به
( به .) ( اِ.) درختی است مانند درخت سیب که پشت برگ هایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرکدار که در پاییز می رسد. میوه و تخم میوه اش برای سینه و ریه نافع است .
(بِ) (حراض .) 1 - به وسیلة، توسط . 2 - سوگند، قَسم مانند: به خدا، به جان تو. 3 - به سویی، به طرف . 4 - برای، به خاطر. 5 - بر روی، بر.
(بِ) [ په . ] (ص .) خوب، نیک .
صرافت کاری افتادن (بِ. صِ فَ تِ اُ دَ) [ فا - ع . ] (مص ل .) به انجام کاری وسوسه شدن .
ضد , فی , اوه , علی
ضد , في , اوه , علي
● a-, gainst, t, y, nto, or, n, n, nto, ver, hrough, o, oward, pon, ith
● eu-
● with
An,Auf,Bei,Gegen,In,Über,Um,Wider,Zu
عمومی : To , untoصنایع غذایی : quinceزیست شناسی : quinceجامعه شناسی : at , over toحقوق و قوانین : cydonia oblonga
نام انگلیسی: Quince
نام علمی: Cydonia
------------------------------------------
اثرات درمانی:
به تقویت کننده دستگاه گوارش، مقوی، متوقف کننده اسهال و مفید در خونریزی، آب آن معده کودک را پاک و اعصاب را تقویت می کند. لعاب آن دارای خواص تسکین دهنده است، در ایران از قدیم برای درمان سرفه استفاده می شده است.
نام علمی: Cydonia
------------------------------------------
اثرات درمانی:
به تقویت کننده دستگاه گوارش، مقوی، متوقف کننده اسهال و مفید در خونریزی، آب آن معده کودک را پاک و اعصاب را تقویت می کند. لعاب آن دارای خواص تسکین دهنده است، در ایران از قدیم برای درمان سرفه استفاده می شده است.
قدیمیeuunto ==> (to =) ـ به سوى، سوى، به طرف، روبطرف، پیش، نزد، تا نسبت به، در، دربرابر، برحسب، مطابق، بنا بر، علامت مصدر انگلیسى استحسابagainst ==> دربرابر، در مقابل، پیوسته، مجاور، به سوى، مقارن، بر ضد، مخالف، علیه، به، بر، با against at ==> به سوى، به طرف، به، در، پهلوى، نزدیک، دم، بنابر، در نتیجه، بر حسب، از قرار، بقرار، سرتاسر، مشغول at bah ==> به، علامت تعجب حاکى از اهانت و تحقیر bah ho ==> (علامت تعجب و خوشوقتى یا غضب) ها، اى، به، اهوى، هاى ho in ==> [.pref]: پیشوندى است به معنى " در داخل " و " به سوى " و " نه "، در، توى، اندر، لاى، درظرف، هنگام، به، بر، با، بالاى، روى، از، باب روز [.adj]: درونى، شامل، نزدیک، دم دست، داخلى [.adv]: رسیده، آمده، درتوى، به طرف، نزدیک ساحل، با امتیاز، با مصونیت [.vt]: در میان گذاشتن، جمع کردن [.n]: شاغلین، زاویه in ـ (89)into ==> توى، اندر، در میان، در ظرف، به، به سوى، به طرف، نسبت به، مقارن into oh ==> [.interj]: ها، به، وه (علامت تعجب و اندوه) ـ [.n]: علامت صفر، عددصفرon ==> [.adv]: وصل، روشن، برقرار، روى، در روى، بر روى، بر، بالاى، در باره، راجع به، در مسیر، عمده، به اعتبار، به، به علت، به طرف، در بر، برتن، به پیش، به جلو، همواره، بخرج on quince ==> [.n]: (گیاه شناسى) درخت به، بهquincunx ==> (گیاه شناسى) درخت به، به، شکلى داراى پنج واحد یا نفش یک جور، آرایش پنج تایى گل یا برگ گیاهa ==> حرف اول الفباى انگلیسى، حرف اضافه مثبت a by ==> [.adv]: به دست، بتوسط، با، به وسیله، از، بواسطه، پهلوى، نزدیک، کنار، از نزدیک، از پهلوى، از کنار، درکنار، از پهلو، محل سکنى، فرعى، درجه دوم by for ==> [.conj]: براى، به جهت، بواسطه، به جاى، از طرف، به ب هاى، درمدت، به قدر، در برابر، در مقابل، بر له، به طرفدارى از، مربوط به، مال، براى این که، زیرا که، چونکه واژه هاى شامل for
with ==> با، به وسیله، مخالف، به عوض، در ازاى، برخلاف، به طرف، درجهت with
ندا حاکی از بی صبری یا شگفتیwhy ==> چرا، براى چه، به چه دلیلندا به نشان شگفتی یا خوشیho ==> (علامت تعجب و خوشوقتى یا غضب) ها، اى، به، اهوى، هاى ho حاکی از شادی و سرورyippee ==> هیپ هیپ هورا
[ب َه ْ]
{صوت}
وه . په . کلمه تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود. خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). به به . بخ . به . زه . احسنت . آفرین . (یادداشت بخط مولف ).* کلمه تعجب . (فرهنگ فارسی معین ).
{صوت}
وه . په . کلمه تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود. خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). به به . بخ . به . زه . احسنت . آفرین . (یادداشت بخط مولف ).* کلمه تعجب . (فرهنگ فارسی معین ).
[به ْ]
{ص}
در ایرانی باستان «وهیه » (اوستا «ونگه ، وهیه » . «بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به . «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ، پارسی باستان «وهو» ، پهلوی «وه » . (از حاشیه برهان چ معین ). خوب و نیک . (برهان ). خوب و نیک و پسندیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). بهتر. نیکوتر. خوبتر:
قند جدا کن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده به ْ زیغال .
باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به .
گمان برده کش گنج بر استران
بود به ْ چو بر پشت کلته خران .
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به ْ ازبازگشتن ز گفتار خویش .
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
به ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی .
ز زال گرانمایه داماد به ْ
نباشد همی داند از که و مه .
همی گفت هر کس که مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .
خاری که بمن درخلد اندر سفرهند
به ْ چون بحضر در کف من دسته شب بو.
بر درتو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد.
باللّه نزدیک من ، به زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم .
نیست یک تن بمیان همگان ایدر به ْ
اینچنین زانیه باشد بچه اهرمنی .
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .
نه از اندوه تو سودی فزاید
نه ازتیمار تو فردا به آید.
چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو به از پیشخورد.
احمد بگریست و گفت به از این می باشدکه خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
آن به ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به ْ بود از گفته رسوا.
نه کمتر شونداین چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به ْ را ز بدتر.
هرچه بر لفظ پسندیده او رفت و رود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف .
ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به ْ به جوانمردی از حاتم و از افشین .
سخن به ْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما.
حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه به ْ طاعت است .
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به ْ از هزار خورشید نشد.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به ْ.
نادان را به ْ از خاموشی نیست ... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی . (گلستان ).
چون نداری کمال و فضل آن به ْ
که زبان در دهان نگه داری .
اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به ْ.
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن به ْ که پنهانی بود.
-امثال :
به از راستی در جهان کار نیست .
حدزده به ْ بود که بیم زده .
صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت به ْ.
دلی آسان گذار از کشوری به ْ .
بداندیش شاه جهان کشته به ْ .
راز دوست از دشمن نهان به ْ .
به است از روی نیکو نام نیکو .
به از روی خوب است آواز خوش .
با ما به ْ از این باش .
-به روزگار ; خوشبخت . آنکه دارای روزگار خوب باشد:
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند به ْروزگار.
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و به ْروزگار.
{ص}
در ایرانی باستان «وهیه »
قند جدا کن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی .
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده به ْ زیغال .
رودکی .
باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به .
خفاف .
گمان برده کش گنج بر استران
بود به ْ چو بر پشت کلته خران .
ابوشکور.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به ْ ازبازگشتن ز گفتار خویش .
ابوشکور.
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری .
معروفی .
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
به ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی .
فریدون العکاشه .
ز زال گرانمایه داماد به ْ
نباشد همی داند از که و مه .
فردوسی .
همی گفت هر کس که مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .
فردوسی .
خاری که بمن درخلد اندر سفرهند
به ْ چون بحضر در کف من دسته شب بو.
فرخی .
بر درتو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد.
فرخی .
باللّه نزدیک من ، به زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دود برآرد بهم .
منوچهری .
نیست یک تن بمیان همگان ایدر به ْ
اینچنین زانیه باشد بچه اهرمنی .
منوچهری .
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .
عنصری .
نه از اندوه تو سودی فزاید
نه ازتیمار تو فردا به آید.
(ویس و رامین ).
چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو به از پیشخورد.
اسدی .
احمد بگریست و گفت به از این می باشدکه خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
آن به ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به ْ بود از گفته رسوا.
ناصرخسرو.
نه کمتر شونداین چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به ْ را ز بدتر.
ناصرخسرو.
هرچه بر لفظ پسندیده او رفت و رود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف .
سوزنی .
ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به ْ به جوانمردی از حاتم و از افشین .
سوزنی .
سخن به ْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما.
خاقانی .
حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه به ْ طاعت است .
نظامی .
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به ْ از هزار خورشید نشد.
(از ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 270).
هست تنهایی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
مولوی .
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به ْ.
سعدی .
نادان را به ْ از خاموشی نیست ... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی . (گلستان ).
چون نداری کمال و فضل آن به ْ
که زبان در دهان نگه داری .
سعدی .
اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به ْ.
حافظ.
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن به ْ که پنهانی بود.
حافظ.
-امثال :
به از راستی در جهان کار نیست .
فردوسی .
حدزده به ْ بود که بیم زده .
سنایی .
صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت به ْ.
سنایی .
دلی آسان گذار از کشوری به ْ .
(ویس و رامین ).
بداندیش شاه جهان کشته به ْ .
فردوسی .
راز دوست از دشمن نهان به ْ .
سعدی .
به است از روی نیکو نام نیکو .
(ویس و رامین ).
به از روی خوب است آواز خوش .
سعدی .
با ما به ْ از این باش .
-به روزگار ; خوشبخت . آنکه دارای روزگار خوب باشد:
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند به ْروزگار.
فردوسی .
مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و به ْروزگار.
فردوسی .
[به ْ]
{ا}
نام میوه ای است مشهور. (برهان ). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). درختی است از تیره گل سرخیان ، جزو دسته سیبها که پشت برگهایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی . آبی . سفرجل . (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «به » . رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص 227. (از حاشیه برهان چ معین ). میوه معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است . (تحفه حکیم مومن ). درختی است از تیره رزاسه و از جنس «سیدونیا» نام گونه آن «سی اوبلونگا» میباشد. این درخت در سراسر جنگلهای کرانه دریای مازندران فراوان است . آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول ، شغال ، به یاشال . به ، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به ، درخاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است . (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242):
کدوبرکشیده طرب رود را
گلوگیر گشته به ْ امرود را.
به ْ چو گویی براگنیده بمشک
پسته باخنده تر از لب خشک .
باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو وبه ْ ما نیز هم بد نیستیم .
به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت .
-امثال :
به یک دست نتوان گرفتن دو به ْ .
مثل به پخته .
{ا}
نام میوه ای است مشهور. (برهان ). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). درختی است از تیره گل سرخیان ، جزو دسته سیبها که پشت برگهایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی . آبی . سفرجل . (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «به »
کدوبرکشیده طرب رود را
گلوگیر گشته به ْ امرود را.
نظامی .
به ْ چو گویی براگنیده بمشک
پسته باخنده تر از لب خشک .
نظامی (هفت پیکر ص 247).
باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو وبه ْ ما نیز هم بد نیستیم .
سعدی .
به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت .
بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص 38).
-امثال :
به یک دست نتوان گرفتن دو به ْ .
مثل به پخته .
[ب َ / ب]
{حرف اضافه}
کلمه رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید ودر این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه » یا «به خانه » و «بروید» یا «به روید» و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت » ، ایرانی باستان «پتی » ، اوستائی «پئیتی » ، پارسی باستان «پتی » ، پازند «په » ، پهلوی تورفان «پده » . (حاشیه برهان چ معین ). حرف اضافه «به » بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین ).* ظرفیت زمانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر:
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
* ظرفیت مکانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر: من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی ).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
به ْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .
* کلمه قسم و سوگند و مانند رابطه ای ، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت ; یعنی سوگند به جان خودت . (ناظم الاطباء). قسم . سوگند. (فرهنگ فارسی معین ):
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه .
* در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس » توان گذاشت . (فرهنگ فارسی معین ):
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
* بمعنی طرف و سوی . (فرهنگفارسی معین ):
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
* استعانت را رساند و در این صورت ، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است . (فرهنگ فارسی معین ):
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار.
* تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است : به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود ماخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین ).* بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن ، مشت مشت و خروار خروار است . (فرهنگ فارسی معین ).* در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین ):
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
* سازگاری . توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین ):
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب .
* بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل . برابر:
میوه جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دوجو.
* پیش . نزد: حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه ).* برای : مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی ). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ).*برای ترتیب آید: دم به دم . خانه به خانه . شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین ).* بمعنی «را»: به من گفت . به تو داد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به حرف «ب » در همین لغت نامه شود.
{حرف اضافه}
کلمه رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید ودر این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه » یا «به خانه » و «بروید» یا «به روید»
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین ).
* ظرفیت مکانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر: من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی ).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین ).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
به ْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .
سعدی .
* کلمه قسم و سوگند و مانند رابطه ای ، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت ; یعنی سوگند به جان خودت . (ناظم الاطباء). قسم . سوگند. (فرهنگ فارسی معین ):
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه .
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).
* در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس » توان گذاشت . (فرهنگ فارسی معین ):
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین ).
* بمعنی طرف و سوی . (فرهنگفارسی معین ):
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).
* استعانت را رساند و در این صورت ، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است . (فرهنگ فارسی معین ):
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).
* تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است : به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود ماخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین ).* بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن ، مشت مشت و خروار خروار است . (فرهنگ فارسی معین ).* در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین ):
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).
* سازگاری . توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین ):
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب .
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).
* بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل . برابر:
میوه جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.
نظامی .
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دوجو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین ).
* پیش . نزد: حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه ).* برای : مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی ). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ).*برای ترتیب آید: دم به دم . خانه به خانه . شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین ).* بمعنی «را»: به من گفت . به تو داد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به حرف «ب » در همین لغت نامه شود.
[ب ُ]
{ا}
بوم و جغد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) .
{ا}
بوم و جغد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس )
[ب َ ه ه]
{ع مص}
خداوند مرتبه و جاه شدن ، نزدیک سلطان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
{ع مص}