شلاق
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(شَ لّ) [ تر. ] 1 - (اِ.) تازیانه . 2 - (ص .) شوخ . 3 - مفسد.
السوط
السوط
تازیانه
تازيانه
فارسی فارسی
فرهنگ پارسیمان
الف)کاسه‌ی گِدایی // ب)مغولی 1-تازیانه 2-شُوخ (آنندراج)، شُوراَنگیز
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● cowhide, ash, eather, courge, hip
Peitsche

flagellum ==> (م.ل.) شلاق، تازیانه، (گیاه شناسى) گیاه بالا رونده و پیچى (runner)، تاژک

horsewhip ==> [.v. & n]: شلاق، قمچى، شلاق زدن، تنبیه کردن

knout ==> [.v. & n]: شلاق، تازیانه زدن

lambast ==> (lambaste =) ـ تازیانه، شلاق، تازیانه زدن، زخم زبان زدن

lambaste ==> (lambast =) ـ تازیانه، شلاق، تازیانه زدن، زخم زبان زدن

lash ==> [.v. & n]: شلاق، تسمه، تازیانه، ضربه، مژگان، شلاق خوردن lash

scourge ==> [.v. & n]: تازیانه، شلاق، بلا، وسیله تنبیه، غضب خداوند، گوشمالى، تازیانه زدن، تنبیه کردن

whip ==> [.v. & n]: تازیانه، شلاق، حرکت تند و سریع و با ضربت، شلاق زدن، تازیانه زدن whip

cowhide ==> چرم یا پوست گاو


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ش َ]
{ع ص}
گستاخ . جسور. بی ادب . (ناظم الاطباء).* (ا) چماق. (آنندراج ).* عصا.*تازیانه . شلاق. (ناظم الاطباء). رجوع به شَلاّ ق شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ش َل ْلا]
{ع ا}
زنبیل گدایان و مسکینان و سائلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-شلاق درآوردن ; گدایی کردن و سوال نمودن . (ناظم الاطباء).
-* سخت رویی کردن در سوال .* خریطه کوچک . (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ش َل ْ لا]
{از ع ، ا}
تازیانه ای که از چرم سازند. (ناظم الاطباء). تازیانه . قمچی . سوط. مقرعه . از ماده شلق عربی بمعنی تازیانه زدن آمده است ، لیکن در عربی بدین صورت بمعنی زنبیل گدایان است ; از این رو گمان می کنم بمعنی تازیانه یا مصنوع فارسی زبانان باشد و یا از لغت نامه های عرب فوت شده و در تداول ایرانیان باقی مانده است . (یادداشت مولف ).* چهار دوال ، چیزی است که مکاریان بدان چهار دوال و سیخ کوچک نصب کنند و به جای دوال اگر زنجیر کنند شلاق گویند. (لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مولف ).* زدن با تازیانه .(ناظم الاطباء). ضرب دست ومانند آن ، مرادف سرچنگ و بدین معنی با لفظ زدن و خوردن مستعمل . (آنندراج ). لفظ ترکی است . به زور دست زدن بر سر کسی یا کسی را به چوب زدن . ضرب دست . (غیاث ).
-شلاق خوردن ; ضربه دیدن . ضرب خوردن:
سرسختی و شلاقخور و کله دراز
چون میخ برون خیمه جای تو خوش است .

میر یحیی شیرازی .


-* تازیانه خوردن .
-شلاق زدن ; ضربه زدن . ضربت زدن:
زمانه بین که به سرپنجه ستم همه دم
به بیخ گوش نشاطم همی زند شلاق.

ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).


اگر استرش بانگ چلاق زد
ز تسبیح خود شیخ شلاق زد.

ملا طغرا (از آنندراج ).


-* تازیانه زدن . (یادداشت مولف ).
* کنایه از عمل مباشرت و نزدیکی جنسی است . (فرهنگ لغات عامیانه ).* (ص ) فتنه انگیز. (ناظم الاطباء). شوخ . فتنه انگیز. (آنندراج ) (غیاث ):
هر یک ز برای جان عشاق
افتاده ز طبع شوخ شلاق.

طاهر وحید (از آنندراج ).