میش
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(اِ.) گوسفند ماده .
النعجت
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● ewe
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sf
pecora
---------------- Ghowli@gmail.com
فارسی فارسی
فرهنگ فومستان
عمومی : ewe

ewe ==> [.n]: میش، گوسفند ماده ewe


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
گوسفند. گوسپند. مطلق گوسفند باشد خواه ماده و خواه نر. در مهذب الاسماء و منتهی الارب ذیل کلمه نعجه آمده است ماده میش ; پس میش باید نر هم داشته باشد و دهار در کلمه العافظة می نویسد میشینه نر و بزینه . گوسپند اعم از نر و ماده در قدیم به معنی ضان یعنی گوسفند می آمده است اعم از نر و ماده . گویا درقدیم میش به جنسی می گفته اند که امروز گوسفند می گوییم و اعم از نر و ماده و پشم دار است . و گوسفند اطلاق می شده است هم بر میش (یعنی گوسفند در معنی امروزی که پشم دارد) و هم بر بز اعم از نر و ماده . به عبارت بهتر امروز بطور مطلق بر آنچه موی و پشم دارد گوسفند اطلاق می شود و در قدیم میش اطلاق می شده است و بالعکس در قدیم بر آنچه پشم دارد گوسفند اطلاق می شده است و این شامل موی داران این ها نمی شده است . بزل . میشینه مقابل بزینه . (از یادداشت مولف ). ضان . (نصاب الصبیان ) (یادداشت مولف ) (ترجمان القرآن جرجانی ) (منتهی الارب ) (دهار). غریس . قرار. سَدَف . (منتهی الارب ):
کهن تخت رانام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار.

فردوسی .


چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بز پاسبانان بدید.

فردوسی .


بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ.

فردوسی .


سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.

(ویس و رامین ).


شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمه میش از پیش گرگ.

اسدی .


ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش ، از تو بقربان .

ناصرخسرو.


گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزارتو بر این گرگ سوار است .

ناصرخسرو.


میش و بز و گاوو خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست .

ناصرخسرو.


او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند. (کشف الاسرار ج 6 ص 182).
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان .

امیرمعزی .


مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست .

سعدی .


هم میش را به عهد تو گرگ است موتمن
هم کبک را به دور تو باز است مستشار.

سلمان ساوجی .


هرهرة; آواز میش . هرط، میش کلانسال لاغر. رُمّاء; میش ماده سپید. (منتهی الارب ).
-آب خوردن میش با گرگ (یا اباگرگ) در یک جوی و یا (به جوی ) ; عدالت مطلق برقرار بودن . دست متعدیان و ستمگران از تعدی و ستم بر ضعیفان کوتاه بودن:
جهان تازه شد از سر گاه اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی .

فردوسی .


ز عدلش باز با تیهو شده خویش
بیکجا آب خورده گرگ با میش .

نظامی .


-چنگال گرگ از میش گسستن ; رفع تجاوز و بیداد ظالم از مظلوم کردن:
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ.

فردوسی .


-خویش شدن میش و گرگ ; کنایه از برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم و مظلوم :
بدین هم نشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش شد میش و گرگ.

فردوسی .


-گاهی گرگ و گاه میش بودن ; درشتی و نرمی با هم داشتن . سختگیری و سهلگیری بموقع نشان دادن:
ترا کارهای بزرگ است پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش .

فردوسی .


-گرگ و میش شدن هوا ; کمی روشن شدن هوا هنگام صبح . (یادداشت مولف ).
-مرغ میش . رجوع به میش مرغ شود.
-میش را به گرگ سپردن ; نظیر گوهر به دزدسپردن و گوشت به گربه سپردن ، چیزی گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و نااهل دادن .
-میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) آوردن ; سخت پای بند عدالت بودن . در جامعه عدالت مطلق بر پای داشتن:
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.

فردوسی .


-امثال :
سه میش تو خورده می شه
داستان من گفته می شه .

(امثال و حکم دهخدا).


*گوسپند ماده . (ناظم الاطباء). گوسفند دنبه دار ماده . (آنندراج ). مقابل قوچ . میش در قدیم به معنی ضان یعنی مطلق گوسپند می آمده است اعم از ماده و نر، ولی امروز به معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل قچقار که گوسفند نر است . ام فروه ; گوسپند ماده میشینه که حداقل دارای سه سال باشد. (از یادداشت مولف ):
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای .
بزو اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .

فردوسی .


ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است میش و بره ... بفروشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
که برنیارد شاخم بره نزاید میشم .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 908).


پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قچ نر را به میش .

مولوی .


* گوسپند نر. (ناظم الاطباء).* میش کوهی . گوسفند وحشی . میش شکاری:
بزرگان به بازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.

فردوسی .


همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش .

فردوسی .


از آن رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت آبشخور اینجا کجاست .

فردوسی .


همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین .

فردوسی .


* قسمی عناب . (یادداشت لغت نامه ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م َ]
{ع مص}
میشة. آمیختن پشم با موی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم . (المصادر زوزنی ).* درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی ). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند.* آمیختن هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خلط. (المصادر زوزنی ). آمیزش و اختلاط. (ناظم الاطباء).* آمیختن سخن . (المصادر زوزنی ).*پنهان کردن بعضی از خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعض خبرو آشکار کردن بعض آن را. (آنندراج ).* نیمه دوشیدن شیر پستان را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن . (آنندراج ). و رجوع به میشة شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
برج اول از بروج دوازده گانه که برج حمل باشد. (ناظم الاطباء). برج بره .