زَبْر
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(زَ یا زِ بَ) 1 - (حراض .) بالا، فوق . 2 - (اِ.) حرکت فتحه ( - ).
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(زُ بُ) [ ع . ] (اِ.) ج . زبور.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(زِ) (ص .) خشن، درشت .
شایک , خشن , فی العراء , متقشر , خشن
شايک , خشن , في العراء , متقشر , خشن
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
الف)(تک: زَبور، معین) 1-گروه‌ها 2-نوشته‌ها 3-آهن پاره‌ها 4-دانش‌های پنهانی 5-پَلمه‌های نهان (پَلمه = لوح، برهان) // ب)(تک: زُبرَه، آنندراج) 1-دوش‌ها 2-آهن‌پاره‌ها // پ)1-توانا 2-سنگ‌ریزه 3-خِرَد 4-رای 5-سُخَن 6-شکیبایی 7-سَنگ اَنداختَن 8-لادنهادن (لاد = بنا) 9-بازداشتن 10-بانگ بَر زَدن 11-درشه گفتن (آنندراج)
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● bristly, oarse, rainy, ranular, ritty, ross, ur-, p, rickly, ough, haggy, plintery, uper-, upra-, hick
فارسی ایتالیایی
فرهنگ فارسی به ایتالیایی
agg
ruvido
---------------- Ghowli@gmail.com

bristly ==> [.adj]: زبر، داراى موى زبر، جنگى

coarse ==> [.adj]: زبر، خشن، زمخت، بى ادب، درشت coarse

coarse grained ==> داراى دانه خشن، ناصاف، زبر، درشت

prickly ==> [.adj]: تیغ دار، زبر، خراش دهنده prickly

ragged ==> [.v]: کهنه، لته، ژنده، لباس مندرس، کهنه شدن، بى مصرف شدن rag

rough ==> [.adv. & adj. & vt. & n]: زبر، خشن، درشت، زمخت، ناهموار، ناهنجار، دست مالى کردن، به هم زدن، زمخت کردن rough

russet ==> [.adj. & n]: حنایى، خرمایى، روستایى، ضخیم، زبر

russeting ==> (russetting =) ـ سیب قرمز زمستانى، روستایى، ضخیم، زبر

russetting ==> (russeting =) ـ سیب قرمز زمستانى، روستایى، ضخیم، زبر

scabrous ==> [.adj]: زننده، هرزه، ناهموار، زبر، پوسته پوسته، دان دان، خشن

scaly ==> [.adj]: فلس مانند، فلس فلس، پولک دار، زبر، ناهموار scaly

shagged ==> [.vi. & n]: موى زبر، موى کرک شده، موى درهم و بر هم، توتون زبر، پارچه مویى زبر، آویزان بودن، درهم و بر هم ساختن، پر مو ساختن، خشن ساختن، تکان دادن، لرزاندن

shaggy ==> [.adj]: زبر، درهم، کرک شده، مو دراز، پر مو، پشمالو

stark ==> [.adv. & adj]: خشن، زبر، شجاع، خشک و سرد (در مورد زمین)، شاق، قوى، کامل، سرراست، رک، صرف، مطلق، حساس، سفت، سرسخت، پاک، تماماً

stubbly ==> پوشیده از کاهبن، شبیه کاهبن، زبر، پرمو، نتراشیده

stubby ==> [.adj]: پر از کنده درخت، ریشه دار، سیخ سیخ، زبر

grainy ==> [.adj]: دانه دانه، دانه اى، دانه دار، مانند رگه چوب


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ ب َ]
{ص ، ق}
بالا باشد که در مقابل پایین است و به عربی فوق گویند. (برهان قاطع). پهلوی : هچ اپر مرکب از هچ (از) و اپر (ابر- بر) در پهلوی متاخر اژور «نیبرک 91» کردی ع : زبری (شدت ، سخت ). افغانی : زبر (بالا) بلوچی : زبر (قادر) «اسشق 651» طبری «جور» (بظهور واو - بالا) (نصاب طبری 267). گیلکی : جر . شهمیرزادی : جور . فارسی نیز «زور». (از حاشیه برهان قاطع چ معین ). بالا و فوق. مقابل زیر. (فرهنگ نظام ) بالا. بلند. فوقانی . فوق. (ناظم الاطباء). بالا که ترجمه فوق است . (آنندراج ). بالا که بتازیش فوق خوانند. (شرفنامه منیری ):
بدینسان که جمشید خورشیدفر
ورا ناگهان کرد زیر و زبر.

فردوسی .


زبر چیست ای مهتر و زیر چیست
همان بیکران چیز و هم خوار کیست .

فردوسی .


همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجابود زیر.

فردوسی .


یکی از نهایتهای عمیق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم بیرونی ).
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو بقدر از همه عالم زبری .

فرخی .


تا آفتاب سرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر گردد و گردون زبر بود.

منوچهری .


و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
زبر باز بهرام و برجیس و باز
زحل آنکه تخم بلا و جفاست .

ناصرخسرو.


و چرخ مهین است کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست .

ناصرخسرو.


خانه اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه بطبع و نهاد، زیر و زبر شد جهان .

مسعودسعد.


ز آنچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی ، کنون زبر باشد.

مسعودسعد.


چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو مایه محنت گشتیم ، هر دو زیر و زبر.

مسعودسعد.


همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است .

خاقانی .


این نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است .

خاقانی .


از زبر سیل بزیر آید و سیلاب شما
گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید.

خاقانی .


در گردش روزگار دیر است
کآتش زبر است و آب زیر است .

نظامی .


-زبرآب ; پرده که بر روی آب را کد است .
(ناظم الاطباء).
-زبرپوش ; لباس که بالای لباسها پوشند و آنرا برای خواب به رو کشند. (فرهنگنظام ). رجوع به «زیرپوش » شود.
-زبر تنگ ; تنگ بالائی دوم حیوان سواری و باری . (فرهنگ نظام ).
-زبر دادن ; مفتوح خواندن .
-زبردست ; مقابل زیردست . مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند. (ازآنندراج ).
-* صدر و بالای مسند. (آنندراج ).
-زبردستی ; ظلم و تعدی و زور و ستم . (از ناظم الاطباء).
-زبر زیر ; زیر زبرشدن . زبر زیر کردن . زبر و زیر.
-زبری ; ظلم و ستم .(ناظم الاطباء).
-زبرین ; منسوب به زبر. رجوع به هریک از ترکیبات فوقدر این لغت نامه شود.
*بالاتر. عالی تر. برتر. والاتر:
چو چارعنصر اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست .

سوزنی .


ای به نسبت بتر از استر و استر ز تو به ْ
وی بدانش بفرود از خر و خر از تو زبر.

سوزنی .


بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود.

سوزنی .


* بر و علی . (ناظم الاطباء). روی. بالای . ترجمه علی (به معنی حرفی ، حرف استعلاء): دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندر پوشید و بر زبر وی صدره چوگانی برگرفت که بمدائن شود. (ترجمه بلعمی تاریخ طبری ). گروهی زبر فلک هشتم ، فلکی دیدند نهم ، آرمیده و بی حرکت . (التفهیم بیرونی ). فلکها هشت گوی اند یک بر دیگر پیچیده ... و کره دوم که زبر کره قمر است آن عطارد است . (التفهیم بیرونی ). و زبر این همه گویی است ستارگان بیابانی را. (التفهیم بیرونی ). نواخت امیر مسعود از حد گذشت ... از نان دادن و زبر همگان نشانیدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
حجت زبر گنج برنشسته
جان کرده منقا ودل مصفا.

ناصرخسرو.


از پس من غم است و پیش غمست
زبر من غم است و زیر غم است .

مسعودسعد.


زیر و زبر عالم بهرطلب است ار نی
تنگا که زمینستی ، لنگا که زمانستی .

سنائی .


زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی . (کلیله و دمنه ).
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد.

خاقانی .


زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بی تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر.

خاقانی .


یوسف تو تازبر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود.

نظامی .


نگه کردم از زیر تحت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل بزر.

سعدی (بوستان ).


-بر زبر ; بالادست . روی دست . مقدم . پیشتر: کدام ابله بود احمقتر از آنک بر زبر استاد دکان گیرد. (کیمیای سعادت ). روزی [ یعقوب بن اسحاق کندی ] پیش مامون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه اسلام نشست آن امام گفت : تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه اسلام نشینی . (چهار مقاله ص 55).* (ا) حرکتی که بالای حرف گذاشته میشود و نام عربیش فتحه و نصب است و این معنی ماخوذ از معنی اول است . (فرهنگ نظام ). حرکت فتحه را نیز گفته اند. (برهان قاطع):
چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایه تیغ تو نباشد زبر فتح .

مسعودسعد.


-زبرپوش ; بالاپوش و لحاف را نیز گویند. (آنندراج ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ز]
{ص}
چیزی که در لمس با جزئی از بدن خشن احساس شود مثل پارچه زبر و چوب زبر و سنگ زبر. (ناظم الاطباء). دستی زبر. آردی زبر: سعد بووقاص با مرد انصاری خمر خوردند. پیش از تحریم خمر اما انصاری استخوان زبر گوسفند بر سعد ابووقاص زد و سر و روی او بشکست . (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 219).* چابک و تنها بصورت ترکیب شده با زرنگ «زبر و زرنگ» استعمال میشود مثال : فلان آدم زبرو زرنگی است . (از فرهنگ نظام ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ ب َرر]
{ا}
زبر بمعنی بالا در ضرورت شعر، با تشدید راء آمده . (ولف ):
هزار و چهل چوب و شمشیرداشت
که دیبا زبر و زره زیرداشت .

(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2870).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ]
{ع مص}
برآوردن گرد چاه بسنگ. (منتهی الارب ). نوردیدن چاه بسنگ. (دهار) (اقرب الموارد) (المنجد). نوردیدن چاه بسنگرا زبر، و آن چاه را بئر مزبوره گویند. شاعر گوید:
حتی اذا حبل الدلاء انحلا
و انقاض زبر احاله فابتلا.

(تاج العروس ).


انباشتن چاه بسنگ. (کشف اللغات ).*بنهادن بناء بعض آن بر بعض . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). نهادن معمار اجزاء ساختمان را بر یکدیگر. (محیط المحیط).* سنگ انداختن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (محیط المحیط). سنگ انداختن بکسی . (از المنجد).*کتابت . (المنجد) (لسان العرب ) نبشتن . (المصادر) (دهار) (منتهی الارب ) (محیط المحیط). زبر نبشتن است و فعل آن از باب ضرب و نصر آمده و راغب در مفردات (درتفسیر زبرالکتاب ) افزوده است : «کتابت غلیظ» . (از اقرب الموارد).* اتقان کتابت . (فائق زمخشری ) (نهایة اللغة) (لسان العرب ) (متن اللغة احمد رضا). برخی گفته اند: زبر کتاب بمعنی متقن نوشتن آن است . (از تاج العروس ).* نقش (نبشتن ) بر سنگ. ازهری گوید زبر را بهمین معنی میشناسم . (تاج العروس ).* زدن و بریدن شاخه های زائد مو و دیگر درختان ، پرکاوش : زبار: پرکاوش کننده . (از دزی ج 1 ص 578). احمد رضا مولف کتاب متن اللغه گوید: در تداول عامه عرب ، قطع سرشاخه های خشک شده را زبارة و در نسبت فعل ، زَبًّرَ و قَلًّم َ و جَم ًّ گویند. اما عرب فعل را قنب و حطب و اسم را حطاب گوید. (از معجم متن اللغه ).بریدن شاخه های بیفایده مو و اصلاح کردن آن . و این لغت مولدین است . اصلاح کننده مو را زابر گویند. (از محیط المحیط). رجوع به حطاب شود.* ناصاف گذاردن و کوتاه و بلند و نامرتب گذاردن موی سر. (تاج العروس ) (متن اللغه احمدرضا) (اقرب الموارد).* نفض طعام . (متن اللغة احمدرضا). نفض متاع . (از تاج العروس ).* پرکردن مشک . (تاج العروس ).* بانگ برزدن . درشت گفتن . (منتهی الارب ). بر گدا بانگ زدن و با او بدرشتی سخن گفتن . (المنجد). بانگ برزدن . (کشف اللغات ). انتهار. و در حدیث است : «اذ ارددت علی السائل ثلاثا فلاعلیک ان تزبره »یعنی پس از سه بار باکی نیست بر تو که او را نهی کنی و سخن درشت بگویی . (تاج العروس ) (اقرب الموارد).* بازداشتن و نهی کردن . (منتهی الارب ) . زبر کسی از کاری . او را منع و نهی کردن از آن . (اقرب الموارد) (المنجد). زجر و منع و نهی کسی ، یقال : زبره عن الامر زبراً; نهاه و منعه . و این معنی مجاز است چون کسی را که از گمراهی بازداشتی در حقیقت او را همچون چاهی که بسنگ برآرند مستحکم ساخته ای . (تاج العروس ).* شکیبایی . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). زبر بر چیزی . صبر کردن بر آن . (المنجد). صبر است . ابن سیده گوید: این سخن ابن اعرابی است اما بعقیده من زبر در جمله مزبور بمعنی عقل است . (لسان العرب ) (تاج العروس ).* تهدید کردن . (دهار) (تاج المصادر زوزنی چ تقی بینش ج 1 ص 22 و 131). ترسانیدن . (کشف اللغات ).* خواندن . قرائت : زبرته و ذبرته ; قراته . این سخن از اصمعی است و فاکهی آنرا در شرح معلقات آورده است . (تاج العروس ). قرائت کتاب . (متن اللغه ).* (ا) شاخه های بریده شده مو. (از دزی ج 1 ص 579).* فریاد جنگ، صیاح : انا ابن انمار و هذا زبری . (از دزی ج ص 579).* کتاب بلغت اهل یمن . (الفائق زمخشری ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ]
{ع ص}
قوی . (منتهی الارب ). نیرومند و سخت . (المنجد) (متن اللغه ). سخت . (دهار). نیرومند و شدید از مردان را گویند و این کلمه مکبر زُبَیر است . و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده :
کیف وجدت زبرا، اَ اَقطا وتمرا.
او مشمعلاً صقرا.

(تاج العروس ).


و ابن اثیر آرد: زبر مکبرزبیر است بمعنی قوی شدید و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده : کیف وجدت زبرا... مقصود صفیه پرسش است ازحال فرزند خود زبیر که او را زبر خوانده : آیا او را مانند خوردنیها ضعیف یافتی یا همچون صقر، قوی و جان شکار. (از نهایه ابن اثیر).* (ا) سنگریزه . (منتهی الارب ). سنگ (حجاره ). (المنجد) (تاج العروس ).* مجازاً، عقل . (منتهی الارب ) (محیط المحیط). عقل که امر و نهی میکند. (المنجد). عقل . (دهار). عقل و بدین معنی در حدیث اهل آتش آمده : «وعد منهم من لازبر له » . یعنی آنکه عقلی ندارد تا او را امر و نهی کند. (اقرب الموارد). خرد، یقال : ما به زبر; ای عقل . (مهذب الاسماء). مجازاً بمعنی عقل آمده . (متن اللغه ).* مجازاً، عزیمة. (دهار). رای . (تاج العروس ) (متن اللغه ). «ما له زبر»; یعنی رای ندارد و بگفته ای یعنی عقل و تماسک ندارد. زبر در اصل مصدر است و این جمله مثل است همانگونه که گویند ماله جول . و در حدیث است : الفقیر الذی لازبر له یعتمد علیه ; یعنی لاعقل له . (تاج العروس ). ما له زبر; یعنی او را رای نیست و بگفته ای یعنی او را تماسک و عقل نیست و زبر در اصل مصدر است و در مثال مزبور بمعنی عقل بکار رفته همانگونه که گویند ما له جول . ابوالهیثم گوید: مردی را که عقل و رای دارد گویند له زبر و جول و همچنین گویند لازبر و لاجول و در حدیث اهل دوزخ است : «وعد منهم الضعیف الذی لازبر له » یعنی آنکه عقلی ندارد تا او را زبرکند و بازدارد از اقدام به چیزهای ناشایسته . (از لسان العرب ).* سخن . (منتهی الارب ) (المنجد) (اقرب الموارد). در قاموس و همه اصول ، زبر بمعنی کلام آمده اما شاهدی برای آن بدست نیامد. (تاج العروس ).* ابن احمر زبر را در این بیت استعارة بمعنی باد آورده :
ولهت علیه کل معصفة
هوجاء لیس للبّها زبر .
مقصود وی بیان انحراف بادها و مستقیم نبودن مسیر وزش آنها است . (از لسان العرب ) (تاج العروس ).* مولدین زبر و زَبرَة را بمعنی ذَکَر می آرند. (محیط المحیط).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ز]
{ع ا}
نبشته . ج ، زُبور. (منتهی الارب ) (المنجد).* مکتوب . ج ، زبور، مانند قدر و قدور از این معنی است زبور در این آیت از قرآن ، «و آتینا داود زبورا» بر طبق قرائت زبور بضم زاء. و در حدیث است از ابوبکر که در بیماری خویش دوات و مزبری خواست و نام خلیفه پس از خویش را در آن نوشت . مزبر در این حدیث بمعنی قلم است که با آن کتابت میشود. (تاج العروس ). مکتوب . مزبور. ج ، زُبور. (محیط المحیط).* عقل . گویند: «ما له زبر» یعنی عقل ندارد. (از المنجد).* سخت . (مهذب الاسماء) (المنجد).* قوی . (نهایة اللغة ابن اثیر) (لسان العرب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ / ز]
{ع ا}
عقل . (المنجد). رجوع به زَبر و زبر شود.* قوی و شدید از مردان . (نهایة اللغه ) (لسان العرب ). رجوع به زَبرشود.* کتاب ، رجوع به زَبر و زبر شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ ب ُ / ب َ]
{ع ا}
جزبرة. (مجمع البحرین ). رجوع به زُبُر و زُبَر شود.* جمع زبور. رجوع به زُبُر و زُبُر شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ ب َ]
{ع ا}
همه : اخذه بزبره ; یعنی گرفت او را همه . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (متن اللغه ) (محیط المحیط). اخذه بزبره ; ای باسره . (البستان ).
-زبر الجبل ; برآمدگی در طرف بالای کوه . حید. (تاج العروس ). و رجوع به حید شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ ب ُ]
{ع ا}
پاره های آهن . ج زُبرة (پاره ای از آهن ). (از منتهی الارب ). زبر جمع زبره بمعنی قطعه ای از آهن و از این معنی است آیه : «آتونی زبر الحدید» . (از مفردات راغب ). زبرالحدید; خایهاءآهن و پولاد. (تفسیر کشف الاسرار چ علی اصغر حکمت ج 5 ص 500). جمع زبره بدین معنی در اصل و قیاس ، زُبَر است و زُبُر و زُبر برخلاف قیاس آمده است . (متن اللغه ). فُعُل جمع فُعْلَه مخالف قیاس است بنابراین تنها جمعصحیح و قیاسی زبرة، زُبُر است و در آیه مزبور زبر بنابر قرائت ضم باء جمع زبور است نه زبرة. (لسان العرب ). رجوع به تاج العروس و «زُبُر» جمع زبور و زبره شود.* دوشها. کاهلها. ج زبره بمعنی دوش . کاهل . (منتهی الارب ).* پاره هایی از موی ، ج زبره بمعنی قطعه موی . (از مفردات راغب ).* مجازاً، شعب یک قوم که مسالک مختلف اختیار کرده باشند. و بدین معنی است آیت : «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» ; یعنی در آن باره به چند دسته مختلف تقسیم شدند یعنی آراء مختلف میان آنان بوجود آمد. (از مفردات راغب ).* نامه ها. کتابها. ج زبر بمعنی نبشته . کتاب . (از مفردات راغب ).* ج زبور. (دهار) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زبر ج زبور است بمعنی مزبور یعنی مکتوب نظیر رسول و رسل . لبید گوید:
وجلاالسیول عن الطلول کانها
زبرتحد متونها اقلامها.

(تاج العروس ).


ابن بری در تفسیر آیت «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» گوید: اگر زبر با ضم باء قرائت شود جمع زبور است نه جمع زبره ، زیرا فُعلُه را با فُعُل نمیتوان جمع بست ، بنابراین معنی آیت چنین است : «دین خود را کتابهای مختلف قرار دادند». اما اگر زبر را(بفتح باء) قرائت کنیم (مطابق قرائت اعمش )، جمع زبره است بمعنی قطعه . و تفسیر آیت بنابر قرائت اخیر این است که : متفرق و جدا شدند و به صورت قطعه ها (فرقه ها)ی مختلف درآمدند. زُبَر را جمع زبور نیز میتوان دانست بدینگونه که بگوییم جمع آن در اصل زُبُر است و ضمه را به فتحه تبدیل کرده اند همانگونه که اهل لغت از برخی از عرب نقل کرده اند که جمع جدید را که در اصل وقیاس جُدُد است ، جَدَد آرند و نیز جمع رکبه و غرفه را رُکَبات و غُرُفات گویند بجای غُرُفات و رُکُبات .
ابن خالویه از ابوعمر سخنی نقل کند که موید گفته های ابن بری است ، او چنین گوید: ابو عمر در آیه مزبور زُبُر و زُبُر و زُبر یعنی سه قرائت جائز دانسته است : زُبر با سکون باء مخفف زُبُر نظیر آنکه در عنق تخفیف را عنق گویند: با سکون «ن ». و اما وجه قرائت زبر بفتح باء تخفیف آن است از زُبُر همچنانکه جدد با دال مضموم را جدد گویند بفتح دال ، تخفیف را. (از لسان العرب ). و زبر جمع زبور است و اشتقاق از زبر است و آن نوشتن باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی آیه 44 سوره 16). و در تفسیر آیه 53 از سوره 23: «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا...» چنین آرد:
زُبَر بمعنی کتب ج زبور، کرسول و رسل . و اهل شام خواندند: «زبرا» بفتح با و جمع زبرة ای قطعا و فرقا کقطع الحدید. یعنی دین خود و ملت خود متقطع کردند پاره پاره چون پاره های آهن . و اصل این کلمه در پاره های آهن باشد، قال اللّه تعالی : «آتونی زبرالحدید». (تفسیر ابوالفتح چ بروخیم ج 7 ص 181).* ج زبر بمعنی فرقه . میبدی در آیه «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» آرد: زبر در این آیت بمعنی فرقه های مختلف است ، جمع زبر به معنی فرقه و طایفه . وبرخی از شامیان زبر بفتح باء خوانده اند، ج زبره و بدین معنی است «زبرالحدید» در آیه بالا و در این صورت معنی چنین است :
چندین فرقه شدند مانند پاره های آهن . میگوید: گروه گروه گشتند هر گروهی جز از دین اسلام دینی و مذهبی گرفتند. (از کشف الاسرار ج 6 ص 450).* لوح محفوظ . (غیاث اللغات ). وبدین معنی است آیت : «وکل شی فعلوه فی الزٌّبُر» (قرآن 54/52) میبدی آرد: در قرآن زبراست بمعنی کتب ... وزبراست بمعنی لوح محفوظ چنانک گفت : «و کل شی فعلوه فی الزبر» (قرآن 54/52) .(از کشف الاسرار باهتمام علی اصغرحکمت ج 5 ص 389).* (در قرآن ): قصه گذشتگان . مولف تفسیر کشف الاسرار، در ذیل آیت : «بالبینات والزبر...» گوید:
زبر در این موضع قصه گذشتگان است و حدیث ایشان در کتب پیشین . و در قرآن زبر است بمعنی کتب ، چنانکه گفت : «و انه لفی زبرالاولین » و زبر است بمعنی لوح محفوظ چنانک گفت «و کل شی فعلوه فی الزبر». (کشف الاسرار ج 5 ص 389).* اول حروف اسم حرفی را گویند و ماسوای اول حروف اسم حرفی را بینات نامند. مثلاً اول حروف محمد میم است و اول لفظ میم که «م » است اینرا زبر و باقی حروفش را که «ی » و «م » است بینات نامند. و تلفظ کردن حروف زبر و بینات اسمی را در اصطلاح جفر بسط تلفظ، یا بسط باطنی و بسط ظاهری گویند. مثلاً چون محمد را به اسماء حروف او تلفظ کردیم میم ، حاء میم ، دال شود و مجموع حروف مستحصله او این است : م ی م ح ام ی م دال . (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 142).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ ب َ]
{ع ا}
ج زُبرَة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جمع قیاسی زبره . زُبَر است و زُبُر برخلاف قیاس جمع زبره آمده است . (از متن اللغه تالیف احمدرضا). ج زبره ... زبرالحدید. پاره های آهن است . در آیه «آتونی زبرالحدید». (قرآن 18/96) (از لسان العرب ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ]
{ع ص}
ج زبراء (مونث ازبر). (اقرب الموارد). رجوع به زبراء و ازبرشود.* ج زبره [ زُ رَ ] برخلاف قیاس . ج قیاسی آن زبر [ زُ ب َ ] . (از متن اللغه ). یکی از وجوه قرائت در آیه : «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» زبر با سکون باء است . همچنانکه در عُنُق، عنقگویند تخفیف را. (لسان العرب ).* لغتی است در زب بمعنی ذَکر. (از دزی ج 1 ص 579). صاحب محیط المحیط زَبر بمعنی ذکر را جزء لغات مولدین آورده و زُبر را بدین معنی ضبط نکرده است . رجوع به زَبر شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ز برر]
{ع ص}
نیک قوی و توانا. (منتهی الارب ). قوی و شدید از مردان . (متن اللغه ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). و بدین معنی است در شعر ابومحمد فقعسی : «اکون ثم اسدا زبراً. (لسان العرب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد). قوی و شدید. (محیط المحیط). قوی . (کشف اللغات ).* شدید الرای . صاحب رای استوار. (متن اللغه ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ ب ُ]
{ع ا}
گورخر. حیوانی شبیه به خر که پیکرش دارای خطوط سیاه و زرد است . (الموسوعة العربیه ) (قاموس عثمانی ). رجوع به زرد خر و گورخر در این لغت نامه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ ب َ]
{اخ}
بطنی است از بنوسامةبن لوی که به نام یکی از رجال این بطن خوانده شده و او زبربن وهب بن وثاق... بن سامةبن لوی است . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی برگ 270 و لباب الانساب و زبربن وهب و زُبَری ّ شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زُ ب َ]
{اخ}
ابن وهب بن وثاقبن وهب بن سعدبن شطن بن مالک بن لوی بن الحرث بن سامةبن لوی . سرسلسله بطن زبر از بنوسامة (از بطون بنی لوی ). و جد ابراهیم بن عبداللّه زبری راوی . رجوع به تاج العروس و انساب سمعانی و لباب الانساب و زُبَری ّ و ماده فوق شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ]
{اخ}
جد عبداللّه بن علاء. از تبع تابعین است . (منتهی الارب ). جد ابوزبرعبداللّه بن علابن زبربن عطاریف الربعی العبدی الدمشقی از تبع تابعین . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی ذیل زبری و زبری در این لغت نامه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[زَ]
{اخ}
جد قاضی ابومحمدعبداللّه بن احمد...بن عبدالرحمن بن زبر زبری . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی و زبری در این لغت نامه شود .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ز ب َ]
{حرف اضافه + اسم}
مرکب از «ز» مخفف از و «بر» بمعنی بالا: از بالا و از فوق. (فرهنگ نظام ) .* ز بر از حفظ (مخفف از بر). (فرهنگ نظام ). بمعنی ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است و به این معنی با لفظ کردن و گرفتن مستعمل . (آنندراج ). ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است . (برهان قاطع). در فارسی بمعنی حفظ خواندن . (غیاث اللغات ). یاد، که بتازیش حفظ خوانند. (کشف اللغات ) (موید الفضلاء). مخفف ازبر و با لفظ کردن و گرفتن مستعمل . (بهارعجم ). زبر، یاد که بتازیش حفظ خوانند، از بر و دهون بمعنی اخیر مترادفند. (از شرفنامه منیری ). از برو از حفظ و از یاد و بخاطر سپرده و بیاد نگاهداشته شده . (ناظم الاطباء). زبر و آنرا ازبر هم گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری ، زبر و ازبر). زبر، بر و ازبر یاد و حفظ را گویند. (از جهانگیری : بر). بیر را زبر نیز گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری : بیر). رجوع به بیر شود.