ازرق
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(اَ رَ) [ ع . ] (ص . اِ.) 1 - کبود، نیلگون . 2 - کبود چشم . 3 - نابینا. 4 - خط چهارم از هفت خط جام جم .
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
[ زرق ] 1-کبود، نیلی 2-کبود چشم، زاغ چشم، سَبز چشم 3-نابینا، کور (فرهنگ معین) 4-اَز ویژه نام‌ها 5-بازِشکاری 6-دشمنی آشکار (لاروس)
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{ع ص}
نیلگون . (غیاث اللغات ). کبود. (غیاث اللغات ).آبی . زاغ . (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ):
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب ، کرکم .

منجیک یا بهرامی .


بر صنم دیگر، پاره یاقوت ازرق آبدار بود بوزن چهار صد و پنجاه مثقال . (ترجمه تاریخ یمینی ص 413).* صافی از چیزها. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). هرچه صاف و بیغش باشد. آب صاف . (غیاث اللغات ).آب صافی . (مهذب الاسماء): نصل ازرق; پیکان نیک روشن .(منتهی الارب ). سیف ازرق; تیغی سخت روشن . (مهذب الاسماء).* کسی که سیاهی چشم او مایل به کبودی یا سبزی یا زردی باشد. (غیاث اللغات ). گربه چشم . (منتهی الارب ) (زوزنی ) (مجمل اللغات ) (دستور اللغة) (تاج المصادر بیهقی ). کبودچشم . زاغ چشم . سبزچشم . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). کاس:
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا.

مولوی .


* نابینا. (منتهی الارب ). اعمی . مونث : زَرْقاء. ج ، زُرق.* مجازاً آسمان ، سپهر (بمناسبت رنگ کبود آن ):
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو ببر خرد مهین است
زین ازرق بیخرد کهین است .

ابوالفرج رونی .


-ازرق آسمانجونی ; کبود آسمانی .
-چرخ ازرق ; آسمان .
-خرقه ازرق یا جامه ازرق ; جامه صوفیان که برنگ ازرق بود و کلمه زرق به معنی شید و هم زراقی را برای صوفی دروغین و مرائی از آن ساخته اند:
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش .

حافظ.


غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرقلباس و دل سیهند.

حافظ.


-گل ازرق ; گل کبود. نیلوفر:
هر طرف کآفتاب بردارد
گل ازرق در او نظر دارد.

نظامی .


و رجوع به گل ازرق شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{ا}
خط چهارم از هفت خطجام جم . (برهان ). خط چهارم از جام باده:
باده در جام تا خط ازرق
شعله در بحر اخضر اندازد.

خاقانی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
جدی قدیم از اجداد عرب در جاهلیت ، نسب وی بعمالقه (از عرب بائده ) پیوندد و منازل بنی الازرق در حجاز است و بدین ازرق، منسوبست ازرقی صاحب تاریخ مکه . (الاعلام زرکلی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
نام پدر ابوعقبة یکی از نازلین از حصن الطائف . (امتاع الاسماع ج 1 ص 418).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
نام پدر نافع که ازارقه از خوارج بدو منسوبند. رجوع به ازارقه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
کاتب حنین بن اسحاق: و کان کاتب حنین رجل یعرف بالازرق و قد رایت اشیاء کثیرة من کتب جالینوس و غیره بخطه ، و بعضها علیه تنکیت بخط حنین بن اسحاق بالیونانی ، و علی تلک الکتب علامة المامون . (عیون الانباء ج 1 ص 187 و 197).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
(نهر...) نهری است که بر شوشتر گذرد. (ابن بطوطة).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
آبی است در طریق حاج شام در پائین تیماء.* وادی الازرق; وادیی است بحجاز. (معجم البلدان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
ابراهیم بن عبدالرحمن بن ابی بکر. او راست : تسهیل المنافع فی الطب و الحکمة، مشتمل بر کتاب شفای ابدان و کتاب الرحمة. وی گوید که این دو کتاب را گرد آورده و لقط ابن الجوزی و برءالساعة و تذکرة السویدی و غیره را بدان افزوده است . (کشف الظنون ). این کتاب در مطبعة الحلبی بسال 1304 ه' . ق. و در مطبعة الخیریة1306 و در مطبعة الیمنیة به سال 1307 و 1308 بطبع رسیده است . (معجم المطبوعات ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
ابن علی ، مکنی بابی الجهم . تابعی است .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
حمادبن زیدبن درهم ازدی بصری مکنی بابی اسماعیل . رجوع به حمادبن زید... شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
شامی . یکی از سرداران لشکر عمربن سعد در وقعه کربلا.
-مثل ازرق شامی ; با موئی زرد وچشمی آسمانگون .
-* قسی . سنگدل .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
محدث . ابونواس ذکر او در این شعر آورده است:
حدثنی الازرق المحدّث عن
عمروبن شمر عن ابن مسعود
لایخلف الوعد غیر کافره
و کافر فی الجحیم مصفود.

(عیون الاخبار ابن قتیبه جزء 5 ص 140).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ رَ]
{اخ}
یشکری . ابن عبدربه از او روایت کند. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 115).