سزا
(س ) 1 - (ص .) لایق، سزاوار. 2 - (اِ.) پاداش، جزا.
العقاب
العقاب
● desert, ustice, emesis, enalty, uittance, ecompense, epayment, equital, etribution, eturn, eward, it for tat, age
Strafe[noun]
عامیانهcomeuppance ==> توبیخ بى جا، مزد عمل بدادبیاتpoetic justicepunishment ==> [.n]: مجازات، تنبیه، گوشمالى، سزاrequital ==> [.n]: سزا، تاوانretribution ==> [.n]: کیفر، مجازات، تلافى، کیفرى، مجازاتى، سزاrewardable ==> [.v]: پاداش دادنى، پاداش دادن، اجر دادن، سزا، تلافى کردن، پاداش، مزد، تلافى، جایزه، انعام، فوق العاده، (حقوق) جبران خدمت، اجر (ajr)desert ==> [.adj. & n]: بیابان، دشت، صحرا، شایستگى، استحقاق، سزاوارى [.v]: ول کردن، ترک کردن، گریختنjustice ==> [.n]: داد، عدالت، انصاف، درستى، دادگسترى justice Nemesis ==> الهه انتقام، کینه جویى، انتقام، قصاصpenalty ==> [.n]: جزا، کیفر، مجازات، تاوان، جریمهquittance ==> [.n]: رسید مفاصا، برائت، پاکى، تبرئه، پاداش، باز پرداختن، جبران کردنrecompense ==> [.v. & n]: (حقوق) غرامت، خسارت، جبران، عوض، رفع خسارت، عوض دادن، غرامت پرداختنrepayment ==> [.n]: غرامت، پرداخت مجددtit for tatwage ==> [.v]: مزد، دستمزد، اجرت، کار مزد، دسترنج، حمل کردن، جنگ بر پا کردن، اجیر کردن، اجر واژه هاى شامل wage
[س / س َ]
{ص}
پهلوی «سچاک « »سچاکیها» (شایسته ، شایستگی ) از ریشه «سچ » . «سچاک وار». رجوع به سزاوار و سزیدن شود. (حاشیه برهان قاطع چ معین ). لایق و سزاوار. (برهان ) (جهانگیری ). لایق و درخور. (آنندراج ):
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هریکی را سزا.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند.
شادباد آن بهمه نیک سزا
و ایمن از نکبت و از شور و ز شر.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار بملک عالم .
خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که درخور بود سزا بسزا.
او بد سزای صدر جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هریکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران .
امیر رضی اللّه عنه برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدن سخت بسزا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
دگر هرکه را بدسزا هدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغ است کان به ز راست .
ازایرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبرانرا.
کسری پشت پای بهرام ببوسید و گفت سزای تاج وتخت تویی . (فارسنامه ابن البلخی ص 78).
سبحان اللّه مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم .
جمال عترت و فخر شرف علی که بعلم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد.
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثناگستر شود.
و آنکه را دوست بانصاف برد
منوازش که سزای ستم است .
جان چو سزای تو نیست باد بدست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک بفرق نگین .
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمالی نیش گردد.
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان .
گر تو بکشی چو شمع صدبارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم .
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .
نه هر شاهی سزای تاج و تخت است
بشطرنج اندرون هم شاه باشد.
سزای قدر تو شاها بدست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی .
جزای عدل نور و رحمت آمد
سزای ظلم لعن و ظلمت آمد.
-امثال :
سزا بسزا در خور است .
سزا را بسزاوار ده .
سزای حلق ملحد تیغ کافر.
سزای گران فروش نخریدن است .
سزای نیکی بدی است .
* (ا) پاداش نیکی و بدی . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (آنندراج ). کیفر:
سزاشان ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با وی فرستاد نیز.
امیرگفت ... من از وی خشنودم و سزای آنکس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی بدست او دادند. (تاریخ بیهقی ). و منادی کردند که هرکس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است . (تاریخ بیهقی ).
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را.
هرکه به لابه دشمن فریفته شود... سزای او این است . (کلیله و دمنه ).
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی .
... و با او نه بر طریق مجاملت معامله کند سزای او این باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ).
هرکو چو روزگار ره غدر میرود
از روزگار هم بستاند سزای خویش .
چون بد و نیک را سزایی هست
گفت و ناگفت را جزایی هست .
* موافق. (برهان ) (جهانگیری ):
صد منم من که درشود به ثبات
هرچه آید سزا بطبع فراز.
{ص}
پهلوی «سچاک « »سچاکیها»
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هریکی را سزا.
ابوشکور.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی .
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند.
فردوسی .
شادباد آن بهمه نیک سزا
و ایمن از نکبت و از شور و ز شر.
فرخی (دیوان ص 184).
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
فرخی .
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار بملک عالم .
فرخی .
خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که درخور بود سزا بسزا.
عنصری .
او بد سزای صدر جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد.
منوچهری .
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هریکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران .
(ویس و رامین ).
امیر رضی اللّه عنه برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدن سخت بسزا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
دگر هرکه را بدسزا هدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
اسدی .
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغ است کان به ز راست .
اسدی .
ازایرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبرانرا.
ناصرخسرو.
کسری پشت پای بهرام ببوسید و گفت سزای تاج وتخت تویی . (فارسنامه ابن البلخی ص 78).
سبحان اللّه مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم .
مسعودسعد.
جمال عترت و فخر شرف علی که بعلم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد.
ادیب صابر.
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثناگستر شود.
سوزنی .
و آنکه را دوست بانصاف برد
منوازش که سزای ستم است .
خاقانی .
جان چو سزای تو نیست باد بدست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک بفرق نگین .
خاقانی .
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمالی نیش گردد.
نظامی .
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان .
نظامی .
گر تو بکشی چو شمع صدبارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم .
عطار.
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .
عطار.
نه هر شاهی سزای تاج و تخت است
بشطرنج اندرون هم شاه باشد.
ابن یمین .
سزای قدر تو شاها بدست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی .
حافظ.
جزای عدل نور و رحمت آمد
سزای ظلم لعن و ظلمت آمد.
شبستری .
-امثال :
سزا بسزا در خور است .
سزا را بسزاوار ده .
سزای حلق ملحد تیغ کافر.
سزای گران فروش نخریدن است .
سزای نیکی بدی است .
* (ا) پاداش نیکی و بدی . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (آنندراج ). کیفر:
سزاشان ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با وی فرستاد نیز.
فردوسی .
امیرگفت ... من از وی خشنودم و سزای آنکس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی بدست او دادند. (تاریخ بیهقی ). و منادی کردند که هرکس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است . (تاریخ بیهقی ).
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را.
ناصرخسرو.
هرکه به لابه دشمن فریفته شود... سزای او این است . (کلیله و دمنه ).
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی .
خاقانی .
... و با او نه بر طریق مجاملت معامله کند سزای او این باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ).
هرکو چو روزگار ره غدر میرود
از روزگار هم بستاند سزای خویش .
کمال الدین اسماعیل .
چون بد و نیک را سزایی هست
گفت و ناگفت را جزایی هست .
امیرخسرو دهلوی .
* موافق. (برهان ) (جهانگیری ):
صد منم من که درشود به ثبات
هرچه آید سزا بطبع فراز.
مسعودسعد.