کلک
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( کلک .) (اِ.) چیزی شبیه قایق ساخته شده با چوب و تخته و چند خیک باد کرده .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کَ لَ یا لِ) = کلیک : 1 - (اِ.) بوم، کوف . 2 - (ص .) شوم، نامبارک .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کَ لَ) (اِ.) 1 - نیشتر. 2 - منقل، آتشدان . 3 - (عا.) حیله و فریب . ؛ کلک کسی را کندن الف - کسی را از میان برداشتن . ب - کسی را با توطئه از کار برکنار کردن . ؛ کلک مرغابی ترفند بسیار زیرکانه .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کَ لَ) (اِ.) پیزر، بردی .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کَ) (اِ.) بغل، آغوش .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کِ لِ) (اِ.) = کلیک : انگشت کوچک، خنصر.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کِ) (اِ.) نی، قلم نی .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(کِ) چهار دندان تیز در درندگان ؛ ناب .
القلم
القلم
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● barge, heat, eceit, odge, oax, mposition, en, loy, aft, use, cheme, ham, poof, rick
Feder (f),Lichtstift (m),Schreiben abfassen

مجازی‌

trap ==> زانویى مستراح و غیره تله، دام، دریچه، گیر، محوطه کوچک، شکماف، نیرنگ، فریب دهان، به دام انداختن، در تله انداختن، تله، در تله اندازى trap

عامیانه‌

gimmick ==> [.n]: اسبابى که در قمار بازى وسیله تقلب و بردن پول از دیگران شود، حیله، تدبیر

kelek ==> کلک

pen ==> قلم، کلک، شیوه نگارش، خامه، نوشتن، آغل، حیوانات آغل، خانه ییلاقى، نگاشتن، بستن، درحبس انداختن pen

barge ==> [.vt. & n]: دوبه، کرجى، با قایق حمل کردن، سرزده وارد شدن

cheat ==> [.vt. & n]: آدم متقلب و فریبنده، فریب، گول، فریب دادن، خدعه کردن، گول زدن، جر زدن

dodge ==> [.v. & n]: جاخالى دادن، این سو و آن سو رفتن، (مجازى) گریز زدن، طفره زدن، تمجمج، اهمال، جاخالى

imposition ==> [.n]: تحمیل، تکلیف، وضع، باج، مالیات، عوارض

ploy ==> تمحید، عمل، اقدام، کار، امر، ورزش، خوشى، وجد

raft ==> دسته الوار شناور بر آب، دکل، قایق مسطح الوارى، با قایق الوارى رفتن یا فرستادن raft

sham ==> [.adj. & vt. & n]: قلابى، ساختگى، دروغى، ریاکارى، وانمود کردن، به خود بستن، تظاهر کردن

spoof ==> [.vt. & n]: حقه بازى کردن، کلاهبردارى، مسخره، دست انداختن

trick ==> [.vt. & n]: حیله، نیرنگ، خدعه، شعبده بازى، حقه، لم، رمز، فوت و فن، حیله زدن، حقه بازى کردن، شوخى کردن trick


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک]
{ا}
هر نی میان خالی را گویند عموماً. (برهان ). نی است عموماً. (آنندراج ). هر نی میان کاواک . (ناظم الاطباء). نی . (فرهنگ فارسی معین ). قصب . نی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق توبگداخته ام چون کلکا.

ابوالموید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.

فردوسی .


نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.

مولوی .


نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.

مولوی .


-کلک خایی ; جویدن نی (نیشکر):
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟

مولوی .


-کلک شکر ; نیشکر. (آنندراج ):
ز لفظ او مگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است .

انوری (از آنندراج )


* قلم را گویند اما این لفظمستعار بود و در اصل نی است . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). نی قلم کتابت را گویند خصوصاً. (از برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). قلم . (فرهنگ فارسی معین ). قلم . خامه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.

فردوسی .


کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.

عسجدی .


رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد .

منوچهری .


وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل .

منوچهری .


گاه نظم و گاه نثرو گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن .

منوچهری .


تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ.

منوچهری


نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زو دریغ.

اسدی .


بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین ، نباشد کلک و آهن را ثمن .

ناصرخسرو.


ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده مخالف دین نشتر.

ناصرخسرو.


کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.

مسعودسعد.


خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.

مسعودسعد.


چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی ...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی ...

(از کلیله و دمنه چ مینوی ).


ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.

سوزنی .


کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقاد ترا گر انقیاد آرد حسام .

سوزنی


حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.

سوزنی .


مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟

خاقانی .


بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس .

خاقانی .


شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.

خاقانی .


سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.

نظامی .


کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.

نظامی .


قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .

نظامی .


خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می برآرد.

عطار.


به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت .

سعدی (بوستان ).


مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم .

حافظ.


-از کلک برآمدن نقش ; نوشته شدن نقش . (آنندراج ):
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.

حافظ (از آنندراج ).


-کلک در بنان افکندن ; کنایه از تهیه نبشتن کردن . (بهار عجم )(آنندراج ):
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.

سلمان ساوجی (از بهار عجم ).


-کلک دوشاخ ; قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاقدار:
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که در سه چشمه حیوان قرار می سازد.

خاقانی .


-کلک سرکفیده ; کلک سرشکافته .
کلک دوشاخ:
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیده اوست .

خاقانی .


-کلک فرمان پذیر ; قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد:
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.

نظامی .


-کلک فرنگی ; نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد و پادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخط می نمایند. (از آنندراج ). خودنویس . (فرهنگ فارسی معین ):
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.

ارادت خان واضح (از آنندراج ).


-کلک قضا ; قلم تقدیر. قلم سرنوشت:
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.

سعدی (بوستان ).


-کلک کبوتردم ; به اصطلاح خوشنویسان ، نوعی از قلم تراشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ):
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.

محمد سعید اشرف (از آنندراج ).


-کلک لاغر ; قلم باریک و ظریف:
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست .

خاقانی .


-کلک مشکین ; قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین:
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.

حافظ.


و رجوع به ترکیب بعد شود.
-کلک نافه گشای ; قلم مشکین . قلم عطرآگین:
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای .

نظامی .


و رجوع به ترکیب قبل شود.
* هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان ). ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهاردندان تیز درندگان . ناب . (فرهنگ فارسی معین ):
بردند موکلان راهش
از کلک سگان ، به صدر شاهش .

نظامی (از فرهنگ رشیدی ).


* نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان ). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج ). صمغی در نهایت تلخی . (ناظم الاطباء). عنزروت . انزروت . (فرهنگ فارسی معین ):
حاسدان تو کلک و تو رطبی
ازقیاس رطب نباشد کلک .

سوزنی (از فرهنگ رشیدی ).


* بمعنی نی تیر. (آنندراج ). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی ). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت .

فردوسی (از آنندراج ).


زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان .

فردوسی .


ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.

فردوسی .


بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و درخاک شد غرق.

خواجو (از فرهنگ رشیدی ).


* به معنی نیزه . (از آنندراج ):
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن .

ازرقی (از آنندراج ).


حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک .

اوحدی .


گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.

قاآنی .


* دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه .
محمدبن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).* آتشدان . (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَک شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ ل َ]
{ا}
نشتر فصاد را گویند و به عربی مبضع خوانند. (برهان ). نیش و نیشتر حجام و فصاد که آن را شست نیز گویند. (آنندراج ). مبضع و نشتر فصاد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ):
در دل خیال غمزه تیرت چو بگذرد
گویی زدند بر دل پر خون من کلک .

ضیاء بخشی (از فرهنگ نظام )


*بمعنی منقل و آتشدان گلی و سفالی باشد. (برهان ). آتشدان گلی . منقل سفالین . (فرهنگ فارسی معین ). آتشدان گلی و سفالی . (ناظم الاطباء). منقل و آتشدان از گل نیم پخته . آتشدان گلین . منقل از گل خام . آتشدان قابل انتقال از گل خام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی ، کَلَک (منقلی که از پهن و گل سازند). گیلکی ، کَلَه . و سنائی غزنوی در بیت ذیل (بضرورت شعر) به سکون لام آورده . (حاشیه برهان چ معین ):
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفته همه رنگ لاله زار.

سنائی (ازفرهنگ رشیدی ).


-امثال :
ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک ; منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا سایر فلزات سازند و کلک آتشدان سفالینه باشد. عامه در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 328).
* چوب و نی و علفی بود که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان ). علف و چوب و نی که برای گذشتن از آبها بهم بندند، گاه باشد که خیک و مشک پر باد کرده محکم سر آن بندند و بر آن چوب و نی و علف نصب نمایند و بر آن نشینند. (آنندراج ). قایقگونه ای مرکب از چوبها و نی ها و علفها که آنها را بهم بندند و چند مشک را پرباد کرده برآن نصب کنند و بر آن نشینند و بجای قایق از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین ). نوعی کشتی است که در رودخانه های عراق بدان سوار شوند و طوف نیز گویند. این کلمه فارسی است . (از اقرب الموارد). کشتی بی دیواره و بی عمق که از بعض رودها بدان گذرند. قسمی کرجی . قسمی از آلات عبور از رود و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کردی کلک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کنده های چوب بهم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی ، کَلَک (به همین معنی ). (از حاشیه برهان چ معین ):
گر ز جمله چوب و نی کاندر جهانست
دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور
وحش وطیر و آدم و جن و ملک .

ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج ).


نه در کشتی آمد نه اندر کلک
ورا یار بادا نجوم فلک .

حکیم زجاجی (از آنندراج ).


* انجمن و مجمع مردم را نیز گرفته اند. (برهان ). انجمن و مجمع مردمان . (ناظم الاطباء).
-کلک زدن ; در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن . (ناظم الاطباء).
-کلک کردن ; انجمن کردن و کنکاش نمودن .(ناظم الاطباء).
* (ص ) شوم و نامبارک را گویند. (برهان ). بمعنی نامبارک و شوم آمده لیکن بدین معنی بعضی به کسر لام گفته اند. (آنندراج ). شوم و نامبارک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ):
زین می خوری گردی ملک ، زان می خوری دیوی کلک
زین می ابوبکری شوی ، گردی از آن می بوالحکم .

مولوی (از فرهنگ رشیدی ).


رجوع به کَلک شود.
* به این سبب کوف و بوم را کلک خوانند، و بعضی با ثانی مکسور، کَلک بمعنی بوم گفته اند. (برهان ). بوم . کوف . کَلک . (از فرهنگ فارسی معین ). پرنده ای که بوم نیز گویند. کَلک . (ناظم الاطباء). نام بوم . (از آنندراج ).* پیزر و به تازی بردی . (مقدمه التفهیم ص قعج ). پیزر. بردی . (فرهنگ فارسی معین ): گیاه و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب و آنچ برپای نخیزد چون خیار و خربزه . (التفهیم ص 376).* غوزه پنبه که هنوز نشکفته باشد. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ).غوزه پنبه ناشکفته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).* بمعنی دردسر هم آمده است . (برهان ). درد سر. (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). صداع و درد سر. (ناظم الاطباء):
چند شوم صداع کش گرد بساط خسروان
کز در تست عالمی رزقپذیر بی کلک .

عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی ).


* در تداول عامه ، حیله . حقه . نیرنگ. (فرهنگ فارسی معین ). حیله . مکر. بازی . فریب . دامی و حیله ای برای اضرار کسی . دوز و کلک نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کلک بر سر کسی بستن ;جنجال بر سرش بستن . گویند چه کلک بر سرم بسته ای ، چه بلا بر سرم آورده ای و چه مرا تنگ گرفته ای . (آنندراج ). جنجال برسرش درآوردن . بلا بر سرش درآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). کلک زدن . کلک جور کردن . این ترکیب به معنی سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن نیز ممکن است استعمال شود. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ):
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما
چه کلک بسته ای ای آتش می بر سرما؟

محسن تاثیر (از آنندراج ).


-کلک جور کردن ; مقدمه چیدن . راست و ریس کردن . (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ).
-کلک چیزی را کندن ; در تداول عامه ، آن را محو کردن . نابود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). آن را از بین بردن . (از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ).
-کلک درآوردن ; حقه زدن .
-* تولید مزاحمت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-کلک زدن ; حقه زدن . نیرنگ به کار بردن .
-کلک کاری را کندن ; قالش را کندن . به آخر رسانیدن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه ، آن را به پایان بردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-کلک کسی را کندن ; او را کشتن . او را از میان برداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-کلک کوتاه ;درد سر کم . مزاحمت کم . (فرهنگ فارسی معین ).
* تباه کاری و نابسامانی زن ، و کلک زدن فعل آن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک زدن شود.* بازیچه : کار دنیا کلک است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ ل]
{ص}
بمعنی نامبارک و شوم . کَلَک . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود.* (ا) بمعنی بوم گفته اند کَلَک . (برهان ). پرنده ای که بوم نیز گویند. (ناظم الاطباء). بوم . کوف . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ]
(ا) بغل . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). بغل . آغوش . (فرهنگ فارسی معین ):
کسی را که درد آیدش دست و کلک
علاجش کنندی به تدهین و دلک .

(از آنندراج ).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ ل َ]
{ص مصغر}
تصغیر کل باشد که کچل است . (برهان ). مصغر کل بمعنی کچل . (ناظم الاطباء). کل کوچک . کچل کوچک . (فرهنگ فارسی معین ). از کل (کچل ) و ک (پسوند تصغیر). (حاشیه برهان چ معین ). کل خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برجهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک .

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 257).


* گاومیش نرینه جوان را هم می گویند. (برهان ) (ازناظم الاطباء). گاو میش نر جوان . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مصغر کَل بمعنی گوسفند و گاو نر. (حاشیه برهان چ معین ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک ُ]
{ا}
بمعنی پشم تر می باشد که از بن موی بز با شانه برآورند و از آن شال و امثال آن بافند و تکیه و نمد و کلاه و کپنک و مانند آن مالند. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). پشم نرمی که به شانه از بن موهای بز برآرند و ببافند وشال کنند، خاصه در کشمیر که ترمه گویند. (آنندراج ).در کردی ، کولک (پشم کوتاه )، پشم بونجال . و با کُرک مقایسه شود. (حاشیه برهان چ دکتر معین ):
گه شست به آب دیده رویش
گه برد به شانه کلک مویش .

نظامی (از فرهنگ رشیدی ).


* پرز. کرک ; کلک به (میوه ). کلک آتش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[دَ ل َ]
{ا}
خربزه نارسیده . (برهان )(ناظم الاطباء). خربزه نارسیده یعنی کالک و سفچه . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف کالک بمعنی کال ونارس . (حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به کالک شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک ل]
{ا}
انگشت کوچک را گویند و به عربی خنصر خوانند. (برهان ). انگشت کهین که آن را خنصر گویند. (آنندراج ). انگشت کوچک . خنصر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کلیک ، و در گنابادی کلک ، و کلیک . (از حاشیه برهان چ معین ):
کلیک و کلیجک ، کلک راست نام
که خنصر بخواند به تازیش عام .

(فرهنگ منظومه ، از آنندراج ).


* (ص ) احول بود و لوچ نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 290). بمعنی لوچ و کاج و احول هم آمده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء). احول و کاج . (آنندراج ). کلیک . احول . لوچ . کاژ. (فرهنگ فارسی معین ). دوبین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از فروغش به شب تاری شدنقش نگین
ز سر کنگره بر خواند مرد کلکا.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 290).
* بمعنی درد شکم نیز گفته اند . (آنندراج ):
باد از نفخ حقد و باد حسد
دشمن شاه مبتلای کلک .

(از آنندراج ).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک ُ ل ُ]
{ص}
احول و کاج باشد . (برهان ).لوچ و احول . (ناظم الاطباء).* (ا) درد شکم را نیز گویند. (برهان ). دردشکم . (ناظم الاطباء).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک ُ ل ُ]
{ا}
نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان . و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َل َ]
{اخ}
نام موضعی است از مضافات دامغان که در آنجا گندم خوب حاصل می شود. (برهان ). نام موضعی نزدیک دامغان که گندم آن ممتاز است . (آنندراج ):
گندم بیار از کلک از دامغان ببر
انواع میوه ها وز اقسام غله ها.

(از آنندراج ).

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ ل َ]
{اخ}
دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام است و125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ ل َ]
{اخ}
دهی از دهستان آب سرده است که در بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد واقع است و120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ک َ]
{اخ}
جایی است بین میافارقین و ارمینیة. و ابن بقراط بطریق در اینجا می زیسته است و رودخانه ای از اینجا بیرون می آید که به دجله می ریزد. (از معجم البلدان ).