سترگ
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(سُ یا سَ یا س تُ) [ په . ] (ص .) 1 - بزرگ، عظیم . 2 - بزرگ جُثه . 3 - ستیزه جو. 4 - خشمگین، لجوج . 5 - مغرور، خود بزرگ بین .
ضخم , کبیر
ضخم , کبير
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● big, ulky, urly, uge, mmense, mperial, umbo, assive, ighty, ountainous, rodigious, ast
Groß weit umfassend,Groß,Weit, Riesig[adverb]

عامیانه‌

whopper ==> [.n]: گنده، (در گویش) از اندازه بزرگتر، عظیم، ساختگى

whopping ==> [.v]: به طور قاطع شکست دادن، تند حرکت کردن، بتندى افتادن یازدن، شلپ شلپ کردن، پیش افتادن از، ضربه، وزش

mansized

huge ==> [.adj]: سترگ، کلان، گنده، تنومند، بزرگ جثه

large ==> [.adv. & adj. & n]: وسیع، جادار، پهن، درشت، لبریز، جامع، کامل، سترگ، بسیط، بزرگ، حجیم، هنگفت large

big ==> [.adv. & adj]: بزرگ، با عظمت، سترک، ستبر، آدم برجسته، آبستن، داراى شکم برآمده big

bulky ==> [.adj]: بزرگ، جسیم

burly ==> [.adj]: تنومند، ستبر، کلفت، (براى پارچه و لباس) زبر و خشن، گره دار burly

immense ==> [.adj]: بى اندازه، گزاف، بیکران، پهناور، وسیع، کلان، بسیار خوب، ممتاز، عالى

imperial ==> شاهنشاهى، پادشاهى، امپراتورى، با عظمت، (مجازى) عالى، با شکوه، مجلل، همایون، همایونى imperial

jumbo ==> [.n]: درشت، بزرگ، آدم تنومند و بدقواره، جانور غول آسا jumbo

massive ==> [.adj]: بزرگ، حجیم، عظیم، گنده، فشرده، کلان

mighty ==> نیرومند، توانا، زورمند، قوى، مقتدر، بزرگ

vast ==> [.adj. & n]: پهناور، وسیع، بزرگ، زیاد، عظیم، بیکران


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[س ُ / س َ / س ت ُ]
{ص}
هندی باستان «ستورا» (ضخیم ، عریض )، «ستولا» (درشت ، ضخیم ، بزرگ)، پهلوی «ستورگ» ، کردی «اوستور» ، استی «ست اور، ست ایر» (بزرگ، قوی )، بلوچی «ایستور» ، یودغا «اوستور». (حاشیه برهان قاطع چ معین ). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت . (برهان ) (آنندراج ). بزرگ و کلان . (غیاث ). بزرگ جثه . درشت . (شرفنامه ) (آنندراج ):
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ.

فردوسی .


بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ.

فردوسی .


قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.

فردوسی .


یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.

اسدی .


تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی .

ناصرخسرو.


دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.

نظامی .


می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ.

مثنوی .


* مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک . (برهان ). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج ). ستیزه کار و تند و لجوج . (رشیدی ). خشمناک . (شرفنامه ). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی ):
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ.

فردوسی .


پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.

فردوسی .


بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردار و گفتار بی آزرم .

(ویس و رامین ).


مر او را پدرهست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ.

شمسی (یوسف و زلیخا).


* بی آزرم . (برهان ) (فرهنگ اسدی ):
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.

خفاف .


جاف جاف است و شوخگین وسترگ
زنده مگذار دول را زنهار.

منجیک .