سا
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(اِ.) نوعی پارچه لطیف گرانبها.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(اِ.) نک ساو.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
از ادات تشبیه، به معنای : شبیه، مانند.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{پسوند}
ادات تشبیه است در آخر کلمات . مخفف آسا: شبه ، نظیر، مانند، مثل ، چون ، گون ، گونه ، آسا، وار، شبیه ، شکل ، صفت . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه منیری ):
در بدی و گدی توئی منحوس
ساستا سا وساسیا آسا.

فرالاوی .


باری ز سنگ، چشمه آب آورد برون
باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا .

سعدی .


آب آذرسا، آب آتش مانند. و نیز رجوع به آسا شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{نف مرخم}
سای و ساینده . این کلمه بصورت مزید موخر (پسوند) با کلمات دیگر ترکیب شود و بمعانی زیر آید:
1 - ساینده ، لمس کننده . مماس شونده : آسمان سا، اوج سا، بندسا، پهلوسا، جبهه سا، جبین سا، سرمه سا، سمن سا، فلک سا، گردون سا:
در آن سنگ بسته در اوج سای
عمارتگری کرد بسیار جای .

نظامی .


جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو.

حافظ.


2 - ساینده . آسیاب کننده . آردکننده . نرم کننده . له کننده . با فشار خردکننده : ادویه سا، بوی سا، پیل سا، جگرسا، داروسا، دندان سا، زره سا، زردچوبه سا، سرمه سا، سنگسا. (آهن سنگسا، آنندراج ). عبیرسا، عنبرسا، غالیه سا، لخلخه سا، مشک سا:
این بوی سای این فلکی هاون
می سایدم بدسته آزارش .

ناصرخسرو (دیوان ص 208).


غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری .

خاقانی (دیوان ص 426).


هست شتر گربه ها در سخن من ولی
گربه او شیرگیر، اشتر او پیل سا .

سیف اسفرنگ.


3 - ساینده . فرساینده . کهنه کننده . سوهان کننده : بندسا، سنگسا، پولادسا:
رواروزنان تیر پولادسای
در اندام شیران پولادخای .

نظامی .


4 - افسون کننده : پریسا:
گهی چو مردپریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه لبلاب (کذا).

لبیبی .


* (فعل امر) امر بسائیدن و سودن باشد یعنی بسای . (برهان ) (جهانگیری ):
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای دهر تنم تنگتر بسای .

مسعودسعد (دیوان ص 504).


* (امص ) سائیدن و سودن را نیز گویند. (برهان ) . رجوع به سای شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
مخفف ساو. باج و خراجی را گویند که پادشاهان از یکدیگر بستانند. (برهان ) (اوبهی ) (شرفنامه منیری ) (فرهنگ خطی کتابخانه مولف لغت نامه ):
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی .

عسجدی (از اسدی حاشیه نسخه خطی نخجوانی ).


پادشا گشت آرزو بر تو زبی باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا.

ناصرخسرو (دیوان ص 23).


چون نباشم پارسا چون عقل او را داده ام
چون فرودستان ملک امسال باژو پار، سا.

سنائی .


ملاذ و داور اسلام شیخ ابواسحاق
که شاه هند فرستد سوی جنابش سا.

شمس فخری .


رجوع به ساو شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
نوعی از قماش لطیف گرانبها باشد. (جهانگیری ):
تشریفهای فاخر کرده روان زهر سو
نخ ّ و نسیج و گمّی کوکوز و سای ساده .

حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری ).


به این معنی اصل آن ساو بوده است . (شعوری ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{ا}
ساج ، درخت است در اشتقاق عبرانی نام موسی . (حاشیه المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 302 س 12 از لسان ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
{اخ}
نام پیغمبری است . (مجمل التواریخ و القصص ص 426). رجوع به ساب شود.