جبان
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(جَ) [ ع . ] (ص .) ترسو.
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
[ جبن ] 1-بَددِل (آنندراج) 2-بُزدِل، هَراس‌مَند (فرهنگ کوچک)، تَرسو 2-پنیر فروش 3-گورستان، دشت 4-سَبزه‌زار 5-پُشتهی هموار
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{ع ص}
بددل ، مرد باشد یا زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (دستوراللغات ) (ناظم الاطباء). بددل . (مهذب الاسماء). بیدل . (زمخشری ). هاع . (نصاب ). هیدان . (منتهی الارب ). مرغ دل . (یادداشت مولف ). مَنغوه . (منتهی الارب ).* ترسنده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سست دل . (از اقرب الموارد). ترسو. هراسان . کم زهره . مقابل شجاع . غردل یعنی ضد بهادر و شجاع . (غیاث اللغات ). مَنفوه . (منتهی الارب ). ج مذکر، جُبَناء. ج مونث ، جَبانات . جَبانه . (از اقرب الموارد):
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان .

فرخی .


آنکه با بخشش او ابر بخیل است بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان .

فرخی .


مرد چون پیر شد جبان گردد
تیر چون کژ شود کمان گردد.

سنائی .


تقدیر آسمان شیر... را گرفتار سلسله کرده اند... و جبان خائف را دلیر. (کلیله و دمنه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.

خاقانی .


چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آمد شجاع از هر جبان .

مولوی .


* احمق. گول .* فلان جبان الکلب ; یعنی در نهایت سخا و کرم است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{اخ}
دهی است جزء دهستان دودانگه بخش هوراند از شهرستان اهر. در دو هزار و پانصدگزی جنوب هوراند وبیست و دو هزار و پانصدگزی شوسه اهر کلیبر واقع شده و محلی کوهستانی و معتدل است این ده 112 تن سکنه شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب آنجا از سه رشته چشمه تامین میشود و محصول آن غلات ، توتون و سردرختی است . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها گلیم بافی و راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َ]
{اخ}
دهی است بخوارزم . (منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
نام دهی از دهستان ها از ناحیه غار از توابع عراق. این ده مشهد امام زاده حسن بن الحسن (ع ) است . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 54).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َب ْ با]
{ع ص ، ا}
پنیرفروش .* گورستان .* صحراء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).* عیدگاه در صحراء.* مرغزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).* نگهبان غله در صحراء و این ماخوذ از جبانه بمعنی صحراست . (انساب سمعانی ).* زمین هموار بلند. (منتهی الارب ). صحرا و بیابان . (غیاث اللغات ). دشت . (نصاب ). زمین هموار که در او گیاه بسیار خوب روید. ج ، جَبایین . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).* مرد بددل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، جَبابین . (منتهی الارب ).* بزرگوار و خرمابن بزرگ.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َب ْ با]
{اخ}
ابومنصور جبان یا جبائی . رجوع به ابومنصور و جبائی در همین لغت نامه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َب ْ با]
{اخ}
علی بن عمربن سعید الجبان الکوفی . وی به بغداد رفت و از یوسف بن یعقوب بخاری و غیر او روایت کند. او تا سال 329 ه' .ق . روایت کرده و بنابراین بعد از این تاریخ درگذشته است . (از انساب سمعانی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َب ْ با]
{اخ}
علی بن محمدبن عیسی بن جعفربن الهیشم البغدادی که به ابن الجبان معروف و از مردم بغداد بوده است . ابوبکر خطیب گفت : در محضر او بوده ام و او مردی راستگو است . در دارالقطن سکونت داشته و در شعبان سال 371 ه' .ق . بدنیا آمده وبسال 444 ه' .ق . درگذشته است . (از انساب سمعانی ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ج َب ْ با]
{اخ}
ناحیه ای است از توابع اهواز. و کلمه معرب است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ).