مدارا
(مُ) (اِ.) همکاری، همراهی یا همزیستی با دیگران .
التحمل , اللطافت , الامساک , الاحتیاطی
التحمل , اللطافت , الامساک , الاحتياطي
● compromise, enience, eniency, olerance, oleration

affability ==> [.n]: دلجویى، مهربانى، خوشرویى، مدارا

condescension ==> [.n]: واگذارى، اعطاء، تمکین، موافقت، مدارا

forbearance ==> [.n]: خوددارى، شکیبایى، تحمل، امساک، مدارا

lenity ==> [.n]: نرمى، ملایمت، مدارا، رقت قلب، رحم، شفقت

mansuetude ==> نرمى، ملایمت، مدارا، حلم، را مى، آموختگى، اهلیت، محبت

reserve ==> [.v. & n]: پس نهاد، کنار گذاشتن، پس نهاد کردن، نگه داشتن، اختصاص دادن، اندوختن، اندوخته، ذخیره، احتیاط، یدکى، (در مورد انسان) تودار بودن، مدارا، از پیش حفظ کردن، رزرو کردن

tolerance ==> [.n]: تحمل، تاب، مدارا، سعه نظر، اغماض، بردبارى، (پزشکى) قدرت تحمل نسبت بدارو یا زهر

toleration ==> [.n]: مدارا، بردبارى، تحمل، آزادى، آزادگى، آزادمنشى

lenience


[م ُ]
{از ع ، امص}
مدارات . رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن . (غیاث اللغات ). رجوع به مداراة و مدارات شود.* سلوک . ملایمت . آرامی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آهستگی . نرمی . رفق. مماشات . راه رفتن با. (یادداشت مولف ). تسامح . بردباری . تحمل . ملایمت . رجوع به مدارا کردن شود :
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود.

فردوسی .


کنون چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس .

فردوسی .


روانش ستیز از مدارا گزید
دلش رای رزم بخارا گزید.

فردوسی .


به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.

منوچهری .


پیشه مدارا کن با هر کسی
برقدر دانش او کار کن .

ناصرخسرو.


با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه روی است جز مدارا.

ناصرخسرو.


از جهت الزام صحت و اقامت بنیت به رفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه ). دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... (کلیله و دمنه ). هر که درگاه ملوک لازم گیرد و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند.(کلیله و دمنه ). و ملک الموت را فرمود... به قبض روح مشغول شو و مدارا به کار دار. (قصص الانبیاء ص 245).نخست به رفق و مدارا و عذرها و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد. (ذخیره خوارزمشاهی ).
با بلورین جام بهرامی مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد. (سندبادنامه ص 329).
تا یافت به زینب از مدارا
پوشیده رهی نه آشکارا.

نظامی .


وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی .

سعدی .


با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست .

سعدی .


سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت .

سعدی .


آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.

حافظ.


* خضوع و فروتنی . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود.* مروت . ادب . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود.* ریا. تزویر. (ناظم الاطباء). رجوع به مداراة و مدارات شود.
-بامدارا ; باشکیب . باتحمل . بی قلق و اضطراب . باقرار. بردبار. آرام:
دگر هر که از تخم دارا بدند
به هرکشوری بامدارا بدند.

فردوسی .


-به مدارا ; به نرمی . به هنجار. به ملایمت:
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او بازشدن جز به مدارا نتوان .

فرخی .


جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم .

خاقانی .


-بی مدارا ; ناشکیب . بی تحمل . با قلق و اضطراب . بی قرار. نابردبار. بی آرام:
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.

فردوسی .


چو زو این کژی آشکارا شود
به ناچار دل بی مداراشود.

فردوسی .


-پرمدارا ; نرم و رام و مهربان . رجوع به مدارا کردن شود:
چو من گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم .

فردوسی .


دل خویش را پرمدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید.

فردوسی .

Ads.: ترجمه کتاب قیمت ترجمه