مساعد
مفید, کمک کننده.
فارسی فارسی
واژه‌نامه معین
(مُ عِ) [ ع . ] (اِفا.) موافق، یاور.
المساعد , مناسب , محظوظ , ودی , مبشر بالخیر
المساعد , مناسب , محظوظ , ودي , مبشر بالخير
انگلیسی فارسی
فرهنگ آریانپور
● benign, enignant, asy, avorable, riendly, rosperous, ipe, uitable
Freundlich,Glücklich,Gütig,Gütlich
فارسی انگلیسی
واژه‌نامه آمار
favorable

adjutant ==> [.n]: یار، کمک، مساعد، یاور، (علوم نظامى) آجودان، معین adjutant

auspicious ==> [.adj]: فرخ، فرخنده، خجسته، سعید، مبارک، بختیار، مساعد

conducive ==> [.adj]: موجب شونده، سودمند، مساعد، منجر شونده

favorable ==> [.adj]: مساعد، مطلوب

favourable ==> مساعد، موافق، سازگار، همراه، امیدبخش، خوب، مطلوب، خجسته، درخور

fortunate ==> [.adj]: خوشبخت، مساعد، خوش شانس، خوب

friendly ==> [.adj]: دوستانه، مساعد، مهربان، موافق، تعاونى friendly

large hearted ==> (sympathetic، generous) همدرد، مساعد، سخاوتمند، بخشنده، نظر بلند

towardly ==> مساعد، سازگار، امید بخش، مطلوب، خوش آتیه، کامیاب، نرم

benignant ==> مهربان، لطیف، خوش خیم، ملایم

easy ==> [.adv. & adj. & n]: آسان، سهل، بى زحمت، آسوده، ملایم، روان، سلیس easy

prosperous ==> [.adj]: کامیاب، موفق، کامکار

ripe

suitable


فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م َ ع]
{ع ا}
ج مسعد. (ناظم الاطباء). رجوع به مسعد شود.
فارسی فارسی
لغت‌نامه دهخدا
[م ُ ع]
{ع ص}
نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یار و یاور. یاری ده . یارمند. کمک کننده . کمک دهنده .* سازوار. موافق:
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.

فرخی .


گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.

فرخی .


باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک موبد.

منوچهری .


خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است .

منوچهری .


نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .

منوچهری .


مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
متابع تو به هر شغل دولت برنا.

مسعودسعد.


یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامن کشی .

نظامی .


-عمل یا کار مساعد ; کاری که بدون کوشش و سعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء).
-مساعد شدن ; موافق شدن . موافق آمدن . سازگار شدن:
امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری .

منوچهری .


آن را که روزگار مساعد شده ست
با ناوکی نبرد کند سوزنش .

ناصرخسرو.


هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت . (ترجمه تاریخ یمینی ص 374).
-نامساعد ; ناموافق. ناسازوار.رجوع به نامساعد در ردیف خود شود.