آب
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
[ سر - عبر. ] ( اِ.) 1 - یازدهمین ماه از سال سریانی برابر با «مرداد ماه ». 2 - نام ماه یازدهم سالِ یهود.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
[ په . ] ( اِ.) مایعی است شفاف، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن ؛ o 2 H، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب، آتش، باد، خاک » محسوب می شده . معانی کنایی آب : 1 - آبرو. 2 - جلا، درخشندگی . 3 - رونق . 4 - اشک . 5 - عرق . 6 - نازکی . 7 - شادابی . 8 - زیبایی و شکوه . 9 - مَنی، نطفه . 10 - ارج، قیمت . 11 - پیشاب، ادرار. 12 - عصاره، شیره . 13 - رود، نهر. 14 - بزاق، آب دهان . ؛ آب در هاون کوبیدن کار بیهوده کردن . ؛ آب از آب تکان نخوردن کنایه از: آرام بودن اوضاع و احوال . ؛ آب از دست نچکیدن کنایه از: نهایت خست و پول دوستی . ؛ آب از سر گذشتن بی فایده شدن چاره و تدبیر. ؛ آب از دریا بخشیدن از دیگران مایع گذاشتن، از حساب دیگران بخشیدن . ؛ آب بر در کسی ریختن خدمت آن کس را کردن . ؛ آب پاکی روی دست کسی ریختن اتمام حجت کردن، حرف آخر را زدن . ؛ آب زیر پوست کسی رفتن کنایه از: چاق شدن . ؛ از آب گل آلود ماهی گرفتن از وضع آشفته سوء استفاده کردن . ؛ آب از چیزی خوردن از آن چیز بهره مند شدن .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
خانه (نِ) (اِمر.) مستراح، مبرز، مبال .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
خفته (بِ خُ تِ) (اِمر.) 1 - آب راکد. 2 - ژاله . 3 - برف . 4 - تگرگ . یخ . 5 - شیشه، بلور. 6 - شمشیر (در غلاف ).
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
دهان (بِ دَ) (اِمر.) آبی لزج و اندکی قلیایی که از غده های دهان ترشح گردد و وقتی با غذا آمیخته شود موجب سهولت هضم آن می گردد، بزاق .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
رز (بِ رَ)(اِمر.) 1 - شراب، می . 2 - آب زهر.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
ریختگی (تِ) (حامص .) آبروریزی، افتضاح .
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
الف)عِبری، نام ماه یازدهم در سال یهود و ماه هشتم در سال خورشیدی // ب)بازگشت (لاروس)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● hydro-, uice, oisture, inse, ater, et
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sf
acqua
---------------- Ghowli@gmail.com
فارسی فارسی
فرهنگ فومستان
aqueous؛ water؛ aqua ؛ juice





فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
; شائق و خواهان آن شدن:
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان .

سلمان ساوجی .


نام تتماج بر زبان بردم
ماست را آب در دهان آمد.

بسحاق اطعمه .


-آب در دهان خشک شدن ; سخت حیرت زده گشتن .
-آب در دهان گشتن کسی را ; از دیدن یا شنیدن مطلوبی شائق و شیفته او شدن:
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی .

جامی .


چنان پیاله دردی کشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید.

بابافغانی .


-آب در دیده یا چشم نداشتن ; بی شرم بودن .
-آب در زیر کاه ; حیلتی پوشیده:
به گفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه .

فردوسی .


و رجوع به ترکیب آب زیر کاه شود.
-آب در سینه شکستن ; دردی گذرا و موقت پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن . واکفیدن .
-آب در شکر داشتن ; روز از روز نزارتر شدن .
-آب در شیر داشتن ; دورو و منافق بودن .
-آب در شیر کردن ; غش و دغل کردن در معامله:
پیش از این از ننگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیرکرد.

صائب .


-آب در غربال کردن یا با غربال بیختن وآب در قفس کردن ; کار بیهوده و عبث مرتکب شدن .
-آب در گلو شکستن یا به گلو جَستن ; فرودویدن آب به قصبةالریه بجای مری . و بکنایه ، از چیزی که مایه سود و آسایش است زیان و آسیب دیدن .
-آب در گوش کسی کردن ; در سودایی او را فریفتن .
-آب در هاون ساییدن (سودن ، کوفتن ) ; کار عبث و بیهوده ارتکاب کردن:
بی علم ، دین همی چه طمع داری
در هاون آب ، خیره چرا سایی ؟

ناصرخسرو.


اندر این جای سپنجی چو نهادی دل
آب کوبی همی ای بیهده در هاون .

ناصرخسرو.


درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان بنماند ز لاف پیمائی .

مولوی .


زنهار مبند باد در چنبر
بیهوده مسای آب در هاون .

؟


-آب دریا به کیل پیمودن ; کار بی نتیجه کردن .
-آب دهان ، آب دهن ; خیو:
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگکنان تا سحر آب دهان ریخته .

منوچهری (از فرهنگ اسدی ، خطی ).


-آب دهان ; آنکه سر نگاه ندارد: آب دهانی است [ قلم ] که سخن نگاه نمیدارد. (نفثة المصدور).
-آب دیزی را زیاده کردن ; بمزاح ، چیزی بطعام افزودن .
-آب را آب کشیدن ; سخت پرهیز و احتیاط در امور صحّی کردن .
-آب را گل (گل آلود) کردن ; آشفتن کاری سود خویش را: آب را گل آلود می کند ماهی بگیرد.
-آب رفته به جوی بازآمدن . رجوع به آب به جوی بازآمدن شود: و اگر در سنه احدی و خمسین و اربعمائه (451 ه' . ق.) از زمانه ناجوانمرد کراهتی دید ودرشتی پیش آمد آخر نیکو شد و بجوئی که میرفت و می آمد آب رفته بازآمد. (تاریخ بیهقی ).
روزگار ار آب جویی را بجویی بازبرد
هم بجوی خویش بازآمد ز گشت روزگار.

سوزنی .


تشنه ترسم که منقطع گردد
ورنه بازآید آب رفته بجوی .

سعدی .


دشمن آتش پرست بادپیما را بگوی
خاک بر سر کن که آب رفته بازآمد بجوی .

؟


-آب روشن داشتن یا آب روشن بودن کسی را ; صاحب عزّ و جاه بودن:
پیش بزرگان عصر آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیا.

خاقانی .


آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می پیمای .

انوری .


-آب روی کار آوردن . رجوع به آب به روی کار آوردن شود: یعنی وقت است که آب روی کارآورم . (مرزبان نامه ).
-آب ریخت وپاش ; آبی که خاص شست و شوی و دیگر مصارف جز آشامیدن باشد، مقابل آب خوردن .
-آب زیر کاه ، آب در زیر کاه ; مکر و حیله . مکار و حیله گر و بَدْاَندرون . تبند. نرم بر:
بگفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه .

فردوسی .


با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز کَه ْ نکند.

سنائی .


نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی تاویل .

ناصرخسرو.


حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب .

خاقانی .


و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیر کاه حیلت پوشانند خصم را بغوطه هلاک زودتر رساند. (مرزبان نامه ).
رقعه پنهان کرد و ننمود او بشاه
کو منافق بود و آب زیر کاه .

مولوی .


گرچه غم سوز و غصه کاه است او
زو برَم کآب زیر کاه است او.

اوحدی .


-آب زیر کَه ْ ; آب زیر کاه:
یکی چون آب زیر کَه ْ بقول خوش فریبنده
چو شاخی بار آن نشتر ولیکن برگ او بیرم .

ناصرخسرو.


-آبشان از یک جوی نرفتن ; همدست و همداستان شدنشان ممکن نبودن:
زاهد بکتابی و کتاب من و تو
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
تو مرده کوثری و من زنده می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو.

خیام .


-آب شدن ; گداختن . ذوبان . ذوب . مذاب شدن . حل یا منحل شدن . انهمام . و مجازاً، از شرم آب شدن ; سخت خجل گشتن:
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب .

فردوسی .


-آب شدن دل (زَهره ) ; عظیم ترسیدن . سخت هراسیدن:
چو چرخ خصم ترا گر هزار دل باشد
شود ز آتش کین تو هر هزارش آب .

سیف اسفرنگ.


-آب شدن دل برای (از) چیزی ; سخت خواهان و آرزومند وی گشتن:
اگرچه تلخ کند کام ، چون سخن گوید
دل شکر شود از لعل آبدارش آب .

سیف اسفرنگ.


-آب شده ; مذاب . گداخته . محلول . مُنْهَم ّ.
-آب قراح . رجوع به قراح شود.
-آب قلیل . رجوع به قلیل شود.
-آب کثیر . رجوع به کثیر شود.
-آب کردن دل کسی را ; او را منتظر و نگران داشتن .
-آب کسی (چیزی ) بردن (ریختن ) ; بی قدر و بی حرمت داشتن وی: هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت . (تاریخ بیهقی ).
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟

نظامی .


وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت .

سعدی .


-آب گردنده ; بکنایه ، آسمان:
پیمبر بر آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد.

نظامی .


-آب گشاده ; آب روان . شربت یا مَرَقی سخت کم مایه:
زر ببهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده .

خاقانی .


-آب مضاف . رجوع به مضاف شود.
-آب مطلق . رجوع به مطلق شود.
-آب نخوردن ; درنگ نکردن:
چو پرخون شد آن طشت ، زنگی چه کرد؟
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.

نظامی .


-آب ندیده موزه کشیدن ; کاری را سخت پیش از موقع آن ارتکاب کردن .
-آب نگشادن از کسی ; بخشش و گشایشی از او نیامدن:
هزار شعر بگفتم که آب از او بچکید
که جز دو دیده دگر آبم از کسی نگشاد.

ظهیر فاریابی .


-آب و اندازه ; در اصطلاح بنایان ، تناسب و توازن اجزاء بنائی با یکدیگر.
-آب و تاب ، با آب و تاب تمام ; نیک آراسته . با طول و تفصیلی هرچه بیشتر: و عجب آن بود که اهل این صناعت بخراسان رفتند بعضی و آنچه آلت آن شغل بود بساختند و از آن جامه بافتند به این آب و تاب نیامد. (تاریخ بخارای نرشخی ).
-آب و خاک ; مملکت .
-آب و زمین ; عقار:
مر اورا بسی داد آب و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین .

فردوسی .


-آب و علف ; مجازاً، نعمت .
-آب و گاوشان یکی بودن ; شریک و همکار بودن . متحد و همدست بودن .
-آب و گل ; سرشت . خلقت . جبلت . نهاد:
چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست ؟
-آب و هوا ; مجموع اوضاع طبیعی ناحیتی ، از گرمی و سردی و خشکی و تری و سازگاری و ناسازگاری آن با مزاج آدمی و جز آن .
-آب هنوز زیر کاه داشتن ; ترقی و روزافزونی در پیش بودن او را:
بسا خرمن که آتش درزنی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاه است .

انوری .


-آبی از کسی گرم شدن یا نشدن ; فایده و مددی ازو پیدا آمدن یا نیامدن .
-آبی با کسی گرم کردن ; بمزاح ، با او درآمیختن .
-ازآب گذشته ; خوردنیی که چون ره آوردی از محلی دور آرند.
-با کسی همان آب در کاسه بودن ; همان پیش آمد که برای دیگران ، او را بودن: جمعی بر دار فنا برآمدند و بعضی را بکشتند و بسوختند و با فقیر نیز همین آب در کاسه است . (عین القضاة همدانی ).
-برآب ; بزودی .بی درنگ. بسرعت .
-به آب دادن حنا و وسمه ; فروشستن آن از گیسو و محاسن و ابروان باشد.
-به آب زدن ; برای عبور از رود یا نهری داخل آب شدن .
-به زهر آب دادن ; آلودن شمشیر و خنجر و امثال آن است به زهر، تا جراحت آن بُرْء و التیام نپذیرد:
شماساس و گرسیوز از میسره
به زهر آب داده سنان یکسره .

فردوسی .


زمانه به زهر آب داده ست چنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.

فردوسی .


ببندد بر او راه چون پیل مست
یکی تیغ زهرآب داده بدست .

فردوسی .


بپیش اندر آمد به دست اندرا
به زهر آب داده یکی خنجرا.

فردوسی .


-بی آب و علف ; زمین لم یزرع و قَفْر.
-بی آبی کردن ; کار بیمزه و نابهنجار و بی مورد و نابسامان کردن .
-خراج مملکتی بر آب بودن ; نسق باژ و جبایت آن براندازه صرف آب نهاده بودن: و خراجشان [ خراج مردم خلم بخراسان ] بر آب است . (حدودالعالم ). و خراجشان [ خراج مردم مرو ] بر آب است . (حدودالعالم ).
-خود را به آب و آتش زدن ; بهر وسیلتی دست بردن . هر گونه خطر کردن .
-در یک آب خوردن ; باندک زمان . در یک دم . بیک لحظه .
-سر زیر آب کردن ; خویشتن را از کسی خاصه از وامخواه و متقاضی دور و پنهان داشتن .
-قند ته دلش آب شدن ; سخت از پیشامدی مسرور و شادمان گردیدن .
-گل آب گرفتن ; ریختن آب بر خاک ْ گل ساختن را. و گل آب گرفتن برای کسی ، آزار و رنجانیدن وی را اسباب ْ چیدن .
-مثل (چو، همچو) آب ; نیک ازبرکرده:
هم اندر زمان حفظ شد همچو آب
مر او را همه علم تعبیر خواب .

شمسی (یوسف و زلیخا).


-* مایل به شیب:
مرا چو آب سر اندر نشیب دارد کار
چو سیل تیره از آن است آب من ببهار.

رفیعالدین لنبانی .


-* نیک روان و رقیق. سخت بی مزه .
-مثل آب جفت ; گس و زمخت ، در چای و امثال آن .
-مثل آب حمام ; آبی گرم آنگاه که سردی آن مطلوب است .
-مثل آب حنا ; کم رنگ و کم مایه ، چای و نظائر آن .
-مثل آب حوض ; سرد و بیمزه .
-مثل (چو) آب در پرویزن و مثل آب در غربال ; غیرمستقر و بی ثبات:
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن .

قطران .


قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال .

(گلستان ).


-مثل آب دهان مرده ; کمرنگ، مرکب و مانند آن .
-مثل (چو) آب روان ; سهل و سَلس:
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه خسروان .

فردوسی .


-مثل (همچو) آب زر ; بدلخواه .ببهترین صورت:
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد.

عطار.


-مثل آب سیرابی ; کم چربی و گنده ، آبگوشت و مانند آن .
-مثل آب ظرفشویی ; کم مایه (آبگوشت و چای و امثال آن ).
-مثل آب و آتش ; جمعنشدنی . ضد یکدیگر.
-مثل (چو، چون ) آب و روغن ; نیامیختنی . گردنیامدنی . مزج نشدنی .ناسازوار:
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او در روغن است .

سنائی .


با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است .

سوزنی .


وقت هشیاری چو آب و روغنند
وقت مستی همچو جان اندر تنند.

مولوی .


-مثل آب و شکر ; سخت بهم درآمیخته .
-مثل نقش بر آب ; ناپایدار در خاطر و ذهن . بیهوده و عبث .
-مزه آب دادن ; سخت بیمزه و بیطعم بودن .
-امثال :
آب آبادانی است ; آب مایه عمران است .
آب به آبادانی میرود ; تشنگی بر شَبْع و سیری دلیل کند.
آب به آب میخورد زور برمیدارد ; دستیاری با یکدیگر مزید قوت همگان است:
دوستان همچو آب ره سپرند
کابها پایهای یکدگرند
راه بی یار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت ؟

سنائی .


آب تا اندر رود باشد روان بود چون بدریا رسد قرار گیرد . (کشف المحجوب ); یعنی مرد تا ناقص و ناتمام است سبکسار باشد و چون کامل و آراسته شود با سکینه و وقار گردد.
آب جوی خوش بود تا بدریا رسد .
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود ; نعمت به نزدیک آنکه بدان نیازمند نیست قدر و بهایی ندارد.
آب داند که آبادانی کجاست ; رود و جوی غالباً سوی شهرها و قصبات و قری رود. میل به آشامیدن آب دلیل انباشتگی معده باشد.
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم .

؟


مطلوبی را که در دسترس است از دوردست می طلبیم .
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید ؟

معزی .


زشتگوئی بدان ، مایه زشتنامی نیکان نشود.
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است .

صائب .


سختی و محنت درنظر کسی که بدان خوی گرفته آسان و گوارا نماید.
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم بقدر تشنگی باید چشید.

مولوی .


آنچه همه یا بسیارآن به دست نیاید از دست دادن اندک آن حیف و زیانی باشد.
آب را از سر یا از سربند یا از سرچشمه باید بست ; در دفع فتنه و شر باید منشاء و منبع اصلی آن رامعلوم و مسدود ساخت:
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی .

سعدی .


خود چاره کار دفع اشک است مرا
کاین آب ز سر باز همی باید بست .

؟


آب را میل جانب پستی است ; مردمان سالم و نرمخوی بفروتنی و فرودستی گرایند:
آب را گرچه میل زی پستی است
نظم تو کار نار خواهد کرد.

سنائی .


آب راه خودش را باز میکند ; مرد خلیق و نرمخوی محبت خود را در دلها جای دهد. شخص فروتن و مطیع موانع کار خود را به آرامی و نرمی دفع کند.
آب رفته بجوی بازنیاید ; در مورد امری گویندکه چون از دست رود بازآوردنش نامیسور باشد.
آب روشنائی است ; این جمله را هنگامی که ظرف آبی بناگاه بزمین ریزد بطریق تفاول گویند، بدین معنی که ریختن آب دلیل فرج و گشایش در کار است .
آب ریخته با کوزه نیاید ; چیزی را گویند که چون تباهی یا زوال یافت درست کردن یا دوباره به دست آوردنش ممکن نباشد.
آب ریخته جمع نگردد ; مرادف آب ریخته با کوزه نیاید.
آب سربالا میرود قورباغه شعر میخواند ; بمزاح ، نادانی فرصتی یافته و فضیلت فروشی آغاز کرده است .
آب شیرین و مشک گنده ; نعمت و دولتی ناسزاواری را.
آب که از سر گذشت چه یک گزچه صد گز، یا چه یک نی چه صد نی ; بلا و محنت چون از حدّ طاقت گذرد اندک و بسیار آن یکسان باشد:
آب کز سر گذشت در جیحون
چه بدستی چه نیزه ای چه هزار.

سعدی .


آب که آمد تیمم برخاست ; چون اصل آمد فرع را حرمت و مکانتی نماند.
آب که یک جا ماند میگندد ; سفر کردن سلامت تن را سودمند است . مدتی دراز نزد کسی بودن قدر و جاه ببرد.
آبم است و گاوم است نوبت آسیابم است ; در فرصتی کم چندین وظیفه و مهم پیش آمده است .
آب نطلبیده مراد است ; نعمتی که ناجسته و نخواسته به دست آید غنیمت است .
آب نمیبیند وگرنه شناگر قابلی (لایقی ) است ; بدی و خیانت نکردن او از فقدان وسائل است .
آب و روغن بهم نیامیزد ; سازگار آمدن آن دو کس میسر نباشد.
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز ; عطا و نعمت که بمنت دهند مخواه .
آبی که ز چشم رفت کی آید باز ؟

(از نفثة المصدور).


مراد از آب شرم و حیاست .
آبی ندارد پارگین درمعرض بحر خَضَم .

سلمان ساوجی .


نادان و ناچیز و فرومایه را پیش دانا و هنری قدری نباشد.
با نادان تواضع کردن آب بحنظل دادن است .(منسوب به سقراط); فروتنی با جهال ناسزاوار است .
ز آب خرد ماهی خرد خیزد ; از سرمایه کم و مرد اندک مایه جز نفع قلیل حاصل نشود.
...ن در آب و بر آسمان بینی .

سنائی .


است فی الماء و انف فی السماء; گدائی متکبر است .
مهمان منی به آب آنهم لب جوی ; با چیزی بی ارز منت می نهد.
نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ; مکانی قفر و بی سکنه .
هر کس آب دل خود را میخورد ; هر کس بر وفقنیت خود سزا و پاداش بیند.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
نام ماه یازدهم از سال ملی یهود و ماه پنجم از سال عرفی و دیوانی آنان و غُرّه آن بگفته مورخین قدیم با سلخ مرداد یا غُرّه شهریور مطابق است . و این ماه نزد بنی اسرائیل ماه عزا و ماتم باشد. و بروز پسین آن وفات هارون است و یهود بدان روز روزه دارند. (از قاموس کتاب مقدس ). و در فرهنگهای فارسی نام ماه یازدهم سال سریانی معروف برومی میان تموز و ایلول مطابق اسد عربی و مرداد فارسی و نیز اغسطوس رومی ، و بعضی گفته اند مطابق عقرب ، و در سامی فی الاسامی ماه سوم تابستان ، و سبب اختلاف اقوال ظاهراً اختلاف حسابهای نجومی در اعصار مختلفه است:
ساحت آفاق را اکنون که فرّاش صبا
از حزیران فرش گسترد از تموز و آب نخ .

انوری .


بسوزد بشب خرمن ماه را
سموم نهیب تو در ماه آب .

اثیر اخسیکتی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
نزد نصاری ، اقنوم اوّل از اقانیم سه گانه . صورتی از اَب .