میش
(اِ.) گوسفند ماده .
النعجت
● ewe
■
sf
pecora
---------------- Ghowli@gmail.com
pecora
---------------- Ghowli@gmail.com
عمومی : ewe
ewe ==> [.n]: میش، گوسفند ماده ewe
{ا}
گوسفند. گوسپند. مطلق گوسفند باشد خواه ماده و خواه نر. در مهذب الاسماء و منتهی الارب ذیل کلمه نعجه آمده است ماده میش ; پس میش باید نر هم داشته باشد و دهار در کلمه العافظة می نویسد میشینه نر و بزینه . گوسپند اعم از نر و ماده در قدیم به معنی ضان یعنی گوسفند می آمده است اعم از نر و ماده . گویا درقدیم میش به جنسی می گفته اند که امروز گوسفند می گوییم و اعم از نر و ماده و پشم دار است . و گوسفند اطلاق می شده است هم بر میش (یعنی گوسفند در معنی امروزی که پشم دارد) و هم بر بز اعم از نر و ماده . به عبارت بهتر امروز بطور مطلق بر آنچه موی و پشم دارد گوسفند اطلاق می شود و در قدیم میش اطلاق می شده است و بالعکس در قدیم بر آنچه پشم دارد گوسفند اطلاق می شده است و این شامل موی داران این ها نمی شده است . بزل . میشینه مقابل بزینه . (از یادداشت مولف ). ضان . (نصاب الصبیان ) (یادداشت مولف ) (ترجمان القرآن جرجانی ) (منتهی الارب ) (دهار). غریس . قرار. سَدَف . (منتهی الارب ):
کهن تخت رانام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار.
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بز پاسبانان بدید.
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ.
سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمه میش از پیش گرگ.
ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش ، از تو بقربان .
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزارتو بر این گرگ سوار است .
میش و بز و گاوو خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست .
او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند. (کشف الاسرار ج 6 ص 182).
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان .
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست .
هم میش را به عهد تو گرگ است موتمن
هم کبک را به دور تو باز است مستشار.
هرهرة; آواز میش . هرط، میش کلانسال لاغر. رُمّاء; میش ماده سپید. (منتهی الارب ).
-آب خوردن میش با گرگ (یا اباگرگ) در یک جوی و یا (به جوی ) ; عدالت مطلق برقرار بودن . دست متعدیان و ستمگران از تعدی و ستم بر ضعیفان کوتاه بودن:
جهان تازه شد از سر گاه اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی .
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
بیکجا آب خورده گرگ با میش .
-چنگال گرگ از میش گسستن ; رفع تجاوز و بیداد ظالم از مظلوم کردن:
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ.
-خویش شدن میش و گرگ ; کنایه از برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم و مظلوم :
بدین هم نشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش شد میش و گرگ.
-گاهی گرگ و گاه میش بودن ; درشتی و نرمی با هم داشتن . سختگیری و سهلگیری بموقع نشان دادن:
ترا کارهای بزرگ است پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش .
-گرگ و میش شدن هوا ; کمی روشن شدن هوا هنگام صبح . (یادداشت مولف ).
-مرغ میش . رجوع به میش مرغ شود.
-میش را به گرگ سپردن ; نظیر گوهر به دزدسپردن و گوشت به گربه سپردن ، چیزی گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و نااهل دادن .
-میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) آوردن ; سخت پای بند عدالت بودن . در جامعه عدالت مطلق بر پای داشتن:
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
-امثال :
سه میش تو خورده می شه
داستان من گفته می شه .
*گوسپند ماده . (ناظم الاطباء). گوسفند دنبه دار ماده . (آنندراج ). مقابل قوچ . میش در قدیم به معنی ضان یعنی مطلق گوسپند می آمده است اعم از ماده و نر، ولی امروز به معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل قچقار که گوسفند نر است . ام فروه ; گوسپند ماده میشینه که حداقل دارای سه سال باشد. (از یادداشت مولف ):
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای .
بزو اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .
ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است میش و بره ... بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نزاید میشم .
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قچ نر را به میش .
* گوسپند نر. (ناظم الاطباء).* میش کوهی . گوسفند وحشی . میش شکاری:
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش .
از آن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت آبشخور اینجا کجاست .
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین .
* قسمی عناب . (یادداشت لغت نامه ).
کهن تخت رانام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار.
فردوسی .
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بز پاسبانان بدید.
فردوسی .
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ.
فردوسی .
سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
(ویس و رامین ).
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمه میش از پیش گرگ.
اسدی .
ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش ، از تو بقربان .
ناصرخسرو.
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزارتو بر این گرگ سوار است .
ناصرخسرو.
میش و بز و گاوو خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست .
ناصرخسرو.
او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند. (کشف الاسرار ج 6 ص 182).
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان .
امیرمعزی .
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست .
سعدی .
هم میش را به عهد تو گرگ است موتمن
هم کبک را به دور تو باز است مستشار.
سلمان ساوجی .
هرهرة; آواز میش . هرط، میش کلانسال لاغر. رُمّاء; میش ماده سپید. (منتهی الارب ).
-آب خوردن میش با گرگ (یا اباگرگ) در یک جوی و یا (به جوی ) ; عدالت مطلق برقرار بودن . دست متعدیان و ستمگران از تعدی و ستم بر ضعیفان کوتاه بودن:
جهان تازه شد از سر گاه اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی .
فردوسی .
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
بیکجا آب خورده گرگ با میش .
نظامی .
-چنگال گرگ از میش گسستن ; رفع تجاوز و بیداد ظالم از مظلوم کردن:
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ.
فردوسی .
-خویش شدن میش و گرگ ; کنایه از برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم و مظلوم :
بدین هم نشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش شد میش و گرگ.
فردوسی .
-گاهی گرگ و گاه میش بودن ; درشتی و نرمی با هم داشتن . سختگیری و سهلگیری بموقع نشان دادن:
ترا کارهای بزرگ است پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش .
فردوسی .
-گرگ و میش شدن هوا ; کمی روشن شدن هوا هنگام صبح . (یادداشت مولف ).
-مرغ میش . رجوع به میش مرغ شود.
-میش را به گرگ سپردن ; نظیر گوهر به دزدسپردن و گوشت به گربه سپردن ، چیزی گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و نااهل دادن .
-میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) آوردن ; سخت پای بند عدالت بودن . در جامعه عدالت مطلق بر پای داشتن:
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
فردوسی .
-امثال :
سه میش تو خورده می شه
داستان من گفته می شه .
(امثال و حکم دهخدا).
*گوسپند ماده . (ناظم الاطباء). گوسفند دنبه دار ماده . (آنندراج ). مقابل قوچ . میش در قدیم به معنی ضان یعنی مطلق گوسپند می آمده است اعم از ماده و نر، ولی امروز به معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل قچقار که گوسفند نر است . ام فروه ; گوسپند ماده میشینه که حداقل دارای سه سال باشد. (از یادداشت مولف ):
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای .
بزو اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .
فردوسی .
ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است میش و بره ... بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نزاید میشم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 908).
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قچ نر را به میش .
مولوی .
* گوسپند نر. (ناظم الاطباء).* میش کوهی . گوسفند وحشی . میش شکاری:
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.
فردوسی .
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش .
فردوسی .
از آن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت آبشخور اینجا کجاست .
فردوسی .
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین .
فردوسی .
* قسمی عناب . (یادداشت لغت نامه ).
[م َ]
{ع مص}
میشة. آمیختن پشم با موی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم . (المصادر زوزنی ).* درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی ). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند.* آمیختن هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خلط. (المصادر زوزنی ). آمیزش و اختلاط. (ناظم الاطباء).* آمیختن سخن . (المصادر زوزنی ).*پنهان کردن بعضی از خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعض خبرو آشکار کردن بعض آن را. (آنندراج ).* نیمه دوشیدن شیر پستان را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن . (آنندراج ). و رجوع به میشة شود.
{ع مص}
میشة. آمیختن پشم با موی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم . (المصادر زوزنی ).* درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی ). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند.* آمیختن هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خلط. (المصادر زوزنی ). آمیزش و اختلاط. (ناظم الاطباء).* آمیختن سخن . (المصادر زوزنی ).*پنهان کردن بعضی از خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعض خبرو آشکار کردن بعض آن را. (آنندراج ).* نیمه دوشیدن شیر پستان را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن . (آنندراج ). و رجوع به میشة شود.
{اخ}
برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد. (ناظم الاطباء). برج بره .
برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد. (ناظم الاطباء). برج بره .