سرسبز
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( سرسبز . سَ) (ص مر.) 1 - تر و تازه، دارای طراوت . 2 - (کن .) شاد، خوشحال . 3 - (کن .) کامکار، صاحب دولت .
فارسی فارسی
فرهنگ فومستان
دانش شناسی و آموزش : verdant

verdured ==> داراى رنگ سبز، تازه، سرسبز، باطراوت

verdurous ==> [.adj]: سرسبز

virescent ==> سبز شونده، سرسبز


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[س َ ر س َ]
{ترکیب وصفی ، ا مرکب}
کنایه از دماغ تازه . (آنندراج ):
در این چمن سر سبز آن برهنه پا دارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد.

صائب (از آنندراج ).


-امثال :
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد، نظیر: بهوش باش که سردر سر زبان نکنی . (امثال و حکم دهخدا).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[س َ س َ]
{ص مرکب}
تر و تازگی عیش . (برهان ) (آنندراج ).* خوش و خرم . (غیاث ):
خانه سرسبزتر ز سایه سرو
باده گلرنگتر ز خون تذرو.

نظامی .


اگر شد سهی سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادی در این گلستان .

نظامی .


بر این زرد گل گر ستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد.

نظامی .


که سرسبز باد این همایون درخت
که شاخش بلند است و نیروش سخت .

نظامی .


مقعد صدقی که صدیقان در او
جمله سرسبزند و شاد و تازه رو.

مولوی .


خال سرسبز تو خوش دانه عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری .

حافظ.


* آباد. (غیاث ).* روان . نافذ:
ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.

سوزنی .


* جوان صاحب دولت و کامکار. (برهان ) (آنندراج ). جوان . (غیاث ) (شرفنامه ):
فرس بیرون فکن میدان فراخ است
تو سرسبزی ودولت سبزشاخ است .

نظامی .


* درخشان . فروزان . روشن:
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد.

نظامی .


* حیات و زندگی . (برهان ) (آنندراج ).* فایق و بهتر. (غیاث ).* پادشاه . (برهان ) (آنندراج ).
- سرسبز بودن:
سرسبز باش چون فلک رویت از نشاط
اقبال کرده همچو عقیق احمر آفتاب .

خاقانی .


به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش .

نظامی .


-سرسبز شدن ; رونق و رواج کار. (مجموعه مترادفات ص 187):
دگرباره سرسبز شد خاک خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک .

نظامی .


در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل بروید رنگرنگ.

مولوی .


- سرسبز کردن:
نعمت ده و پایگاه سازت
سرسبزکن و سخن نوازت .

نظامی .