .
-امثال :
به تازی میگوید بگیر به آهو میگوید بدو .
تازی خوب وقت شکار بازیش می گیرد .
تازی را بزور بشکار نتوان برد .
صد من گوشت شکار به یک ناز تازی نمی ارزد .
-تازی سوار ; سوار اسب تازی . یکه تاز. چابک سوار:
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم .
نظامی .
-تازی فرس ; اسب تازی:
گر لاشه خر من افتد از پای
تازی فرس تو باد برجای .
نظامی .
-تازی نژاد ; از نژاد عرب:
حبّذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم ّ او خاراشکن .
منوچهری .
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی (بوستان ).
-نوعی از بهترین اقسام سگ شکاری . سگ تازی . و تازی سگ، نوعی از سگ شکاری باشد. (برهان ). و نوعی از سگ شکاری را که نسبت به سگان دیگر لاغرتر است ، نیز تازی گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). و بمعنی سگ شکاری . (غیاث اللغات ). یک قسم سگ شکاری که لاغر و پاهای دراز دارد، تازی نامیده میشود، گویا نسل سگ مذکور از عربستان آمده ، تازی نامیده شد یا از جهت زیاد دویدن و تاختن تازی نامیده شده . (فرهنگ نظام ):
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید.
خاقانی .
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده اند.
خاقانی .
عوّا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر.
نظامی .
چند برانی چو سگ از در مرا
من سگ کوی تو ولی تازیم .
حافظ حلوایی .
* (فعل ) بمعنی تاخت آری هم است . (برهان ). تاخت کنی . (شرفنامه منیری ):
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.
ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خرپیش سوار علم چون تازی ؟
ناصرخسرو.
{ع مص}
تازی عنه ; بازگشت از وی . (منتهی الارب ). نَکَص َ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).* تازی القدح ; رسیدن تیر در شکار و جنبیدن در آن .* ازاء (مصب آب در حوض ) برای حوض ساختن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). رجوع به تازیة شود.