به
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
( به .) ( اِ.) درختی است مانند درخت سیب که پشت برگ هایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرکدار که در پاییز می رسد. میوه و تخم میوه اش برای سینه و ریه نافع است .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(بِ) (حراض .) 1 - به وسیلة، توسط . 2 - سوگند، قَسم مانند: به خدا، به جان تو. 3 - به سویی، به طرف . 4 - برای، به خاطر. 5 - بر روی، بر.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(بِ) [ په . ] (ص .) خوب، نیک .
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
صرافت کاری افتادن (بِ. صِ فَ تِ اُ دَ) [ فا - ع . ] (مص ل .) به انجام کاری وسوسه شدن .
ضد , فی , اوه , علی
ضد , في , اوه , علي
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● a-, gainst, t, y, nto, or, n, n, nto, ver, hrough, o, oward, pon, ith
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● eu-
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● with
An,Auf,Bei,Gegen,In,Über,Um,Wider,Zu
فارسی فارسی
فرهنگ فومستان
عمومی : To , unto صنایع غذایی : quince زیست شناسی : quince جامعه شناسی : at , over to حقوق و قوانین : cydonia oblonga
نام انگلیسی: Quince

نام علمی: Cydonia
------------------------------------------
اثرات درمانی:
به تقویت کننده دستگاه گوارش، مقوی، متوقف کننده اسهال و مفید در خونریزی، آب آن معده کودک را پاک و اعصاب را تقویت می کند. لعاب آن دارای خواص تسکین دهنده است، در ایران از قدیم برای درمان سرفه استفاده می شده است.

قدیمی‌

eu

unto ==> (to =) ـ به سوى، سوى، به طرف، روبطرف، پیش، نزد، تا نسبت به، در، دربرابر، برحسب، مطابق، بنا بر، علامت مصدر انگلیسى است

حساب‌

against ==> دربرابر، در مقابل، پیوسته، مجاور، به سوى، مقارن، بر ضد، مخالف، علیه، به، بر، با against

at ==> به سوى، به طرف، به، در، پهلوى، نزدیک، دم، بنابر، در نتیجه، بر حسب، از قرار، بقرار، سرتاسر، مشغول at

bah ==> به، علامت تعجب حاکى از اهانت و تحقیر bah

ho ==> (علامت تعجب و خوشوقتى یا غضب) ها، اى، به، اهوى، هاى ho

in ==> [.pref]: پیشوندى است به معنى " در داخل " و " به سوى " و " نه "، در، توى، اندر، لاى، درظرف، هنگام، به، بر، با، بالاى، روى، از، باب روز [.adj]: درونى، شامل، نزدیک، دم دست، داخلى [.adv]: رسیده، آمده، درتوى، به طرف، نزدیک ساحل، با امتیاز، با مصونیت [.vt]: در میان گذاشتن، جمع کردن [.n]: شاغلین، زاویه in ـ (89)

into ==> توى، اندر، در میان، در ظرف، به، به سوى، به طرف، نسبت به، مقارن into

oh ==> [.interj]: ها، به، وه (علامت تعجب و اندوه) ـ [.n]: علامت صفر، عددصفر

on ==> [.adv]: وصل، روشن، برقرار، روى، در روى، بر روى، بر، بالاى، در باره، راجع به، در مسیر، عمده، به اعتبار، به، به علت، به طرف، در بر، برتن، به پیش، به جلو، همواره، بخرج on

quince ==> [.n]: (گیاه شناسى) درخت به، به

quincunx ==> (گیاه شناسى) درخت به، به، شکلى داراى پنج واحد یا نفش یک جور، آرایش پنج تایى گل یا برگ گیاه

a ==> حرف اول الفباى انگلیسى، حرف اضافه مثبت a

by ==> [.adv]: به دست، بتوسط، با، به وسیله، از، بواسطه، پهلوى، نزدیک، کنار، از نزدیک، از پهلوى، از کنار، درکنار، از پهلو، محل سکنى، فرعى، درجه دوم by

for ==> [.conj]: براى، به جهت، بواسطه، به جاى، از طرف، به ب هاى، درمدت، به قدر، در برابر، در مقابل، بر له، به طرفدارى از، مربوط به، مال، براى این که، زیرا که، چونکه واژه هاى شامل for


with ==> با، به وسیله، مخالف، به عوض، در ازاى، برخلاف، به طرف، درجهت with


ندا حاکی‌ از بی‌ صبری‌ یا شگفتی‌

why ==> چرا، براى چه، به چه دلیل

ندا به‌ نشان‌ شگفتی‌ یا خوشی‌

ho ==> (علامت تعجب و خوشوقتى یا غضب) ها، اى، به، اهوى، هاى ho

حاکی‌ از شادی‌ و سرور

yippee ==> هیپ هیپ هورا


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب َه ْ]
{صوت}
وه . په . کلمه تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود. خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). به به . بخ . به . زه . احسنت . آفرین . (یادداشت بخط مولف ).* کلمه تعجب . (فرهنگ فارسی معین ).
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[به ْ]
{ص}
در ایرانی باستان «وهیه » (اوستا «ونگه ، وهیه » . «بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به . «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ، پارسی باستان «وهو» ، پهلوی «وه » . (از حاشیه برهان چ معین ). خوب و نیک . (برهان ). خوب و نیک و پسندیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). بهتر. نیکوتر. خوبتر:
قند جدا کن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.

رودکی .


شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده به ْ زیغال .

رودکی .


باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به .

خفاف .


گمان برده کش گنج بر استران
بود به ْ چو بر پشت کلته خران .

ابوشکور.


زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به ْ ازبازگشتن ز گفتار خویش .

ابوشکور.


نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .

معروفی .


ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.

قریعالدهر.


ملوک زمان را کدامین ذخیره
به ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی .

فریدون العکاشه .


ز زال گرانمایه داماد به ْ
نباشد همی داند از که و مه .

فردوسی .


همی گفت هر کس که مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .

فردوسی .


خاری که بمن درخلد اندر سفرهند
به ْ چون بحضر در کف من دسته شب بو.

فرخی .


بر درتو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد.

فرخی .


باللّه نزدیک من ، به زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم .

منوچهری .


نیست یک تن بمیان همگان ایدر به ْ
اینچنین زانیه باشد بچه اهرمنی .

منوچهری .


بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .

عنصری .


نه از اندوه تو سودی فزاید
نه ازتیمار تو فردا به آید.

(ویس و رامین ).


چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو به از پیشخورد.

اسدی .


احمد بگریست و گفت به از این می باشدکه خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
آن به ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به ْ بود از گفته رسوا.

ناصرخسرو.


نه کمتر شونداین چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به ْ را ز بدتر.

ناصرخسرو.


هرچه بر لفظ پسندیده او رفت و رود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف .

سوزنی .


ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به ْ به جوانمردی از حاتم و از افشین .

سوزنی .


سخن به ْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما.

خاقانی .


حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه به ْ طاعت است .

نظامی .


لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به ْ از هزار خورشید نشد.

(از ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 270).


هست تنهایی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.

مولوی .


اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به ْ.

سعدی .


نادان را به ْ از خاموشی نیست ... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی . (گلستان ).
چون نداری کمال و فضل آن به ْ
که زبان در دهان نگه داری .

سعدی .


اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به ْ.

حافظ.


دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن به ْ که پنهانی بود.

حافظ.


-امثال :
به از راستی در جهان کار نیست .

فردوسی .


حدزده به ْ بود که بیم زده .

سنایی .


صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت به ْ.

سنایی .


دلی آسان گذار از کشوری به ْ .

(ویس و رامین ).


بداندیش شاه جهان کشته به ْ .

فردوسی .


راز دوست از دشمن نهان به ْ .

سعدی .


به است از روی نیکو نام نیکو .

(ویس و رامین ).


به از روی خوب است آواز خوش .

سعدی .


با ما به ْ از این باش .
-به روزگار ; خوشبخت . آنکه دارای روزگار خوب باشد:
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند به ْروزگار.

فردوسی .


مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و به ْروزگار.

فردوسی .

فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[به ْ]
{ا}
نام میوه ای است مشهور. (برهان ). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). درختی است از تیره گل سرخیان ، جزو دسته سیبها که پشت برگهایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی . آبی . سفرجل . (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «به » . رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص 227. (از حاشیه برهان چ معین ). میوه معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است . (تحفه حکیم مومن ). درختی است از تیره رزاسه و از جنس «سیدونیا» نام گونه آن «سی اوبلونگا» میباشد. این درخت در سراسر جنگلهای کرانه دریای مازندران فراوان است . آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول ، شغال ، به یاشال . به ، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به ، درخاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است . (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242):
کدوبرکشیده طرب رود را
گلوگیر گشته به ْ امرود را.

نظامی .


به ْ چو گویی براگنیده بمشک
پسته باخنده تر از لب خشک .

نظامی (هفت پیکر ص 247).


باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو وبه ْ ما نیز هم بد نیستیم .

سعدی .


به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت .

بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص 38).


-امثال :
به یک دست نتوان گرفتن دو به ْ .
مثل به پخته .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب َ / ب]
{حرف اضافه}
کلمه رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید ودر این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه » یا «به خانه » و «بروید» یا «به روید» و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت » ، ایرانی باستان «پتی » ، اوستائی «پئیتی » ، پارسی باستان «پتی » ، پازند «په » ، پهلوی تورفان «پده » . (حاشیه برهان چ معین ). حرف اضافه «به » بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین ).* ظرفیت زمانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر:
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.

منوچهری (از فرهنگ فارسی معین ).


* ظرفیت مکانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر: من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی ).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .

خاقانی (از فرهنگ فارسی معین ).


زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
به ْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .

سعدی .


* کلمه قسم و سوگند و مانند رابطه ای ، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت ; یعنی سوگند به جان خودت . (ناظم الاطباء). قسم . سوگند. (فرهنگ فارسی معین ):
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


* در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس » توان گذاشت . (فرهنگ فارسی معین ):
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.

سنایی (از فرهنگ فارسی معین ).


* بمعنی طرف و سوی . (فرهنگفارسی معین ):
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.

فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).


* استعانت را رساند و در این صورت ، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است . (فرهنگ فارسی معین ):
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


* تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است : به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود ماخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین ).* بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن ، مشت مشت و خروار خروار است . (فرهنگ فارسی معین ).* در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین ):
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


* سازگاری . توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین ):
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


* بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل . برابر:
میوه جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.

نظامی .


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دوجو.

حافظ (از فرهنگ فارسی معین ).


* پیش . نزد: حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه ).* برای : مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی ). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ).*برای ترتیب آید: دم به دم . خانه به خانه . شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین ).* بمعنی «را»: به من گفت . به تو داد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به حرف «ب » در همین لغت نامه شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب ُ]
{ا}
بوم و جغد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) .
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[ب َ ه ه]
{ع مص}
خداوند مرتبه و جاه شدن ، نزدیک سلطان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).