نصیحت
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(نَ حَ) [ ع . نصیحة ] (اِ.) پند، اندرز. ج . نصایح .
النصیحت , الخطبت
پند، اندرز
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● advice, ounsel
Rat
فارسی فارسی
فرهنگ فومستان
عمومی : talking to

advice ==> [.n]: اندرز، رایزنى، صوابدید، مشورت، مصلحت، نظر، عقیده، پند، نصیحت، آگاهى، خبر، اطلاع

harangue ==> [.vt. & n]: رجز خوانى، با صداى بلند نطق کردن، نصیحت

protreptic ==> موعظه آمیز، تشویق کننده، نصیحت

talking to ==> سرزنش رسمى، نصیحت، توبیخ، اخطار، تنبیه

counsel ==> [.vt. & n]: اندرز، مشاوره دو نفرى، مشورت، تدبیر، پند دادن (به)، توصیه کردن، نظریه دادن، رایزنى counsel


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ن َ ح َ]
{از ع ، ا}
پند. اندرز. وعظ. موعظه . (ناظم الاطباء). پند بی آمیغ. موعظت . خیرخواهی . نکوخواهی . (یادداشت مولف ). نصیحة: آنچه به وقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمةاللّه علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان . (از تاریخ بیهقی ص 332). من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هر چه رود. (تاریخ بیهقی ص 148). حقا که من این از خویش می گویم بر سبیل نصیحت . (تاریخ بیهقی ص 685).
نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ کآفت است هنر.

مسعودسعد.


هر که بر پادشگاه نصیحت بپوشاند... خود را خیانت کرده باشد. (کلیله و دمنه ). هر سخنی که از سر نصیحت و شفقت رود بر اداء آن دلیری نتوان کرد. (کلیله و دمنه ). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. (کلیله و دمنه ). نصیحت بر ملا فضیحت باشد. (کیمیای سعادت ).
فراوان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش .

سعدی .


هر که خود را نصیحت نکند به نصیحت دیگران محتاج است . (گلستان ).
بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول .

سعدی .


نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را.

حافظ.


-نصیحت بازگرفتن ; از پند و اندرز دادن بازایستادن . از راهنمائی و خیرخواهی و نصیحت گویی دریغ کردن . دست از نصیحت کشیدن: هرچند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد. (تاریخ بیهقی ص 178). در نرمی و سختی نصیحت بازنگیرم از او در هیچ جای . (تاریخ بیهقی ص 316).
-نصیحت پذیرفتن ; سخن شنودن . اندرز گوش کردن . نصیحت شنیدن . به پند و اندرز ناصح توجه و عمل کردن: خاندان شما قدیم است و اختیار نکنیم که بر دست من ویران شود نصیحت بپذیر و به صلح گرای . (تاریخ بیهقی ص 202). ترا از بام قلعه به زیراندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. (گلستان ). دیدم که نصیحت نمی پذیرد. (گلستان ).
-نصیحت شنیدن ; نصیحت پذیرفتن:
هرگز جماعتی که شنیدند سرّ عشق
نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند.

سعدی .


گوش دل رفته به آواز سماع
نتوانم که نصیحت شنوم .

سعدی .


هر که نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد.(گلستان ).
-نصیحت کردن ; نصح . (ترجمان القرآن ). اندرز دادن . موعظه کردن . (ناظم الاطباء). پند دادن . کسی را به راه صواب و خیر دلالت و راهنمائی کردن . نصیحة. وعظ. موعظه . موعظه کردن: واجب است بر من فرمانبری و نصیحت کردن او. (تاریخ بیهقی ص 315). گفتند که او قصیده ای گفته است و سلطان را نصیحت ها کرده در آن قصیده . (تاریخ بیهقی ص 607).
دل بانو موافق شد در این کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار.

نظامی .


ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می کنی .

سعدی .


نصیحت کردن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که می گوئی چو نتواند پذیرفتن .

سعدی .


یکی نصیحت درویش وار خواهم کرد
که این موافق شاه زمانه می آید.

سعدی .


پیری به میان جمع بنشست
می کرد نصیحتی ز هر دست .

امیرحسینی ساداة.


-نصیحت گفتن ; نصیحت کردن . پند دادن . اندرز کردن:
کسی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت .

سعدی .


باری نصیحتش گفتند که از این خیال محال تجنب کن . (گلستان ).
ای دوست نصیحتم چه گوئی
دیوانه کجا سخن پذیرد.

امینا.


-نصیحت نمودن ; نصیحت گفتن . پند دادن . دلالت به خیر و صواب کردن: نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 308).
-نصیحت نیوشیدن ; نصیحت شنیدن . سخن پذیرفتن . نصیحت پذیرفتن:
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان می پذیرد یا نصیحت می نیوشد.

سعدی .


-امثال :
ای حکیم اول نصیحت گوی نفس خویش را .
ملک بی نصیحت نتوان نگاه داشت .
نصیحت تلخ است .
* ملامت و سرزنش ازروی دلسوزی و شفقت . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد قبلی شود.* خواستن نیکی برای دیگری و راهنمونی او به نیکی . مناصحت . نصح . (یادداشت مولف ). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود.* علم اخلاق و آداب . (ناظم الاطباء).* (مص ) پند دادن . اندرز کردن . (یادداشت مولف ). نصیحة. رجوع به نصیحة شود: در راه که می راندیم شکایتی نکرد اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت . (تاریخ بیهقی ). و نیز رجوع به شواهدذیل معنی اول شود.