شش
(ش ) [ په . ] (اِ.) عدد اصلی بین پنج و هفت .
(شُ) [ په . ] (اِ.) ریه، جگر سفید، دستگاه تنفسی در انسان و اغلب حیوانات .
و پنج بازی ( شش .) (حامص .) 1 - قمار - بازی . 2 - حیله گری .
ستت , الریت
ستت , الريت
● hexa-, ix, ung, ex-
Sechs
عمومی : half a dozen , six
مهندسی نساجی : shesh
فنی و مهندسی : hex
مهندسی معدن : hex
زیست شناسی : lung
علوم پزشکی : lung
زبان شناسی : lung
مهندسی نساجی : shesh
فنی و مهندسی : hex
مهندسی معدن : hex
زیست شناسی : lung
علوم پزشکی : lung
زبان شناسی : lung
lights ==> شش (shosh)، ریه جانوران lights lung ==> (past: clung ; past participle: clung) ـ [.v. & n]: زدن، باشدت زدن، با چکش زدن، ضربت، تماس ding six ==> [.n]: شماره شش، شش، ششمین six hexasex ==> [.n]: جنس (مذکر یا مونث)، تذکیر و تانیث، احساسات جنسى، روابط جنسى، جنسى، سکس، سکسى کردن sex
[ش َ / ش]
{عدد، ص ، ا}
صفت توصیفی عددی ; دو دفعه سه . (ناظم الاطباء).عدد پس از پنج و پیش از هفت . ست . سته . نماینده آن در ارقام هندیه «6» است و در حساب جُمًّل نماینده آن «و» باشد قدما آن را به فتح اول تلفظ می کرده اند و امروز به کسر تلفظ کنند. (یادداشت مولف ):
پسر بد مراو را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش .
کنون سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت برما یکی روز خوش .
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش .
بر فرق کوه و سینه دشت و دهان غار
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش .
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضه آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش .
روی به نخشب خوهم نهاد بدین باب
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش .
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
-دو شش ; دوازده:
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش .
-* (اصطلاح نرد) در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طاس:
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.
-شش اسبه ;که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه شش اسبه . (یادداشت مولف ).
-شش اشکوبه ; شش طبقه . ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه : ساختمان شش اشکوبه . (یادداشت مولف ).
-شش اندام ; سر و تنه و دو دست و دوپای . (یادداشت مولف ):
مر همه را شاه شش اندام سر.
-شش پایه ; که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد:
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر.
-شش تیغه ; نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. (یادداشت مولف ).
-شش حد ; شش جهت . شش طرف . شش سو. جهات سته:
ز تو یک تیغ هندی بر گرفتن
ز شش حد جهان لشکر گرفتن .
رجوع به مدخل شش جهت شود.
-شش حرف ; ظاهراً کلمه ای که شش حرف داشته باشد:
بربست به نام خویش شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف .
رجوع به مدخل شش حرفی شود.
-شش روز کون ; شش گاه خلقت عالم . (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل شش روز شود.
-شش روی ; شش جهت . شش وجه:
وآن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چارخصلتان به یکی خانه اندرند.
-شش کرانگی ; حالت و چگونگی شش کرانه . (یادداشت مولف ).
-شش کرانه ; مسدس . (یادداشت مولف ). رجوع به مدخل شش پهلو و شش ضلعی شود.
-ششگان ; عدد توزیعی . شش تا.
-شش گان شش گان ; سداس . (یادداشت مولف ).
-شش گریبان ; مراد جهات ششگانه است:
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در بر افکند.
-شش نتیجه خوب ; شش ضرب نتیجه خوب . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). رجوع به ترکیب «شش ضرب نتیجه خوب » در ذیل مدخل «شش ضرب » شود.
-شش هزار ; ستة آلاف . (یادداشت مولف ).
-شش هزارساله ;آنکه یا آنچه شش هزار سال زمان یا تاریخ دارد: تاریخ شش هزارساله .
{عدد، ص ، ا}
صفت توصیفی عددی ; دو دفعه سه . (ناظم الاطباء).عدد پس از پنج و پیش از هفت . ست . سته . نماینده آن در ارقام هندیه «6» است و در حساب جُمًّل نماینده آن «و» باشد قدما آن را به فتح اول تلفظ می کرده اند و امروز به کسر تلفظ کنند. (یادداشت مولف ):
پسر بد مراو را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش .
فردوسی .
کنون سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت برما یکی روز خوش .
فردوسی .
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش .
خفاف .
بر فرق کوه و سینه دشت و دهان غار
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش .
سوزنی .
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضه آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش .
سوزنی .
روی به نخشب خوهم نهاد بدین باب
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش .
سوزنی .
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
(گلستان سعدی ).
-دو شش ; دوازده:
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش .
فردوسی .
-* (اصطلاح نرد) در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طاس:
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.
خاقانی .
-شش اسبه ;که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه شش اسبه . (یادداشت مولف ).
-شش اشکوبه ; شش طبقه . ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه : ساختمان شش اشکوبه . (یادداشت مولف ).
-شش اندام ; سر و تنه و دو دست و دوپای . (یادداشت مولف ):
مر همه را شاه شش اندام سر.
سوزنی .
-شش پایه ; که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد:
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر.
نظامی .
-شش تیغه ; نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. (یادداشت مولف ).
-شش حد ; شش جهت . شش طرف . شش سو. جهات سته:
ز تو یک تیغ هندی بر گرفتن
ز شش حد جهان لشکر گرفتن .
نظامی .
رجوع به مدخل شش جهت شود.
-شش حرف ; ظاهراً کلمه ای که شش حرف داشته باشد:
بربست به نام خویش شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف .
نظامی .
رجوع به مدخل شش حرفی شود.
-شش روز کون ; شش گاه خلقت عالم . (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل شش روز شود.
-شش روی ; شش جهت . شش وجه:
وآن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چارخصلتان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
-شش کرانگی ; حالت و چگونگی شش کرانه . (یادداشت مولف ).
-شش کرانه ; مسدس . (یادداشت مولف ). رجوع به مدخل شش پهلو و شش ضلعی شود.
-ششگان ; عدد توزیعی . شش تا.
-شش گان شش گان ; سداس . (یادداشت مولف ).
-شش گریبان ; مراد جهات ششگانه است:
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در بر افکند.
نظامی .
-شش نتیجه خوب ; شش ضرب نتیجه خوب . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). رجوع به ترکیب «شش ضرب نتیجه خوب » در ذیل مدخل «شش ضرب » شود.
-شش هزار ; ستة آلاف . (یادداشت مولف ).
-شش هزارساله ;آنکه یا آنچه شش هزار سال زمان یا تاریخ دارد: تاریخ شش هزارساله .
[ش ُ]
{ا}
ریه و سل و یکی از احشای محتوی در سینه انسان و دیگر حیوانات که آلت عمده ای است مر عمل تنفس را و قدمای ازاطبا آن را بادزن و مروحه دل می دانستند. (ناظم الاطباء). نام عضوی است درون سینه که به هندی پهیپرا گویند. (غیاث اللغات ). چیزی است سفید و به سرخی مایل ، مانند گوشت و به جگر متصل است و بادزن و مروحه دل باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). شج . ریه . (مهذب الاسماء).جگر سفید. ریه . سل . (یادداشت مولف ). ریة. رئة. سحر. (منتهی الارب ). عضو اصلی تنفس در انسان و دیگر حیوانات است که بوسیله ریه تنفس می کنند و آن عبارت از دو توده اسفنجی قابل ارتجاع است که در قفس سینه جای دارند. رنگ آنها در اشخاص مسن خاکستری و در جوانان واطفال گلی رنگ است . هر شش به شکل هرمی است که راسش در بالا و قاعده اش روی دیافراگم قرار گرفته . وزنش در مردها 1200 و در زنها 900 گرم است . شش راست بزرگتر از شش چپ است و در سطح خارجی اش دو شیار دیده می شود که به سه قطعه تقسیم می گردد ولی شش چپ دارای یک شیار وشامل دو قطعه است . شش چپ از داخل ناحیه مقعری داردکه قلب در آن جای می گیرد. شش ها از عقب به ستون مهره ها و از جلو و پهلوها به دنده ها و از پایین به دیافراگم محدود می شوند. (فرهنگ فارسی معین ): قمر دلالت کند بر... دو پستان و شش و معده . (التفهیم ).
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش .
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیجک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
-درد شش ; ذات الریة. (ناظم الاطباء). رجوع به ریه شود.
* (ص ) نرم و سست و فروهشته و آویخته . (ناظم الاطباء).* کنایه از پستان نرم و سست و آویخته است . (برهان ).
{ا}
ریه و سل و یکی از احشای
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش .
مولوی .
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیجک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
بسحاق اطعمه .
-درد شش ; ذات الریة. (ناظم الاطباء). رجوع به ریه شود.
* (ص ) نرم و سست و فروهشته و آویخته . (ناظم الاطباء).* کنایه از پستان نرم و سست و آویخته است . (برهان ).