معاذ
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(مَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پناه بردن . 2 - (اِ.) پناهگاه، مأمن .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م َ]
{ع مص}
پناه بردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-معاذاللّه ; کلمه انکار یعنی پناه می برم به خدا و این کلمه را در انکار شدید گویند مانند کلمه برکست و یا برگست و ژگس . (ناظم الاطباء). معاذ مصدر میمی است که در ترکیب مفعول مطلق فعل محذوف واقع شده و آن اعوذ باشد پس در اصل اعوذ معاذاللّه بود یعنی پناه می خواهم پناه خواستن به خدای تعالی . (غیاث ) (آنندراج ). پناه بخدا. خدای مکناد. حاش للّه . پرگست . پرگس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قالت هیت لک قال معاذاللّه انه ربی احسن مثوای انه لایفلح الظالمون . (قرآن 12/23). قال معاذاللّه ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذاً لظالمون . (قرآن 12/79).
معاذاللّه که من نالم ز خشمش
وگر شمشیر بارد ز آسمانش .

یوسف عروضی .


چرا نتاند تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذاللّه .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 357).


معاذاللّه که خریده نعمتهایشان باشد کسی .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
معاذاللّه چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.

ناصرخسرو.


طیبتی می کنم معاذاللّه
از پی خرمی مجلس شاه .

مسعودسعد.


نه نگفتم نکو معاذاللّه
بل همه کار من به سامان است .

مسعودسعد.


بنگفتم نکو معاذاللّه
این سخن را قوی نیامد لاد.

مسعودسعد.


گمان مبر که به روی تو ای بهشتی روی
نظر به چشم خیانت کنم معاذاللّه .

سوزنی .


ترا هجا نکند انوری معاذاللّه
نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند.

انوری .


ز بند شاه ندارم گله معاذاللّه
اگر چه آب مه من ببرد در مه آب .

خاقانی .


آن عرب گفتا معاذاللّه لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا.

مولوی .


چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذاللّه من این صورت نبندم .

سعدی .


به ماوی سرفرود آرند درویشان معاذاللّه
وگر خود جنةالماوی بود ماوای درویشان .

سعدی .


دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست
نی معاذاللّه قیاس دوست با دشمن مکن .

سعدی .


معاذاللّه که ما به غیر از ائمه دوازده گانه که امامت ایشان محقق و روشن است دیگری را امام دانیم . (تاریخ قم ص 218). پس مهتدی گفت معاذاللّه ، پناه می گیریم به خدا از آنکه من به جور حکم کنم . (تاریخ قم ص 148). و رجوع به عوذ و عیاذ شود.* (ا) جای پناه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). (غیاث ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ملاذ. ملجاء. کهف . ماوی . پناه . پناهگاه . اندخسواره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ]
{اخ}
ابن جبل بن عمروبن اوس انصاری خزرجی مکنی به ابوعبدالرحمن (20 قبل از هجرت - 18 ه' . ق.) از صحابه جلیل القدر و عالم به حلال و حرام بود و در جوانی اسلام آورد و در جنگهای بدر واحد و خندق حضور داشت و پیغمبر او را پس از غزوه تبوک به عنوان قاضی و راهنما به سوی اهل یمن گسیل داشت و نامه ای به آنان فرستاد و چنین نوشت : «انی بعثت لکم خیر اهلی » و معاذ تا هنگام رحلت پیغمبر در یمن بود و چون ابوبکر به خلافت رسید به مدینه بازگشت و سپس با ابوعبیده جراح در جنگ شام شرکت کرد و چون ابوعبیده در عمواس به مرض طاعون دچار شد معاذ را به جای خود تعیین کرد. از او در صحیحین 157 حدیث نقل شده است . وی دراردن درگذشت . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1050):
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان .

خاقانی .


چون باز به طاعت آیی از پاکدلی
یحیی بن معاذی ومعاذ جبلی .

خاقانی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ]
{اخ}
ابن صرم خزاعی ، فارس خزاعةو از شعرای جاهلیت بود. وی اول کسی است که گفت : «زرغباً تزدد حباً». (از اعلام زرکلی چ 2 جزء 8 ص 167).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ]
{اخ}
ابن عفراء صحابی است . (از منتهی الارب ). از بیعت کنندگان عقبه اولی است . نام پدر وی حارث بن رفاعة و نام مادرش عفراء بنت عبیدبن ثعلبة است . ابوجهل به دست معاذ و برادرش معوذ در سال دوم هجرت به قتل رسید و پیغمبر شمشیر و زره ابوجهل را به معاذ داد. و رجوع به امتاع الاسماع ص 33 و 91 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 321 و 340 شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ]
{اخ}
ابن عمروبن الجموح بن زید (وفات در حدود 25 ه' . ق.) از صحابه دلیر بود در عقبه و بدر شرکت داشت و در جنگ بدر ساق پای ابوجهل را قطع کرد ودست خود او نیز به وسیله عکرمةبن ابی جهل بریده شد اما او تا آخر روز همچنان به جنگ ادامه داد. وی تا خلافت عثمان زنده بود. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 167).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ]
{اخ}
ابن مسلم هراء نحوی مکنی به ابومسلم (متوفی به سال 187 ه' . ق.) ادیب معمری از اهل کوفه بوده است . وی تالیفاتی در نحو داشته که از میان رفته است . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1050). و رجوع به وفیات الاعیان ج 2 ص 218 و فهرست ابن الندیم شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ]
{اخ}
ابن معاذ. رجوع به ابوالمثنی معاذبن معاذ... شود.