{ا}
هر نی میان خالی را گویند عموماً. (برهان ). نی است عموماً. (آنندراج ). هر نی میان کاواک . (ناظم الاطباء). نی . (فرهنگ فارسی معین ). قصب . نی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق توبگداخته ام چون کلکا.
ابوالموید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.
فردوسی .
نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
مولوی .
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
مولوی .
-کلک خایی ; جویدن نی (نیشکر):
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
مولوی .
-کلک شکر ; نیشکر. (آنندراج ):
ز لفظ او مگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است .
انوری (از آنندراج )
* قلم را گویند اما این لفظمستعار بود و در اصل نی است
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی .
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.
عسجدی .
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد
منوچهری .
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل .
منوچهری .
گاه نظم و گاه نثرو گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن .
منوچهری .
تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ.
منوچهری
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زو دریغ.
اسدی .
بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین ، نباشد کلک و آهن را ثمن .
ناصرخسرو.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.
مسعودسعد.
خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.
مسعودسعد.
چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی ...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی ...
(از کلیله و دمنه چ مینوی ).
ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی .
کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقاد ترا گر انقیاد آرد حسام .
سوزنی
حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.
سوزنی .
مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟
خاقانی .
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس .
خاقانی .
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.
خاقانی .
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.
نظامی .
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.
نظامی .
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .
نظامی .
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می برآرد.
عطار.
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت .
سعدی (بوستان ).
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم .
حافظ.
-از کلک برآمدن نقش ; نوشته شدن نقش . (آنندراج ):
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.
حافظ (از آنندراج ).
-کلک در بنان افکندن
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.
سلمان ساوجی (از بهار عجم ).
-کلک دوشاخ ; قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاقدار:
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که در سه چشمه حیوان قرار می سازد.
خاقانی .
-کلک سرکفیده ; کلک سرشکافته .
کلک دوشاخ:
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیده اوست .
خاقانی .
-کلک فرمان پذیر ; قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد:
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.
نظامی .
-کلک فرنگی ; نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد و پادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخط می نمایند. (از آنندراج ). خودنویس . (فرهنگ فارسی معین ):
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج ).
-کلک قضا ; قلم تقدیر. قلم سرنوشت:
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.
سعدی (بوستان ).
-کلک کبوتردم ; به اصطلاح خوشنویسان ، نوعی از قلم تراشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ):
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.
محمد سعید اشرف (از آنندراج ).
-کلک لاغر ; قلم باریک و ظریف:
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست .
خاقانی .
-کلک مشکین ; قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین:
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
-کلک نافه گشای ; قلم مشکین . قلم عطرآگین:
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای .
نظامی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
* هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان ). ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهاردندان تیز درندگان . ناب . (فرهنگ فارسی معین ):
بردند موکلان راهش
از کلک سگان ، به صدر شاهش .
نظامی (از فرهنگ رشیدی ).
* نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان ). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج ). صمغی در نهایت تلخی . (ناظم الاطباء). عنزروت . انزروت . (فرهنگ فارسی معین ):
حاسدان تو کلک و تو رطبی
ازقیاس رطب نباشد کلک .
سوزنی (از فرهنگ رشیدی ).
* بمعنی نی تیر. (آنندراج ). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی ). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت .
فردوسی (از آنندراج ).
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان .
فردوسی .
ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.
فردوسی .
بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و درخاک شد غرق.
خواجو (از فرهنگ رشیدی ).
* به معنی نیزه . (از آنندراج ):
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن .
ازرقی (از آنندراج ).
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک .
اوحدی .
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.
قاآنی .
* دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه .
محمدبن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* آتشدان . (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَک شود.
{ا}
نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان ). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج ). مبضع و نشتر فصاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ):
در دل خیال غمزه تیرت چو بگذرد
گویی زدند بر دل پر خون من کلک .
ضیاء بخشی (از فرهنگ نظام )
*بمعنی منقل و آتشدان گلی و سفالی باشد. (برهان ). آتشدان گلی . منقل سفالین . (فرهنگ فارسی معین ). آتشدان گلی و سفالی . (ناظم الاطباء). منقل و آتشدان از گل نیم پخته . آتشدان گلین . منقل از گل خام . آتشدان قابل انتقال از گل خام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی ، کَلَک (منقلی که از پهن و گل سازند). گیلکی ، کَلَه . و سنائی غزنوی در بیت ذیل (بضرورت شعر) به سکون لام آورده . (حاشیه برهان چ معین ):
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفته همه رنگ لاله زار.
سنائی (ازفرهنگ رشیدی ).
-امثال :
ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک ; منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا سایر فلزات سازند و کلک آتشدان سفالینه باشد. عامه در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 328).
* چوب و نی و علفی بود که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان ). علف و چوب و نی که برای گذشتن از آبها بهم بندند، گاه باشد که خیک و مشک پر باد کرده محکم سر آن بندند و بر آن چوب و نی و علف نصب نمایند و بر آن نشینند. (آنندراج ). قایقگونه ای مرکب از چوبها و نی ها و علفها که آنها را بهم بندند و چند مشک را پرباد کرده برآن نصب کنند و بر آن نشینند و بجای قایق از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین ). نوعی کشتی است که در رودخانه های عراق بدان سوار شوند و طوف نیز گویند. این کلمه فارسی است . (از اقرب الموارد). کشتی بی دیواره و بی عمق که از بعض رودها بدان گذرند. قسمی کرجی . قسمی از آلات عبور از رود و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کردی کلک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کنده های چوب بهم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی ، کَلَک (به همین معنی ). (از حاشیه برهان چ معین ):
گر ز جمله چوب و نی کاندر جهانست
دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور
وحش وطیر و آدم و جن و ملک .
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج ).
نه در کشتی آمد نه اندر کلک
ورا یار بادا نجوم فلک .
حکیم زجاجی (از آنندراج ).
* انجمن و مجمع مردم را نیز گرفته اند. (برهان ). انجمن و مجمع مردمان . (ناظم الاطباء).
-کلک زدن ; در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن . (ناظم الاطباء).
-کلک کردن ; انجمن کردن و کنکاش نمودن .(ناظم الاطباء).
* (ص ) شوم و نامبارک را گویند. (برهان ). بمعنی نامبارک و شوم آمده لیکن بدین معنی بعضی به کسر لام گفته اند. (آنندراج ). شوم و نامبارک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ):
زین می خوری گردی ملک ، زان می خوری دیوی کلک
زین می ابوبکری شوی ، گردی از آن می بوالحکم .
مولوی (از فرهنگ رشیدی ).
رجوع به کَلک شود.
* به این سبب
چند شوم صداع کش گرد بساط خسروان
کز در تست عالمی رزقپذیر بی کلک .
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی ).
* در تداول عامه ، حیله . حقه . نیرنگ. (فرهنگ فارسی معین ). حیله . مکر. بازی . فریب . دامی و حیله ای برای اضرار کسی . دوز و کلک نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کلک بر سر کسی بستن ;جنجال بر سرش بستن . گویند چه کلک بر سرم بسته ای ، چه بلا بر سرم آورده ای و چه مرا تنگ گرفته ای . (آنندراج ). جنجال برسرش درآوردن . بلا بر سرش درآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). کلک زدن . کلک جور کردن . این ترکیب به معنی سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن نیز ممکن است استعمال شود. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ):
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما
چه کلک بسته ای ای آتش می بر سرما؟
محسن تاثیر (از آنندراج ).
-کلک جور کردن ; مقدمه چیدن . راست و ریس کردن . (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ).
-کلک چیزی را کندن ; در تداول عامه ، آن را محو کردن . نابود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). آن را از بین بردن . (از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ).
-کلک درآوردن ; حقه زدن .
-* تولید مزاحمت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-کلک زدن ; حقه زدن . نیرنگ به کار بردن .
-کلک کاری را کندن ; قالش را کندن . به آخر رسانیدن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه ، آن را به پایان بردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-کلک کسی را کندن ; او را کشتن . او را از میان برداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کلک کوتاه ;درد سر کم . مزاحمت کم . (فرهنگ فارسی معین ).
* تباه کاری و نابسامانی زن ، و کلک زدن فعل آن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک زدن شود.* بازیچه : کار دنیا کلک است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
{ص}
بمعنی نامبارک و شوم . کَلَک . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود.* (ا) بمعنی بوم گفته اند کَلَک . (برهان ). پرنده ای که بوم نیز گویند. (ناظم الاطباء). بوم . کوف . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود.
کسی را که درد آیدش دست و کلک
علاجش کنندی به تدهین و دلک .
(از آنندراج ).
{ص مصغر}
تصغیر کل باشد که کچل است . (برهان ). مصغر کل بمعنی کچل . (ناظم الاطباء). کل کوچک . کچل کوچک . (فرهنگ فارسی معین ). از کل (کچل ) و ک (پسوند تصغیر). (حاشیه برهان چ معین ). کل خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برجهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک .
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 257).
* گاومیش نرینه جوان را هم می گویند. (برهان ) (ازناظم الاطباء). گاو میش نر جوان . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مصغر کَل بمعنی گوسفند و گاو نر. (حاشیه برهان چ معین ).
{ا}
بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و از آن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن مالند. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). پشم نرمی که به شانه از بن موهای بز برآرند و ببافند وشال کنند، خاصه در کشمیر که ترمه گویند. (آنندراج ).در کردی ، کولک (پشم کوتاه )، پشم بونجال . و با کُرک مقایسه شود. (حاشیه برهان چ دکتر معین ):
گه شست به آب دیده رویش
گه برد به شانه کلک مویش .
نظامی (از فرهنگ رشیدی ).
* پرز. کرک ; کلک به (میوه ). کلک آتش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
{ا}
خربزه نارسیده . (برهان )(ناظم الاطباء). خربزه نارسیده یعنی کالک و سفچه . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف کالک بمعنی کال ونارس . (حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به کالک شود.
{ا}
انگشت کوچک را گویند و به عربی خنصر خوانند. (برهان ). انگشت کهین که آن را خنصر گویند. (آنندراج ). انگشت کوچک . خنصر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کلیک ، و در گنابادی کلک ، و کلیک . (از حاشیه برهان چ معین ):
کلیک و کلیجک ، کلک راست نام
که خنصر بخواند به تازیش عام .
(فرهنگ منظومه ، از آنندراج ).
* (ص ) احول بود و لوچ نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 290). بمعنی لوچ و کاج و احول هم آمده است . (برهان )
از فروغش به شب تاری شدنقش نگین
ز سر کنگره بر خواند مرد کلکا.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 290).
* بمعنی درد شکم نیز گفته اند
باد از نفخ حقد و باد حسد
دشمن شاه مبتلای کلک .
(از آنندراج ).
{ص}
احول و کاج باشد
{ا}
نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان . و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
{اخ}
نام موضعی است از مضافات دامغان که در آنجا گندم خوب حاصل می شود. (برهان ). نام موضعی نزدیک دامغان که گندم آن ممتاز است . (آنندراج ):
گندم بیار از کلک از دامغان ببر
انواع میوه ها وز اقسام غله ها.
(از آنندراج ).
{اخ}
دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام است و125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
{اخ}
دهی از دهستان آب سرده است که در بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد واقع است و120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
{اخ}
جایی است بین میافارقین و ارمینیة. و ابن بقراط بطریق در اینجا می زیسته است و رودخانه ای از اینجا بیرون می آید که به دجله می ریزد. (از معجم البلدان ).