بهائم
(بَ یِ) [ ع .بهائم ] ( اِ.) جِ بهیمه ؛ چار - پایان، ستوران .
[ بهم ] (تک: بَهیمه)، چارپایان، سُتوران (فرهنگ کوچک) نَخجیران (برهان قاطع)
[ب َ ء]
{ع ا}
ج بهیمة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (ترجمان القرآن ). بهایم . حیوانات و ستور و ستور وحشی . (ناظم الاطباء): وی ازشمار بهائم است بلکه بتر از بهائم . (تاریخ بیهقی ).
رازیست اینکه راه ندانستند
اینجا در این بهائم غوغا را.
شهوت ار غالب شود پس کمتر است
از بهائم این بشر زآن کابتر است .
بهائم خموشند و گویا بَشَر
زبان بسته بهتر که گویا بشَر.
در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی . (گلستان ). رجوع به بهایم و بهیمه شود.* (اخ ) کوهها است به حمی ، آب آنرا منبجس گویند. (از منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).* زمینی است . (منتهی الارب ).
{ع ا}
ج بهیمة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (ترجمان القرآن ). بهایم . حیوانات و ستور و ستور وحشی . (ناظم الاطباء): وی ازشمار بهائم است بلکه بتر از بهائم . (تاریخ بیهقی ).
رازیست اینکه راه ندانستند
اینجا در این بهائم غوغا را.
ناصرخسرو.
شهوت ار غالب شود پس کمتر است
از بهائم این بشر زآن کابتر است .
مولوی .
بهائم خموشند و گویا بَشَر
زبان بسته بهتر که گویا بشَر.
سعدی .
در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی . (گلستان ). رجوع به بهایم و بهیمه شود.* (اخ ) کوهها است به حمی ، آب آنرا منبجس گویند. (از منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).* زمینی است . (منتهی الارب ).
[ب َ ی]
{ع ا}
بهائم . ج بهیمه . چهارپایان مثل اسب و شتر و گاو و غیره . (غیاث ). ج بهیمه . (ناظم الاطباء): وی از شمار بهایم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده اید بهایم اندر آن با وی یکسان است . (تاریخ بیهقی ). در خزاین ملوک هند کتابی است که از زبان مرغان و بهایم ووحوش و سباع و حشرات جمع کرده اند. (کلیله و دمنه ).
بهایم برون اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار.
رجوع به بهیمه و بهائم شود.
{ع ا}
بهائم . ج بهیمه . چهارپایان مثل اسب و شتر و گاو و غیره . (غیاث ). ج بهیمه . (ناظم الاطباء): وی از شمار بهایم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده اید بهایم اندر آن با وی یکسان است . (تاریخ بیهقی ). در خزاین ملوک هند کتابی است که از زبان مرغان و بهایم ووحوش و سباع و حشرات جمع کرده اند. (کلیله و دمنه ).
بهایم برون اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار.
سعدی .
رجوع به بهیمه و بهائم شود.