بیضه
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(بَ یا بِ ض ِ یا ضَ) [ ع . بیضة ] (اِ.) 1 - تخم مرغ . 2 - خایه، خصیه . 3 - کلاهخود. ؛ بیضه در کلاه داشتن کنایه از: رسوا شدن، مفتضح شدن .
الخصیت
تخم،
خایه، گند (Gond)
(همتایِ بیضه در پارسی "تخم" است، که به آن خایه هم می‌گویند. ولی در تازی به جای خایه، خصیه را به کار می‌برند)

فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
[ باض ] 1-تخم، خاگ (فرهنگ کوچک) 2-مُرغانِه، تخم‌مرغ 3-خایه، خایک (فرهنگ پهلوی) 4-میانه
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● testicle

فیزیولوژی‌

gonad ==> غده جنسى (بیضه یا تخمدان)

cullion ==> آدم فرومایه، بیضه، گیاه ثعلب

spermary ==> بیضه، غده تولید کننده منى، محل تولید منى

testicle ==> خایه، بیضه، خصیه، تخم

testis ==> (کالبد شکافى) بیضه، خایه، تخم، گواهى، شهادت


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب َ / بض َ / ض]
{از ع ، ا}
ماخوذ از بیضة تازی بمعنی خاگ و خایه حیوانات . (ناظم الاطباء). و با لفظ افکندن و انداختن و بر سنگ زدن و دادن و نهادن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). هر یک از دو غده ای که در حیوان نر هست و کار آنها تولید نطفه و ترشح هورمونهای نری است مانند تستوسترون و غیره . چون حرارت داخلی عادی بدن برای بیضه ها مناسب نیست نزد عموم پستانداران بیرون حفره عمومی بدن و در زیر شکم قرار دارد. (دائرة المعارف فارسی ).* تخم پرندگان عموماً و مرغ خانگی خصوصاً. تخم مرغ . (ناظم الاطباء):
نگویی بیضه یکرنگست و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگ دگرسان بال و پر دارد.

ناصرخسرو.


بیضه چون طاوس نر خواهم شکست .

خاقانی .


غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور چند بیضه ای . (تاریخ طبرستان ).
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .

سعدی .


دیگر آن مرغ که از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکّرخا شد.

سعدی .


مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
وآدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.

سعدی .


-بیضه الوان ;بیضه هایی که در جشن نوروز رنگین و منقش سازند و اطفال بدان ببازند. (آنندراج ). و در عید پاک مسیحیان نیز این رسم متداول است:
برای عیدی اطفال گلشن
عیان شد بیضه الوان غنچه .

اشرف .


-بیضه به ته بال برآوردن ; بمعنی بیضه در زیر پر گرفتن . (آنندراج ):
زان شهپر همت بتو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال برآری .

صائب .


-بیضه برآوردن ; جوجه برآوردن از تخم . (ناظم الاطباء)
-* ناقص ساختن . خصی کردن . (ناظم الاطباء).
-بیضه پروردن ; در زیر بال گرفتن مرغ بیضه را و روی آن خوابیدن . (ناظم الاطباء):
بیضه بشکن مرغ گم کن تا بری طاوس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان .

خاقانی .


-بیضه خاکی ; بیضه ای که ماکیان بی جفتی نر می اندازند. (آنندراج ).
-بیضه دادن ; تخم دادن . بیضه کشیدن:
ز فیض گل و لاله در دشت و راغ
دهد بیضه مار طاوس باغ .

ملاطغرا.


-بیضه در آب ; کنایه از بیضه که هنوز بچه در آن متکون نشده باشد. (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء):
جنوبی طالعان رابیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب .

نظامی .


-بیضه در کلاه ; بیضه ای که بازیگران در کلاه خود پنهان سازند. (از ناظم الاطباء).
-بیضه ضایع کردن ; آنست که بیضه مرغی گنده شود و بچه ای از آن متولد نگردد. (آنندراج ).
-بیضه عنقا ; تخم عنقا:
از رفتنت ز بیضه آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضه عنقا گریسته .

خاقانی .


-بیضه فکندن ; تخم گزاردن . تخم نهادن . تخم افکندن:
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد به سما.

بهاءالدین ولد.


-بیضه کشیدن ; بیضه دادن . (آنندراج ):
زاد تو نیست بیضه دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.

میرخسرو.


-بیضه ماهی ; اشبول ماهی . (ناظم الاطباء).
-بیضه نهادن ; تخم کردن: ماده بیضه نهاد. (کلیله و دمنه ). ماده گفت جایی باید طلبید که بیضه نهاده شود. (کلیله و دمنه ).
* کلاه خود (ماخوذ از بیضه تازی ):
بیضه مغفر شکستی در سر شیران نر
غیبه جوشن دریدی بر تن مردان کار.

(از ترجمه تاریخ یمینی ص 159).


* هر چیز که بصورت بیضه باشد یا بصورت بیضه درآرند. که مانند بیضه و شکل آن باشد چون بیضه کافور و بیضه عنبر. (یادداشت مولف ).
-بیضه آتشین ; کنایه از آفتاب . (برهان ) (از رشیدی )(از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیضه زرد:
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضه آتشین براندازد.

خاقانی .


-بیضه افلاک ; کنایه از آفتاب و خورشید:
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضه افلاک را در زیر پر دارم بیاد.

سعید اشرف .


-بیضه اکسیر ; کنایه از حقه . (آنندراج ):
پر سیمرغ و بیضه اکسیر
بتوان یافت و یار نتوان یافت .

مولانا مظهر.


-بیضه بر سر کسی شکستن ، بیضه در افسر کسی شکستن . (آنندراج ) ; کنایه از مغلوب ساختن کسی:
دست شوخی چون برآرد زآستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند.

صائب .


-بیضه چرخ ; کنایه از آفتاب . (برهان ) (از ناظم الاطباء). بمعنی بیضه زرین . (از مجموعه مترادفات ص 12).
-بیضه خاکی ; زمین را گویند. (آنندراج ). کره زمین . (ناظم الاطباء) (از مجموعه مترادفات ص 196):
بلبلی زین بیضه خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد.

خاقانی .


مرغ دل را که درین بیضه خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم .

خاقانی .


-بیضه در سر کسی شکستن وبیضه در کلاه درشکستن ; کنایه از مغلوب ساختن کسی . (غیاث ). در سراج بمعنی رسوا کردن است . (غیاث ).
-بیضه در کلاه ; سرآدمی . (ناظم الاطباء).
-بیضه در کلاه کسی شکستن ; کنایه از رسوا نمودن . ماخذش آنکه بازیگران بیضه را در کلاه یکی بگذارند و دیگران را گویند بشکن . او بهر دو دست زور کند بیضه غایب شود و آن کس خجل گردد و مردم هنگامه در خنده آیند.(آنندراج ):
شکست بیضه خورشید در کلاه سپهر
بدولت تو که دارای افسر و کلهی .

ظهیرالدین فاریابی .


بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.

حافظ.


شکستند از آن بیضه ها در کلاهش
که نخوت بسر داشت از زر شکوفه .

وحید.


و رجوع به مجموعه مترادفات ص 244 شود.
-بیضه زر ;بمعنی بیضه زرین:
تیزتر از کبوتری برج ببرج می پرد
بیضه زر همی نهد دربدر از سبک پری .

خاقانی .


رجوع به بیضه زرین شود.
-بیضه زرد ; بمعنی بیضه آتشین . (از مجموعه مترادفات ص 12). رجوع به بیضه آتشین شود.
-بیضه زرین ; کنایه از آفتاب . کنایه از خورشید.(از برهان ):
پیش که طاوس صبح بیضه زرین نهد
از می بیضا بساز بیضه مجلس ارم .

خاقانی .


دانه از کشت جودش ار مرغی
چیند و در گلو دراندازد
همچو سیمرغ آسمان هر روز
بر زمین بیضه زر اندازد.

عرفی (از آنندراج ).


-بیضه های زرین و بیضه های زری ; ستارگان آسمان . (برهان ) (از رشیدی ) (ناظم الاطباء).
-* کنایه از شعاع آفتاب . (آنندراج ).
-* کنایه از کواکب دیگر. (آنندراج ).
-بیضه صبح ; آفتاب . (شرفنامه منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه کافور. (مجموعه مترادفات ص 12).
-بیضه عنبر ; کنایه از شمامه عنبر. (آنندراج ):
ز رنگ و بوی همه خیره گشته دیده عقل
ز بس طویله یاقوت و بیضه عنبر.

عنصری .


آستین نسترن پر بیضه عنبر شود
دامن بادام بن پر لولو فاخر شود.

منوچهری .


تا ندهی بیضه عنبر مرا
خیره نگویم که تو بلعنبری .

ناصرخسرو.


آنکه چون خلق او ندارد بوی
نافه مشک و بیضه عنبر.

مسعودسعد.


چنانکه بیضه عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.

مسعودسعد.


تختهای جامه و بیضهای عنبر و اوانی و زر و سیم مشحون به شمامات کافور. (ترجمه تاریخ یمینی ص 237).
صد بیضه عنبر نخرد کس بجوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد.

عطار.


-بیضه فولاد ; در ایران رسم است که فولاد را گرد ساخته می پزند و آن به شکل بیضه میباشد. (آنندراج ).
-بیضه کافور ; شمامه کافور. غلوله کافور. گلوله کافور، به شکل تخم مرغ:
و اندر دل آن بیضه کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست .

منوچهری .


گویی بمثل بیضه کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندست عطار.

منوچهری .


آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه کافور کلانست .

منوچهری .


خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضه کافور خرمن است .

انوری .


-* کنایه از برف است . (شرفنامه منیری ). و مراد از بیضه کافور در بیت زیر برف است . (شرح مشکلات دیوان انوری ):
گه بیضه کافور زیان کرد و گهی سود
بینی که چه سودست مراین مایه زیان را.

انوری .


-* کنایه از آفتاب و ماه . (از ناظم الاطباء).
-بیضه کردن مشت ; کنایه از گرد کردن مشت . (آنندراج ).
-بیضه معلق ; کنایه از زمین . (از انجمن آرا).
-بیضه هفت آسمان ; کنایه از خورشید:
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضه هفت آسمان .

نظامی .


* ساحت قوم ومجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان:
بیضه مصرست به ز فرضه بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان .

خاقانی .


رجوع به بیضة شود.
-بیضه ملک ; پایتخت و پایه مملکت . شالوده و اصل کشور:
قوام دولت عالی و عمدةالدین است
پناه بیضه ملکست و عمدةالاسلام .

مسعودسعد.


جازم شد که اول خاطر از وی بپردازد و بیضه ملک و آشیانه دولت او به صرصر قهر بر باد دهد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 261). چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهده کرد و بیضه مملکت خویش هر روز در نقصان یافت .... مضطرب شد.(ترجمه تاریخ یمینی ص 22). و از آن جمله آنست که مامشاهده کردیم از علاءالدوله ابوجعفربن محمدبن دشمنزیار در حمایت بیضه ملک و دارالقرار اصفهان . (ترجمه محاسن اصفهان ص 95).
* حوزه . دایره: و بیضه حوزه ممالک را از تصرف متغلبان جایر و ظلم متعدیان ... (تاریخ رشیدی ).
-بیضه آفاق ; دایره آفاق:
از رفتنت ز بیضه آفاق کوه قاف
بر نو پران بیضه عنقا گریسته .

خاقانی .


دور سلیمان و جور، بیضه آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل ، چشم حواری و نم .

خاقانی .


-بیضه اسلام ; دائره اسلام و دین . (آنندراج ): در حمایت بیضه اسلام و کلاآت حوزه دین از اتباع هوا و اختیار مراد نفس دور باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 279). قریب صدهزار سوار جمع آوردو قصد بیضه اسلام آغاز نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26).
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگزد
زلف کافرکیش او نگذاشت ایمانی درست .

صائب .


-بیضه دین ; دائره دین . (آنندراج ). بیضه اسلام:
زاد تو نیست بیضه دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بطو ماکیان کشد.

میرخسرو.


آنکه چو حرز حرم دوستی او بود
بی در و دیوار هند بیضه دین را حصار.

خاقانی .


-بیضه عراق ; حوزه عراق. ناحیه عراق:
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضه عراق وز بیضای عسکرش .

خاقانی .


-بیضه قوم ; اصل قوم و مجتمع آنان . (یادداشت مولف ).
-بیضه مجلس ; دائره مجلس . (آنندراج ):
بیش که طاوس صبح بیضه زرین نهد
ازمی بیضا بساز بیضه مجلس ارم .

خاقانی .


* نشان مهر نبوت پیغمبر (ص ):
بیضه مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه قدس عیسوی نکهتش از معنبری .

خاقانی .


گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضه مهر پیمبرش .

خاقانی .