کیان
(کَ) (اِ.) جِ کی ؛ پادشاهان .
(کُ) (اِ.) خیمة گردی که به یک ستون برپا باشد.
● epicenter, ature, ent
شاهان
epicenter ==> مرکز زلزلهnature ==> [.n]: طبیعت، ذات، گوهر، ماهیت، خوى، آفرینش، گونه، نوع، خاصیت، سرشت، خمیرهtent ==> [.v]: چادر، خیمه، خیمه زدن، توجه، توجه کردن، آموختن، نوعى شراب شیرین اسپانیولى tent
[ک َ]
{ا}
جمع کی [ ک َ / ک ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان ) (آنندراج ). ج کی . پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). ج کی ، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین ). ج فارسی کی [ ک َ / ک ]. جبابره . (مفاتیح ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیرگور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان .
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان .
مهران بگفت معلوم است که صدمه هادم اللذات چون دررسد، کاشانه کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومه بیوه زنان . (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده .
* بزرگان . سروران . (فرهنگ فارسی معین ):
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
* به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
{ا}
جمع کی [ ک َ / ک ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان ) (آنندراج ). ج کی . پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). ج کی ، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین ). ج فارسی کی [ ک َ / ک ]. جبابره . (مفاتیح ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برآمد
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی .
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیرگور و گوزن ژیان
جدا کرد
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.
فردوسی .
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه
فردوسی .
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان .
فردوسی .
مهران بگفت معلوم است که صدمه هادم اللذات چون دررسد، کاشانه کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومه بیوه زنان . (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی معین ).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده .
خاقانی .
* بزرگان . سروران . (فرهنگ فارسی معین ):
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی .
* به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
[ک ُ / کیا]
{ا}
خیمه کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمه کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان ).خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین . (ناظم الاطباء).خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان . در پهلوی ، ویان . فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان ) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است . (فرهنگ فارسی معین : گیان ):
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان .
با بخشش او بحر چه چیز است ، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است ، کیانی .
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان .
* خیمه گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان ). خیمه گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). خیمه گردی که به یک ستون برپا باشد، وآن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمه گرد مدور . (حاشیه دیوان ناصرخسرو ص 223).
-چرخ کیان ; چرخ فلک . سپهر. آسمان:
از تواضع با من و با تو سخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان .
آنکه چون او ننموده ست شهی ، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان .
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش ،بازی چرخ کیان .
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
-سپهر کیان ; چرخ کیان:
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب ، سپهر کیان نداشت .
رجوع به ترکیب قبل شود.
-گنبد کیان ; چرخ کیان . سپهر کیان:
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم .
رجوع به دو ترکیب قبل شود.
{ا}
خیمه کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمه کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان ).خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین . (ناظم الاطباء).خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان . در پهلوی ، ویان
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده
ابوشکور (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با بخشش او بحر چه چیز است ، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است ، کیانی .
فرخی (از یادداشت ایضاً).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان .
عسجدی (از یادداشت ایضاً).
* خیمه گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان ). خیمه گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). خیمه گردی که به یک ستون برپا باشد، وآن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمه گرد مدور
-چرخ کیان
از تواضع با من و با تو سخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان .
فرخی .
آنکه چون او ننموده ست شهی ، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان .
منوچهری .
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
ناصرخسرو.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش ،بازی چرخ کیان .
مسعودسعد.
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
مسعودسعد.
-سپهر کیان ; چرخ کیان:
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب ، سپهر کیان نداشت .
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب قبل شود.
-گنبد کیان ; چرخ کیان . سپهر کیان:
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم .
مسعودسعد.
رجوع به دو ترکیب قبل شود.
[کیا]
(ا) ستاره و کوکب . (برهان ) (ناظم الاطباء). ستاره . (اوبهی ) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی .
* نقطه پرگار را گویند که مرکز دایره است . (برهان ) (ناظم الاطباء). نقطه پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی ).
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی .
فرخی (از یادداشت ایضاً).
* نقطه پرگار را گویند که مرکز دایره است . (برهان ) (ناظم الاطباء). نقطه پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی ).
{معرب ، ا}
طبیعت ، و گویا این کلمه سریانی است . (از اقرب الموارد). طبع، و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند. (مفاتیح ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرشت . (مهذب الاسماء).طبیعت . جوهر. (از حاشیه برهان چ معین ):
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی .
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی .
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
{ادات استفهام ، ضمیر استفهامی}
جمع «که » برای استفهام ذوی العقول است . (آنندراج ). ج کی ، یعنی چه کسان ، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). ج که (= کی ). چه کسان . (فرهنگ فارسی معین ):
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای .
خون می رود ازجسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان .
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
تو اول بگو باکیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی .
و رجوع به «که » (موصول ، ...) شود.
جمع «که » برای استفهام ذوی العقول است . (آنندراج ). ج کی ، یعنی چه کسان ، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). ج که (= کی ). چه کسان . (فرهنگ فارسی معین ):
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
نظامی .
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی .
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای .
مولوی (مثنوی ).
خون می رود ازجسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان .
سعدی .
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
تو اول بگو باکیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی .
؟
و رجوع به «که » (موصول ، ...) شود.
{ع مص}
بودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کَون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به کَون شود.* هست شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حادث شدن . (از اقرب الموارد).
بودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کَون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به کَون شود.* هست شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حادث شدن . (از اقرب الموارد).
{ع ا}
ج کون . کونها. موجودات . (از ناظم الاطباء). هستی ها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین ).
-کیان ثلاثه ، کیان الثلاثة ; به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی . (ناظم الاطباء). در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد. (فرهنگ فارسی معین ).
-* به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دُهن و ارض . (ناظم الاطباء). آب و روغن و زمین . (فرهنگ فارسی معین ).
-* به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
ج کون . کونها. موجودات . (از ناظم الاطباء). هستی ها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین ).
-کیان ثلاثه ، کیان الثلاثة ; به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی . (ناظم الاطباء). در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد. (فرهنگ فارسی معین ).
-* به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دُهن و ارض . (ناظم الاطباء). آب و روغن و زمین . (فرهنگ فارسی معین ).
-* به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
[ک َ]
{اخ}
پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان ). نام سلسله دویم از پادشاهان ایران که اول آنهاکیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء):
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی .
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان .
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران .
رجوع به کیانیان شود.
-تاج کیان ; افسر پادشاهان کیان:
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان رابه کیان می دهند.
-تخت کیان ; سریر پادشاهان کیان:
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی .
-فر کیان ; شان و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان:
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان .
-کلاه کیان ; کلاه و تاج پادشاهان کیان:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان .
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود.
{اخ}
پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان ). نام سلسله دویم از پادشاهان ایران که اول آنهاکیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء):
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی .
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار.
فردوسی .
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی .
خاقانی .
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی .
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
خاقانی .
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان .
نظامی .
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی .
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران .
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).
رجوع به کیانیان شود.
-تاج کیان ; افسر پادشاهان کیان:
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان رابه کیان می دهند.
خواجو.
-تخت کیان ; سریر پادشاهان کیان:
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی .
خاقانی .
-فر کیان ; شان و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان:
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان .
فردوسی .
-کلاه کیان ; کلاه و تاج پادشاهان کیان:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان .
فردوسی .
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود.
{اخ}
دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است . رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 69 شود.
دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است . رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 69 شود.