عرصه
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(عَ ص ) [ ع . عرصة ] (اِ.) 1 - حیاط، فضای خالی جلوی خانه . 2 - میدان . 3 - صحرا. ج . عرصات . ؛ عرصه را به کسی تنگ کردن در فشار و مضیقه قرار دادن . ؛ به عرصه رسیدن کسی الف - بزرگ شدن و از عهدة کارهای خود برآمدن . ب - به ثروت و قدرت رسیدن .
الصالت , المرکب , الحلقت
الصالت , المرکب , الحلقت
فراخنا
پهنه، پهنه سار، گستره، میدان
فراخنا
پهنه، پهنه سار، گستره، ميدان
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● area, rena, ircus, tand, weep

arena ==> [.n]: پهنه، میدان مسابقات (در روم قدیم)، عرصه، گود، (کشتى گیرى یا مبارزه)، صحنه، آرن

compound ==> [.adj]: مرکب، چند جزیى، جسم مرکب، لفظ مرکب، بلور دوتایى [.n]: محوطه، عرصه، حیاط، ترکیب [.v]: ترکیب کردن، آمیختن compound

ring ==> (past: rang ; past participle: rung) ـ [.v]: حلقه، زنگ زدن، احاطه کردن، محفل، گروه، انگشتر، میدان، عرصه، گود، جسم حلقوى، طوقه، صحنه ورزش، چرخ خوردن، حلقه زدن، گرد آمدن، زنگ اخبار، صداى زنگ تلفن، طنین، ناقوس ring

area ==> [.n]: مساحت، فضا، ناحیه area

circus ==> [.n]: سیرک، چالگاه

stand ==> (past: stood ; past participle: stood) ـ [.v. & n]: ایستادن، تحمل کردن، موضع، دکه، بساط، ایست کردن، توقف کردن، ماندن، راست شدن، قرار گرفتن، بودن، واقع بودن، واداشتن، عهده دار شدن، ایست، توقف، مکث، وضع، موقعیت، شهرت، مقام، پایه، میز کوچک، سه پایه، دکه دکان، ایستگاه، توقفگاه، جایگاه گواه در دادگاه، سکوب تماشاچیان مسابقات stand

sweep ==> (past: swept ; past participle: swept) ـ [.vt. & n]: روبیدن، رفت و برگشت، روفتن، جاروب کردن، زدودن، از این سو به آن سوحرکت دادن، بسرعت گذشتن از، وسعت میدان دید، جارو sweep


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ع َ ص َ]
{از عربی ، ا}
عرصة. میدان و صحرا. (ناظم الاطباء). میدان . (غیاث ). فارسیان ، عرصه را به معنی مطلق میدان استعمال نمایند و لهذا عرصه شطرنج و عرصه آفاق و عرصه بزم آمده است .(از آنندراج ). پهنه . فراخنا. ساحت . فضا:
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .

رودکی .


چندانت بود فتح که در عرصه عالم
هر روز بگویند به هرجا خبر فتح .

مسعودسعد.


صبح صادق عرصه گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه ) و گردانیدن پای از عرصه یقین . (کلیله و دمنه ). عرصه امید برایشان فراخ میدار. (کلیله و دمنه ).
پندار سر خر و بن خار
در عرصه بوستان ببینم .

خاقانی .


دوم آنکه عرصه عربیت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8). خوف و رعب عرصه سینه ایشان را فرا گرفت . (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
عرصه ای کش خاک زر دَه دَهی است
زربه هدیه بردن آنجا ابلهی است .

مولوی (مثنوی ج 4 ص 311).


عرصه دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد.

سعدی .


خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد.

حافظ.


ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری .

حافظ.


عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال .

حافظ.


مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام .

صائب .


میدان ، عرصه اسب دوانی و چوگان بازی . (از منتهی الارب ).
-به عرصه ظهور رسیدن ; متولد شدن . پدیدآمدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-پا به عرصه ظهور نهادن ; متولد شدن . پدید آمدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-عرصه اسب دوانی ; محل و میدان اسب دوانی . اسپریس .
-عرصه بزم ; میدان و فضاو ساحت جشن .
-عرصه پیکار ; میدان جنگ. رزمگاه .
-عرصه جنگ ;رزمگاه . میدان جنگ.
-عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ; او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . (از فرهنگ عوام ). او را زبون و مستاصل کردن .
-عرصه رزم ; میدان پیکار. رزمگاه .
-عرصه زمین ; سطح زمین . (ناظم الاطباء).
-عرصه کارزار ; رزمگاه . میدان نبرد.
-عرصه محشر ; صحرای قیامت . (ناظم الاطباء). آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند.
-عرصه هیجا ; میدان نبرد. رزمگاه .
* سرزمین: از عرصه خراسان بر باید خاستن و به قهستان ... (ترجمه تاریخ یمینی ). رسول را بر جمله طاعات باز گردانید و از عرصه ملک خراسان برخاست . (ترجمه تاریخ یمینی ). ناحیت ناردین در عرصه اسلام افزود. (ترجمه تاریخ یمینی ).* جنگگاه . (منتهی الارب ). باهة. (منتهی الارب ). میدان نبرد. رزمگاه . میدان . (غیاث ):
زود بینی ز عرض مرکب او
عرصه ها تنگتر ز حلقه میم .

ابوالفرج رونی .


در تضاعیف این حالات هنوز «کیوک » باز نرسیده بود و عرصه خالی می نمود. (جهانگشای جوینی ).* بساط شطرنج . (غیاث ) (ناظم الاطباء). صفحه نرد و شطرنج و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا). رقعه شطرنج . صفحه شطرنج . نطع. بساط نرد. سفره:
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.

سوزنی .


که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .

سعدی .


بازی به کنار عرصه بهتر پیداست .

واعظ قزوینی .


-عرصه شطرنج ; بساط شطرنج . نطع. صفحه شطرنج . رقعه شطرنج:
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه .

سوزنی .


یا للعجب پیاده عاج عرصه شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان سعدی ).
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست .

حافظ.


* آن قسمت از زمین که بر آن بنائی نباشد. مقابل بنا. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمین . مقابل اعیان . زمینی . مقابل هوایی: به وقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420). زید همگی و تمامی شش دانگ خانه ، واقع در فلان کوچه را از عرصه و بنا فروخت به ... (یادداشت مرحوم دهخدا).
-عرصه خانه ; زمین خانه . در مقابل اعیان .
-عرصه و اعیان ;مجموع زمین و بنای متعلق به آن زمین . زمین و ساختمان .
* در مجمل التواریخ گلستانه دو جا این کلمه در معنی فاصله زمانی بکار رفته است مرادف عرض (اگر مصحف عرض نباشد): در عرصه یک ماه در هفت جا نمود سنگر کرده بفاصله یک میدان تفاوت سنگرها از یکدیگر بود. (مجمل التواریخ گلستانه ). کریم خان به استعداد لشکر پرداخته اسب و سرانجام طلبیده در عرصه دو ماه خود را ساخته . (مجمل التواریخ گلستانه ).