کهنسال
( کهن سال .) (ص مر.) سالخورده .
قدیم
قديم
● aged, ncient, ntediluvian, ld, oary, enior
Alt
old ==> [.adj. & n]: پیر، سالخورده، کهن سال، مسن، فرسوده، دیرینه، قدیمى، کهنه کار، پیرانه، کهنه، گذشته، سابقى، باستانى old
worm eaten ==> کرم خورده، سوراخ شده، فاسد شده (به وسیله کرم)، کهنه، سالخورده، پیر، کهنسال، بى ارزشaged ==> پیر، سالخورده aged ancient ==> [.adj. & n]: باستانى، دیرینه، قدیمى، کهن، کهنه، پیرantediluvian ==> [.adj. & n]: وابسته به پیش از طوفان، پیش از طوفان نوح، آدم کهن سال، آدم کهنه پرستold ==> [.adj. & n]: پیر، سالخورده، کهن سال، مسن، فرسوده، دیرینه، قدیمى، کهنه کار، پیرانه، کهنه، گذشته، سابقى، باستانى old hoary ==> [.adj]: سفید، سفید مایل به خاکسترى، کهن، سالخوردهsenior ==> [.adj. & n]: بزرگتر، مهتر، ارشد، بالاتر، بالارتبه، قدیمى senior
[ک ُ ه'َ / ه'ُ]
{ص مرکب}
معمر و آنکه دارای عمربسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده . مقابل خردسال . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش .
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم .
کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقه این شغل بستند.
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال .
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب .
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده پخته رای .
* قدیم . دیرینه . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بر او سالهای بسیاری گذشته باشد:
مهر شرف به صفه شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت .
ملک تو کشتی است و چرخ نوح کهن سال
کش زشب و روز حام و سام برآمد.
که می داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال .
فرودآمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال .
ریشه نخل کهن سال از جوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را.
{ص مرکب}
معمر و آنکه دارای عمربسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده . مقابل خردسال . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش .
خاقانی .
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم .
نظامی .
کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقه این شغل بستند.
نظامی .
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال .
نظامی .
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب .
سعدی (بوستان ).
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده پخته رای .
سعدی (بوستان ).
* قدیم . دیرینه . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بر او سالهای بسیاری گذشته باشد:
مهر شرف به صفه شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت .
خاقانی .
ملک تو کشتی است و چرخ نوح کهن سال
کش زشب و روز حام و سام برآمد.
خاقانی .
که می داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال .
نظامی .
فرودآمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال .
نظامی .
ریشه نخل کهن سال از جوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را.
صائب .