بَزّ
بهتر از دیگری انجام دادن, شکست دادن.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( بز .) (اِ.) = پژ. پج : 1 - پشتة بلند. 2 - تیغ کوه .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(بَ زّ) [ ع . ] ( اِ.) جامة کتانی یا پنبه ای .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(بَ) (اِ.) آیین، قاعده، طرز، روش .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(بُ) ( اِ.) هر یک از گونه های جانوران پستان دار نشخوارکننده از تیره گاوان که جزو دام های اهلی تربیت می شود و از گوشت و پنیر و پشم و کرک آن استفاده می کنند و به هیئت وحشی نیز به نام بز کوهی وجود دارد.
العنزت
العنزت
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
الف)[ بزز ] 1-جامه 2-کاچار (= اسباب خانه) 3-چیرگی 4-ربودن 5-زینِه // ب)سُریانی تازی گشته، پِستان (لاروس)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● bargain, illy goat, teal
Geiss (f),Ziege (f)
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sf
capra
---------------- Ghowli@gmail.com

جانورشناسی‌

goat ==> [.n]: بز، بزغاله، تیماج، پوست بز، (نجوم) ستاره جدى، (مجازى) آدم شهوانى، مرد هرزه، فاسق goat

bargain ==> [.v. & n]: خرید ارزان، سودا، معامله، داد و ستد، چانه زدن، قرارداد معامله، قرارداد معامله بستن

billy goat ==> بز نر

steal ==> (past: stole ; past participle: stolen) ـ [.vt. & n]: دستبرد زدن، دزدیدن، بسرقت بردن، ربودن، بلند کردن چیزى


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب ُ]
{ا}
گوسفند اعم از آنکه دنبکی باشد یا غیردنبکی ، و آنرا به عربی تیس گویند. (آنندراج ). قسمی از گوسپند بی دنبه که دارای شاخهای راست بدون اعوجاج است و نر و ماده میباشد. (ناظم الاطباء). گوسفند شاخ و ریش دار بی دنبه . (یادداشت دهخدا). پستانداری از خانواده تهی شاخان جزو زیرراسته نشخوارکنندگان از راسته سم داران که جزو دامهای اهلی تربیت می شود و از گوشت و شیر و پشم و کرک آن استفاده می کنند. احتمالاً در ایام باستانی در ایران آنرا اهلی کردند. بزهای حقیقی از نوع کاپرا و از تیره بوویده و اصلاً از بر قدیم هستند و در آن بر استعمال شیر بز معمول است . (از فرهنگ فارسی معین ) (از دائرةالمعارف فارسی ). معز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). ماعز. چپش . (یادداشت دهخدا). در بعضی لهجات محلی بز تنها بر ماده گوسپند بی دنبه مودار اطلاق می شود و نر آنرا تیشتر گویند. بز به هیئت وحشی و بنام بز کوهی به صورت دسته های کوچک در کوهستانهای آسیای صغیر و ایران و کوههای هیمالیا و هندوکش فراوان است و غالباً به شکار شکارگران درمی آیند. و اصطلاحاً آن را «شکار» نیز می گویند.
در شواهد ذیل غالباً بز اهلی مراد است:
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش .

ابوالعباس .


کهین بنده تو بود اورمز
که تو چون شبانی جهانی چو بز.

فردوسی (از فرهنگ میرزا ابراهیم ).


میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.

فردوسی .


بز و اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .

فردوسی .


چو تنگاندرآمد شبانان بدید
اَبَر میش و بز پاسبانان بدید.

فردوسی .


نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.

فرخی .


نیابد بز لنگهرگز نهازی .

قطران .


میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست .

ناصرخسرو.


گرگپی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بز.

سنائی .


بز گرفتی تو مرا چند گهی تا چو بزان
دیدمت غرق به پشم از سر سم تا بر رو.

سوزنی .


آن بز نگر که در پی طفلی همی رود
بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست .

خاقانی .


بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به ْ بزی که نر است .

خاقانی .


پس فتدآن بز که پیش آهنگ بود.

مولوی .


شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی .

امیرخسرو.


میش کو از گرگ پیش از عدل تو دلریش بود
وه چه بزبازی که اکنون با غضنفر میکند.

؟ (از شرفنامه منیری ).


از ریش و پوستین نشود خواجه کدخدای
بز نیز ریش دارد و سگ نیزپوستین .

؟


-امثال :
از بز بُرند و بپای بز بربندند .
از بز نر شیر دوشیدن ; بمعنی امر غریب و ممتنعالوقوع بظهور آوردن . (آنندراج ) (بهار عجم ):
نابینا را عشق کند صاحب دید
توفیق ازوست مابقی گفت و شنید
آری مثل است اینکه دلش گر خواهد
شیر از بز نر شبان تواند دوشید.

حاجی قدسی (از آنندراج ).


اگر دو بز داشته باشد یکیش را یدک میکشد.
اگر دو بز داشته باشم جلوش نمی اندازم .
بز بسته ملانصرالدین است .
بز رابپای خود آویزند. (از قرةالعیون ).
بز را چراغ پا می کند.
بز را غم جانست قصاب را غم پیه .
بز که گرگین شد از گله برون باید کرد.
بز گر از سر چشمه آب می خورد.
بز و شمشیر هر دو در کمرند.
بزی که صاحبش بر سر نباشد نر زاید.
دزد و بز حاضر; امری پوشیده در میان نیست .
غم نداری بز بخر.
هر بزی را بپای خود آویزند. (جامعالتمثیل ).
-بز اخفش ; اصطلاح است برای کسی که ندانسته بعلامت تصدیق سر بجنباند. (دائرة المعارف فارسی ). کسی را گویند که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند. (فرهنگ فارسی معین ). اصل این ضرب المثل از آنجاست که گویند اخفش زشت چهره بود و کسی با او مباحثه نمی کرد. او بزی داشت که مسائل علمی را مانند همدرس بر او تقریر میکرد و بگفته برخی تا بز مزبور آواز نمی کرد همچنان تقریر مینمود و آواز کردن او را دلیل تصدیق می پنداشت . و این معنی مثل شد. (از دائرةالمعارف فارسی ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ). مولف ثمارالقلوب آرد: بز اخفش مصحف بز اعمش [عنز اعمش ] است ، بدان مثل آرند برای کسی که در مقامی قرار گرفته که شایستگی آنرا ندارد، بدانجهت که فردصالح موجود نیست . و اصل آن چنین بود که هر وقت اعمش هیچ کس از یاران خود را برای مباحثه نمی یافت با بز خود به محادثه و مباحثه می پرداخت ، زیرا هم از بی کاری بیزار بود و هم از فراموش شدن مطالب می ترسید و هم بر کار تدریس و روایت بسیار مایل بود. بهمین جهت بز اعمش ضرب المثل شد در آنچه ذکر شد و درباره مخاطبی که نمی فهمد. (ثمارالقلوب فی المضاف و المنسوب ص 131):
قدرتش را قضا بز اخفش
هرچه گوید هم آنچنان باشد.

سنجر کاشی (از آنندراج ).


و رجوع به بز اعمش در همین ترکیبات شود.
-بز اعمش ; مثل است برای کسی که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند، و بز اخفش مصحف همین کلمه است . (از ثمارالقلوب ص 131). بز اخفش . رجوع به بز اخفش در همین ترکیبات شود.
-بزدل ; ترسو. مرغ دل .
-بزرو ; جاده ای که بز در آن رود. جاده کور باریک .
-بز کوهی ; وعل . صدع . (مهذب الاسماء). بز وحشی . رجوع به شرح کلمه بز شود.
-بز گرفتن ; فریفتن . (یادداشت بخط مولف ). گول زدن و مسخره کردن . (ناظم الاطباء):
گرگپی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بز.

سنائی .


-بز گیر آوردن ; بقیمت سخت ارزان خریدن .
-بز نر ;معز. تیس . شاک . تکه . ماعز. (یادداشت بخط دهخدا).
-بزینه ; منسوب به بز.
-ماده بز ; عنز. (یادداشت بخط دهخدا).
* مسخره .* (اخ ) کنایه از برج حمل که خانه زحل است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ابوریحان در التفهیم گوید: و آن فروتر که از پس اوست [ پس عیوق ] بز و آن دو که از پس بزند بزغالگان . (التفهیم ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب ُ]
{اخ}
دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است ، ساکنین آن از طایفه هفت لنگ بختیاری می باشند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب َزز]
{ع ا}
جامه . (غیاث اللغات از لطائف ). جامه ریسمانی . (برهان ). جامه یا متاع خانه از جامه مانند سلاح . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (منتهی الارب ). جامه و سلاح . (مهذب الاسماء نسخه خطی ). بتازی بمعنی قماش و لباس آمده ، و بزاز از آنست:
اکنونْت باید خزّ و بز گردآوری ّ و اوعیه .

منوچهری .


شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان .

ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 950).


این جاهل را به بزّ چون پوشی
در طاعت و علم چونْش بگذاری ؟

ناصرخسرو.


جان تو برهنه ست و تنت ، زیر خز و بز
عار است از این ، چون که نپرهیزی از عار؟

ناصرخسرو.


خالد بر بستر خزّ است و بز
جعفر در آرزوی بوریاست .

ناصرخسرو.


آزر بتگر توئی کز خزّ و بز
تنْت چون بت پر ز نقش آزر است .

ناصرخسرو.


از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خز و بز و دیباه .

سوزنی .


* آخر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). فی المثل : آخرالبز علی القلوص ; ای هذا آخر عهدی بهم لااراهم بعده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).* (مص ) ریش شدن . (المصادر زوزنی ).* ربودن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). ربودن و گرفتن چیزی .(آنندراج ). غالب شدن و ربودن . فی المثل : من عز بز; ای من غلب اخذ السلب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). نزع . سلب . انتزاع . غصب . غلبه . گرفتن به ستم یعنی بزور. (یادداشت بخط دهخدا). گرفتن چیزی بستم و قهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ).* (اخ ) از قریه های عراق است . (مراصدالاطلاع ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب َ]
{ا}
رسم . آئین . قاعده . قانون . طرز. روش . (برهان ). رشیدی گفته معنی آئین و روش را از بَزّ که بمعنی قماش و عربی است گرفته اند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ):
حجره زینسان و ناز زین کردار
شغل زین طرز و حرفتی زین بز.

سوزنی .


* (فعل امر) امر بر بزیدن بمعنی وزیدن است . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرای ناصری ):
حجره ماست بادخانه بوق
ساعتی بادبوق زین سو بز.

سوزنی .


* مخفف بزم که مجلس عیش و میهمانی است . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه منیری ).* زمین .* پشته بلند و تیغ کوه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). سر کوه که آنرا تیغ کوه نامند. (شرفنامه منیری ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب]
{ا}
زنبور. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چون بَوز بفتح زنبور سیاه است ، شاید این بز مخفف آن باشد پس بفتح بایدنه بکسر. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ):
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین .

خاقانی (از آنندراج ).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب ُزز]
{اخ}
لقب ابراهیم بن عبداللّه نیشابوری محدث . معرب بز فارسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).