افراط
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( اِ ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) از حد درگذشتن . 2 - (اِمص .) زیاده روی .
الزیادت , التبذیر , الرتوش , الانغماس , العصبیت
الزيادت , التبذير , الرتوش , الانغماس , العصبيت
زیاده روی، فراخ‌روی

زياده روي، فراخ‌روي

فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
[ فرط ] فراخ‌روی، فِرِه‌بود (فرهنگ پهلوی)، لَب‌پُری، پی‌فراخی (فرهنگ عمید)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● excess, xtravagance, ndulgence, ntemperance, rgy, lethora, urfeit

excess ==> [.n]: فزونى، زیادتى، زیادى، افراط، بى اعتدالى، اضافه excess

exorbitance ==> (exorbitancy =) ـ زیادى، افراط، بیش از حد، گزافى

extravagance ==> [.n]: افراط، گزافگرى، زیاده روى، بى اعتدالى

frill ==> [.n]: چین، حاشیه چین دار، زواید، تزیینات، پیرایه، چیز بیخود یا غیر ضرورى، افراط، لذت، تجمل، لرزیدن (از سرما)، حاشیه دوختن بر، ریشه دار کردن

indulgence ==> [.vt. & n]: بخشیدن، لطف کردن، از راه افراط بخشیدن، ولخرجى کردن، غفو کردن، زیاده روى، افراط indulgence

intemperance ==> [.n]: زیاده روى، بى اعتدالى، افراط

overindulgence ==> آزادى بیش از حد دادن، افراط

plethora ==> ازدیاد خون در یک نقطه، افراط، ازدیاد

self indulgence ==> افراط، زیاده روى

superfluity ==> [.n]: زیادى، افراط، فراوانى بیش از حد

orgy ==> [.n]: (روم و یونان قدیم) مجالس عیاشى و مى گسارى به افتخار خدایان، مى گسارى عیاشى

surfeit ==> [.v. & n]: پرخوردن، زیاده روى، امتلاء


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ا]
{ع مص}
فرمودن کسی را کار مالایطاق.* سبقت و مبادرت نمودن در برآوردن شمشیراز نیام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).*شتابانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). شتاب کردن . (آنندراج ) (تاج المصادربیهقی ). شتابانیدن . (المصادر زوزنی ).* فراموش نمودن کاری را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فراموش کردن . (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ).* پر کردن و لبریز گردانیدن توشه دان از توشه و حوض از آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پر کردن توشه دان از توشه و حوض از آب . (آنندراج ). پر کردن . (تاج المصادر بیهقی ).* در پیش فرستادن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیش فرستادن . (آنندراج ).* بر تاخیر داشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تاخیر کردن . (آنندراج ).* شتابی نمودن در کاری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتاب کردن . (آنندراج ).* شتاب باریدن و عجلت نمودن ابر بهار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). عجله نمودن ابر بهار و شتاب باریدن . (ناظم الاطباء).* گذاشتن . (آنندراج ).* فرستادن رسول را خاص برای حوائج خویش . (ناظم الاطباء).* از حد درگذرانیدن . (آنندراج ).* از حد درگذشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان عادل بن علی ). ضد تفریط است . از حد درگذشتن . (آنندراج ). از حد اندرگذشتن . (تاج المصادر بیهقی ). از اندازه درگذشتن . (تاج المصادر بیهقی ). ضد قصد. (فیروزآبادی ). از حد درگذشتن و این ضد تفریط است که بمعنی کمی کردن و تقصیر کردن است . (غیاث اللغات نقل از منتخب و صراح ). از حد گذشتن . (تفلیس ). افراط کردن . (المصادر زوزنی ). بگزاف کردن کاری . اکثار. مقابل تفریط. تجاوز از حد کمال . اسراف . (یادداشت مولف ). و در اصطلاح ، فرق میان افراط و تفریط آنست که افراط از حد درگذشتن در جانب کمال و زیادت است و تفریط از حد درگذشتن در جانب نقصان و تقصیر بکار میرود. (از تعریفات جرجانی ).* (امص ) ماخوذ از تازی . مبالغه . زیاده از اندازه . افزونی . زیادتی . فراوانی . کثرت . بسیاری . شتاب . عجله . حرکت بسرعت . (ناظم الاطباء). گزاف کاری . (مجمل اللغه ). فراخ روی . زیاده روی . مقابل تفریط وتقصیر و کوتاهی . (یادداشت مرحوم دهخدا):
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری آرد بر دو دندان گراز.

منوچهری .


شیر درایثار او افراط کرده است . (کلیله و دمنه ). ملک در افراط آن کافرنعمت غدار افراط نمود. (کلیله و دمنه ).
تو آن کریمی کافراط اصطناع گفت
بر آن کشیده که کان همچو بحر ناله کند.

انوری .


-بافراط ; مفرط. فراوان . گزاف . زیاده از حد: و مردم شهر آمدن گرفت و فوج فوج و نثارهای بافراط کردند. (تاریخ بیهقی ص 256). پیش آمد با نثاری تمام و هدیه ای بافراط و رسم خدمت بجای آورد. (تاریخ بیهقی ص 87). اما در وی شرارتی ... بافراط بود. (تاریخ بیهقی ص 101). امیر سخن کس بر وی نمی شنود و بدان هدیه های بافراط وی مینگریست . (تاریخ بیهقی ص 420).و شراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد و با شراب خوارندگان بافراط هر چیزی می توان ساخت . (تاریخ بیهقی ص 219).
بافراط ار کنی شهوت زیانست
ضعیفی تنست و قطع جان است .

ناصرخسرو (روشنایی نامه ص 515).


-بافراط دادن ; بی حد دادن . از اندازه گذشتن در دادن . بگزاف دادن: و مقدمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز درد سر و مال بافراط دادن نبود از این نواحی برافتادند و وی از ایشان برست . (تاریخ بیهقی ص 476).
-بافراط شادی نمودن ; بطر.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[اَ]
{ع ا}
ج فَرط، کوه خرد یا سر پشته و نشان و علامت راه و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اَفرُط. (منتهی الارب ).* ج فُرُط،اسب تیزگذارنده از اسبان و اسب شتاب رو و پشته و بلندی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اَفرُط. (منتهی الارب ).
-افراطالصباح ; اوائل صبح . (منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{امص}
آمیختن باشد ظاهراً لغتی است محلی و تنها در حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی مضبوط است . (لغت فرس اسدی ص 227).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ا]
{اخ}
اهل ...، فرقی از شیعه که بعضی از ائمه خود را بخداوند تعالی مانندمیکنند و آنان را غلو نیز گویند. (از خاندان نوبختی ص 250). و رجوع به همین کتاب ذیل کلمه غالیه شود.