استان
( اَ ) (اِ.) جای خواب، آرامگاه .
( اُ ) [ په . ] (اِ.)بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود.
( اِ ) (ص .) به پشت خوابیده .
المحافظت , الحالت
المحافظت , الحالت
استان
بخش (یک استان): گاوار، کوره
شهرستان (خود شهر): شهرستان
شهرستان (قسمتی از بخش یک استان): شهر
استان
بخش (يك استان): گاوار، كوره
شهرستان (خود شهر): شهرستان
شهرستان (قسمتي از بخش يك استان): شهر
● division, rovince, tate, upine
Angeben,Staat (m),Verfassung (f),Vorbringen,Zustand (m)

court ==> بارگاه، حیاط، دربار، دادگاه، اظهار عشق، خواستگارى court

threshold ==> [.n]: آستانه، آستانه مانند، آستانه اى، سرحد threshold

eparchy ==> [.n]: (در یونان) شهرستان، استان

province ==> [.n]: استان، ایالت، ولایت

shire ==> استان، ایالت، ناحیه، به استان تقسیم کردن shire

state ==> [.v]: حالت، کشور، ایالت، توضیح دادن، جزء به جزء شرح دادن، اظهار داشتن، اظهار کردن، تعیین کردن، حال، چگونگى، کیفیت، دولت، استان، ملت، جمهورى، کشورى، دولتى state ـ (47)

division ==> [.n]: تقسیم، بخش، قسمت، دسته بندى، طبقه بندى، (علوم نظامى) لشکر، (مجازى) اختلاف، تفرقه division

supine ==> برپشت خوابیدن، تاق باز، بیحال، سست


[ا / اُ]
{پهلوی ، ا}
کوره . رستاق. روستا. در عهد ساسانیان ، ایالات را به اجزائی چندتقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند (پاذکستپان ) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومه یک استان بوده است . (ایران در زمان ساسانیان تالیف کریستنسن ترجمه یاسمی ص 86). قال یزیدبن عمر الفارسی ، کانت ملوک فارس تَعدّ السواد اثناعشر استاناً و تحسبه ستین طسوجاً و تفسیرالاستان اجارة وترجمة الطسوج ناحیة. (معجم البلدان در کلمه سواد).قال العسکری مالاستان مثل الرستاق. (معجم البلدان ذیل الاستان العال ). مُقاسمه . (مفاتیح العلوم ، در مواضعات دیوان خراج ).* در زمان رضاشاه مملکت ایران را به 10 بخش تقسیم کردند و هر بخش را استان خواندند. یاقوت گوید: الاستان العال ، هو طساسیج الانبارو بادوریا و قطربل و مسکن ، لکونها فی اعلی السواد، و الاستان بمنزلة الکورة و الرستاق، و اصله بالفارسیةالموضع کقولهم طبرستان و شهرستان . (معجم البلدان ).
[اَ]
{ا}
جای خواب و آرامگه را گویند که بمعنی آستانه باشد. (جهانگیری ).* (ص )ستان . مولف آنندراج گوید: به پشت باز افتاده : ستیزه جویان بر آستان اجل ، استان میخوابیدند. (ملاّمنیر).
[ا]
{ا}
مزید مقدّم بعض امکنه ، مانند: استان البهقباذ الاسفل . استان ُالبهقباذ الاعلی . استان ُالبهقباذ الاوسط. استان ُ سُو. استان ُالعال . (معجم البلدان ). آقای پورداود در نامه فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و دراوستا ستانه و در سانسکریت ستهانه یعنی جایگاه وپایگاه آمده ، بهمین معنی در پارسی باستان جداگانه بکار رفته و یک بار در کتیبه خشیارشاه در وان دیده میشود. در اوستا چندین بار با واژه های دیگر ترکیب یافته چون اسپوستانه ، اشتروستانه ، گئوستانه که مطابق است با اوستهانه و اشترستهانه و گستهانه در سانسکریت یعنی اسبستان و اشترستان و گاوستان . ستانه از مصدر ستا آمده که در پارسی باستان و اوستا بمعنی ستادن و ایستادن است . در زبان پهلوی غالباً بنامهای سرزمینها و کشورها پیوسته است ، چون چینستان و سورستان (سوریه ) و زاولستان و جز اینها. (نامه فرهنگستان سال اول شماره اول «کلمه فرهنگستان » بقلم پورداود).* (پسوند) مزید موخر امکنه و یا ازمنه . استان (یا ستان ) در امکنه گاهی دلالت بر مکان اقامت دائمی و موطن و مملکت و ناحیت کند، همچون : انگلستان ، غرجستان . و گاه دال بر مکان موقت است ، مانند: بیمارستان ، کودکستان و دبیرستان و هنرستان و شبستان . و گاه دلالت بر مکانی کند که چیزی در آن فراوان باشد: گلستان ، موستان . استان بصورت مزید موخر ازمنه (ظرف زمان ) در تابستان و زمستان دیده میشود. اینک کلمات مرکبه ای با استان (ستان ) بصورت مزید موخر بترتیب حروف تهجی در ذیل نقل می شود: آجارستان (در قفقاز). آرناودستان . آلوستان . اردستان . ارمنستان . ازبکستان . ازگیلستان . اسپیددارستان . افغانستان . انارستان . انجیرستان (انجیلستان ). انگلستان . ایراهستان . باب شورستان . باغستان (به اصطلاح مردم قزوین ). بجستان . بستان (مخفف بوستان ). بغستان (بیستون ). بلغارستان . بلوچستان . بوستان .بهارستان (اسم خانه سپهسالار قزوینی که امروز مجلس شورای ملی است ). بهستان (بیستون ). بیدستان . بیمارستان . پاکستان . تابستان . تاجیکستان . تاکستان . تخارستان .ترکستان . ترکمنستان . تنگستان . توتستان . توسستان . تیفستان (در زرگنده ). تیمارستان . جادوستان . (شاهنامه . رجوع به فهرست ولف شود). جوردستان . چمستان . چیرستان .چینستان . چین استان . حبشستان . خارستان . خجستان . (تاریخ سیستان ). خرماستان . خلجستان . خلخستان . (شاهنامه ).خُمستان . خندستان (مجلس و معرکه مسخرگی ، فسوس و سخره ، لب و دهان معشوق). (برهان ). خوالستان خودستان (شاخ تازه که از تاک انگور سر زند). (برهان ). خوردستان (شاخ تازه را گویند و آن که از تاک انگور سر زند و آنرا بسبب ترش مزگی خورند و شاخهای تازه درختان دیگرو نهال گل و ریاحین را نیز گفته اند). (برهان ). خوزستان . دادستان . داغستان . دالستان . دبستان . دبیرستان . دروازه کوهستان . دستستان . دشتستان . دورقستان . دهستان . دیلمستان . رام شهرستان . رزستان . ریگستان . زابلستان . زمستان . سارستان . سجستان . سکستان . سیستان . شامستان . شبستان . شهرستان (شهرستانه مرز). صربستان . طبرستان . طخارستان . طمستان . عربستان . غرجستان . غرشستان . (تاریخ سیستان ). فارسستان . فرنگستان . فرهنگستان . فغستان . فیلستان (نام قریه ای به ورامین ) (؟ ) قبرستان . قزاقستان . قلمستان . قهستان . کابلستان . (معجم البلدان ). کاجستان . کارستان . کافرستان . کردستان . کلاع استان . کودکستان . کوهستان . کهستان . کهورستان . گرجستان . گلستان .گورستان . لارستان . لرستان . لوالستان . (تاریخ سیستان ). لهستان (پلنی ). مجارستان (هنگری ). مغلستان . موردستان . موستان . مهلستان . نارنجستان . نخلستان . نگارستان .نورستان . (تاریخ سیستان ). نیرنگستان . نیستان . والستان . (تاریخ سیستان ). وزیرستان . هندستان . هندوستان . هنرستان . هوجستان واجار (بازار خوزستان . سوقالاهواز).
گاه بجای استان ، سان آید چنانکه : گورسان ، شورسان ، بیمارسان ، خارسان ، شارسان بجای گورستان ، شورستان و غیره . آقای پورداود در مقاله فرهنگستان نوشته اند: استان - برخی پنداشته اند که فرهنگاسم معنی است و ستان به اسم معنی ملحق نمیشود بنابراین فرهنگستان ترکیب غلطی است . این اشتباه از اینجا برخاسته که معمولاً ستان را بنام شهرستانها و کشورها پیوسته دیده اند چون هندوستان و سیستان (سکستان )، یا به اسم ذات چون فغستان و از این چند مثال خواسته اند یک قاعده کلی بسازند در صورتی که در ادبیات و زبان معمولی ما شواهد فراوان موجود است که ستان بدون امتیاز بهر اسمی پیوسته چه اسم ذات و چه اسم معنی . اگر بزبان پهلوی بپردازیم ، زبانی که فارسی ما از آن درآمده ، به اندازه ای مثال فراوان است که مجال ایراد بکسی نمیدهد. از برای نمونه چند مثال یاد میکنیم . خود واژه فرهنگستان بی کم و بیش بهمین هیئت در زبان پهلوی رایج بوده و در کارنامک ارتخشیر پاپکان در فصل 2 در فقرات 21 - 20 بکار رفته : اینچنین «اردوان » اردشیررا به آخور ستوران فرستاد و به او فرمود هش دار که هیچگاه ، نه در روز نه در شب از نزدیک ستوران دور نگشته به نخجیر و چوگان بازی و فرهنگستان نروی . چنانکه پیداست در اینجا فرهنگستان بمعنی دانشگاه یا دبستان است . گویا خود لغت دبستان از ادب و ستان ترکیب یافته است . ادب در زبان عربی مطابق میافتد با فرهنگ فارسی . میتوان گفت دبستان که مصغر ادبستان است بجای فرهنگستان آورده شده است (؟ ) دیگر از اینگونه اسماء ذات که با ستان ترکیب یافته نیرنگستان و ائرپتستان (= هیربدستان ) است که نام دو کتاب پهلوی است . نیرنگ و ائرپت بمعنی دعا و تعلیم دینی است داتستان دینیک که یکی از کتابهای معروف پهلوی است با واژه دات (= قانون ) و ستان ترکیب یافته یعنی احکام دینی ، ماتیگان هزار داتستان نام کتابی است بسیار گرانبها، در حقوق مدنی روزگار ساسانیان . این نام یعنی کتاب هزارقانون در کتاب پهلوی دینکرد در سخن از نسکها (کتابها) قانونی اوستا که متاسفانه از دست رفته برخی از فصول آن در پهلوی چنین خوانده شده ، پتکار ردستان . قوانینی بوده در حکمیت . زتینشستان ، قوانینی بوده در زنش یا ضربت . هم مالیستان ، قوانینی بوده در موضوع ادعا. و خشستان ،قوانینی بوده در ربح ، و رستان ، قوانینی بوده در سوگند و جز اینها اگر باز نسنجیده گفته شود که این کلمات پهلوی است و ربطی بفارسی ندارد، مثالهائی در فارسی داریم که ستان به اسماء معنی پیوسته و هرگونه شبهه را از میان برمیدارد. از کارستان و شکارستان گذشته شبستان در ادبیات ما بمعنی حرمسرای یا حرمخانه آمده . فردوسی گوید:
شبستان مر او را برون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است .
در مثنوی جلال الدین واژه داد که ذکرش گذشت و کلمات حیات و غیب و عیب با ستان ترکیب یافته ، اینچنین :
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
چون بود آن چون که از چونی رهد
در حیاتستان بیچونی رسد
زآنکه نیم او ز عیبستان بده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بده ست .
در انجام ، دو مثال دیگر را که همیشه در سر زبانهای ماست یادآورد میشویم : تابستان و زمستان . در این دو واژه هم ستان به اسماء معنی گرما و سرما پیوسته است . تاب از مصدر تابیدن بمعنی گرم کردن است . تَپ در اوستا و مشتقات آن تفت (تبدار) و تفنو (تب )در این نامه مینوی بسیار است . در فارسی ناخوشی تب و جزء دومی واژه آفتاب و تابه و تابش و تافتن و تافته و تفسیدن و تفتیدن و جز آنها از همین بنیاد است چنانکه زم در زبانهای ایران باستان مشتقات بسیار داردو در شاهنامه جداگانه بدون ستان بمعنی باد سخت زمستانی بکار رفته است . (نامه فرهنگستان سال اول شماره اول «کلمه فرهنگستان » بقلم پورداود صص 61 - 63).
[ا]
{نف مرخم}
مخفّف استاننده . گیرنده:
من زکوةاستان و او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود و بس .

خاقانی .


* (امص ) در داد و استان ، بمعنی داد و ستد آمده: اوفوا الکیل و المیزان بالقسط... (قرآن 6/152). اوفوا الکیل ; مکیال و میزان راست کنید یعنی آنچه پیمائی و آنچه سنجی تمام بدهی ... ایفا در متاع باشد و ایفا تمام بدادن باشد و استیفا تمام بستدن باشد و وفا تمامی باشدو وافی تمام باشد. بالقسط; ای بالعدل ; بداد و استان و راستی . (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 351، 355 و356).
[ا]
{ع مص}
بسال قحط درآمدن .در سال قحط درآمدن . (منتهی الارب ). اسنات . اجداب .
[اَ]
{ع ا}
بیخ درخت پوسیده . استن . (منتهی الارب ).
[اُ]
{اخ}
سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک . (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، 1122، 1449 شود.
[اُ]
{اخ}
چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل ، و هبةاللّه استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست . (منتهی الارب ).