خاین
ناسپاس, بی وفا.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(یِ) [ ع . خائن ] (اِفا.) خیانتکار.
بد خواه، دشمنیار
بد خواه، دشمنيار
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
دَغا باز، دُشمَنیار، دَند (آنندراج)، بدخواه، بخواند آنگهی، زَرگرِ دَند را - ز همسایگان هَم تنی چَند را (ابوشکور)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● betrayer, ollaborationist, isloyal, aithless, alse, alsehearted, oul, ecreant, nsidious, udas, erfidious, uisling, neaky, raitor, raitorous, reacherous, urncoat, wo-faced
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
sm
traditore
---------------- Ghowli@gmail.com

خودمانی‌

ratter ==> موش گیر، کار شکن، خرابکار، خائن

perfidious ==> [.adj]: پیمان شکن، خائن

punic ==> کارتاژى، اهل کارتاژ قدیم، قرطاجنى، خائن

recreant ==> [.adj. & n]: تسلیم شونده، ترسو، بى وفا، ناسپاس، خائن

renegade ==> (runagate =) ـ [.adj. & n]: مرتد، از دین برگشته، عیسوى مسلمان شده، برگشته، خائن

snaky ==> [.adj]: ماروار، مار مانند، موذى، خائن، ماردار

traditor ==> خائن، خائن در امر مذهبى

traitor ==> [.n]: خائن، خیانتکار

traitorous ==> خیانت آمیز، خائن، خائنانه

treacherous ==> خیانت آمیز، خائنانه، خیانتکار، خائن

untrue ==> [.adj]: دروغ، ناراستین، نادرست، خائن، خلاف واقع، غیر واقعى، بیوفا

warlock ==> [.n]: خائن، پست و فریبنده، پیمان شکن، زن جادو گر و ساحر، غول پیکر

betrayer

collaborationist

disloyal ==> [.adj]: ناسپاس، بى وفا

faithless ==> [.adj]: بى وفا، بى ایمان


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ء]
{ع ص}
(از خون و خیانه ) (منتهی الارب ). دغلباز. خیانت کننده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).* کسی که امانت خود را انجام ندهد. (فرهنگنظام ). مقابل امین ، غُش . غاش . مغل . غَلول . غابش . ج ، خائنین و خَوَنة و خانه و خُوّان . (منتهی الارب ): بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). گفت [ ابونصر ] هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص 140). تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد. (تاریخ بیهقی ص 409).
دزدی طرار ببردت ز راه
بریه بران خائن طرار کن .

ناصرخسرو.


چه آتش و چه خیانت از روی صفات
خائن رهد از آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن
یک ذره خیانت و جهانی درکات .

خاقانی .


از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم .

خاقانی .


منصف که بصدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش .

خاقانی .


چون زن صوفی تو خائن بوده ای
دام مکر اندر دغا بگشوده ای .

مولوی .


آن نصیحت راستی در دوستی
در غلولی ، خائنی ، سگ پوستی
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.

مولوی .


پیش او آئید اگر خائن نه اید
نیشکر گردید از او گرچه نی اید.

مولوی .


*خائن و ناراست شدن . استغشاش . (منتهی الارب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ی]
{ع ص}
خیانت کننده . دغل . ناراست . نااستوار. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). رجوع به خائن شود: برسد به شما خاینان آنچه مستوجب آنید. (تاریخ بیهقی ).
ز خاین دور باش ای دوست هموار
که خاین را نباشد دین بیکبار.

ناصرخسرو.


بتضریب نمام خاین بنای آن [ دوستی ] خلل پذیرد. (کلیله و دمنه ).