بربر
Persian
Persian
واژهنامه معین
(بِ بِ) (ق .) حالتی است برای نگاه کردن و آن مستقیم و معنی دار به کسی یا چیزی نگاه کردن است .
English
Persian
فرهنگ آریانپور
● Berber, avage, ncivil, ncivilized
Persian
English
فرهنگ فارسی به انگلیسی
berber ==> بربرى، بربرBerber ==> بربرى، بربرsavage ==> [.adj. & vi. & n]: سبع، وحشى، رام نشده، غیر اهلى، وحشى شدن، وحشى کردنuncivil ==> [.adj]: بى تربیت، بى تمدن، وحشى، بى ادبuncivilized ==> غیر متمدن، وحشى، بى ادب
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب َ ب َ]
{ا}
هرزه گویی و پرگویی و لجاجت . (برهان ).* (ص ) نزاع کننده احمق پرگو. (ناظم الاطباء).
{ا}
هرزه گویی و پرگویی و لجاجت . (برهان ).* (ص ) نزاع کننده احمق پرگو. (ناظم الاطباء).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب َ ب َ]
{ا}
حجام و جراح و سرتراش . (ناظم الاطباء).
-بربرخانه ; بربر دکان . دکان سرتراشی . (ناظم الاطباء). سلمانی . آرایشگاه .
{ا}
حجام و جراح و سرتراش . (ناظم الاطباء).
-بربرخانه ; بربر دکان . دکان سرتراشی . (ناظم الاطباء). سلمانی . آرایشگاه .
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب َ ب َ]
{اخ}
از کلمه یونانی باربار بمعنی غیریونانی مانند عجم بمعنی غیر عرب . (یادداشت بخط مولف ). آتنی ها غیر یونانی را بربر میگفتند چنانکه در داستانهای ما غیر ایرانی را تور گفته اند و عرب غیرعرب را عجم ، غالباً تصور میکنند که بربر یونانی بمعنی وحشی است ولی تصور نمیرود که چنین باشد زیرا در جائی از کتاب هرودوت گوید: لاسدمونی ها (اهالی شبه جزیره پلوپونس ) پارس ها را بجای بربر خارجی گویند. رجوع به بربری شود. از اینجا منطقی است استنباط کنیم که آتنی ها بجای خارجی بربر می گفتند. (ایران باستان ص 78).
{اخ}
از کلمه یونانی باربار بمعنی غیریونانی مانند عجم بمعنی غیر عرب . (یادداشت بخط مولف ). آتنی ها غیر یونانی را بربر میگفتند چنانکه در داستانهای ما غیر ایرانی را تور گفته اند و عرب غیرعرب را عجم ، غالباً تصور میکنند که بربر یونانی بمعنی وحشی است ولی تصور نمیرود که چنین باشد زیرا در جائی از کتاب هرودوت گوید: لاسدمونی ها (اهالی شبه جزیره پلوپونس ) پارس ها را بجای بربر خارجی گویند. رجوع به بربری شود. از اینجا منطقی است استنباط کنیم که آتنی ها بجای خارجی بربر می گفتند. (ایران باستان ص 78).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب َ ب َ]
{اخ}
گروهی است به مغرب . (منتهی الارب ). ج ،برابره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردمی هستند که بین حبشه و زنگ سکنی دارند. یکی آن بربری است . (از اقرب الموارد). ملکی است بجانب حبشه که مردم آنجا سبزرنگ باشند. (غیاث اللغات ).* گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند.(منتهی الارب ) (آنندراج ). واحد آن بربری است . (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس ،تونس ، الجزایر، مراکش . (یادداشت بخط مولف ). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است . برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مولف ). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش ) که از قرن 16 میلادی . ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایرة المعارف فارسی ). در حدود العالم آمده : اندر بیابان ایشان [ یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است ] بربریان اند بسیار، بی عدد و اندرحوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم ):
بدان تا فرستد هم اندر زمان
بمصر و به بربر چو باددمان .
اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر.
گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.
ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر.
شه روم را دختری دلبر است
که از روی رشک بت بربر است .
چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر.
{اخ}
گروهی است به مغرب . (منتهی الارب ). ج ،برابره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردمی هستند که بین حبشه و زنگ سکنی دارند. یکی آن بربری است . (از اقرب الموارد). ملکی است بجانب حبشه که مردم آنجا سبزرنگ باشند. (غیاث اللغات ).* گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند.(منتهی الارب ) (آنندراج ). واحد آن بربری است . (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس ،تونس ، الجزایر، مراکش . (یادداشت بخط مولف ). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است . برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مولف ). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش ) که از قرن 16 میلادی . ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایرة المعارف فارسی ). در حدود العالم آمده : اندر بیابان ایشان [ یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است ] بربریان اند بسیار، بی عدد و اندرحوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم ):
بدان تا فرستد هم اندر زمان
بمصر و به بربر چو باددمان .
فردوسی .
اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر.
فرخی .
گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.
فرخی .
ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر.
فرخی .
شه روم را دختری دلبر است
که از روی رشک بت بربر است .
اسدی (گرشاسب نامه ).
چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر.
(ویس و رامین ).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب َ ب َ]
{اخ}
ایلات ساکن سرحد ایران و افغانستان را بدین نام خوانند. (فرهنگ فارسی معین ).
-بربر زمین ; سرزمین بربر:
ز بربر زمین تا بخاور درون
ز یک ماهه ره داشت کشور فزون .
{اخ}
ایلات ساکن سرحد ایران و افغانستان را بدین نام خوانند. (فرهنگ فارسی معین ).
-بربر زمین ; سرزمین بربر:
ز بربر زمین تا بخاور درون
ز یک ماهه ره داشت کشور فزون .
اسدی (گرشاسب نامه ).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب ب]
{صوت}
کلمه ای است که بدان گوسپندان را خوانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
{صوت}
کلمه ای است که بدان گوسپندان را خوانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب ب]
{ص مرکب}
خیره و زل زل و مات مات . بر و بر.
-بربر بروی کسی نگاه کردن ; در تداول ، خیره و بی حرکتی در چشم ، در چیزی نگریستن . به خشم در کسی یا چیزی نگاه کردن . بی ظهور و بروز اثری از غم و یا سرور یا رضاو رد یا قبول در چشم نظاره کردن . مات مات بروی او دیدن . زل زل نگاه کردن . (یادداشت بخط مولف ): مثل خر بربر نگاه کردن . (یادداشت بخط مولف ).
-بربر دیدن ; بی حرکتی در چشم ثابت بجایی یا کسی نگریستن . زل زل نگریستن . (یادداشت بخط مولف ). رجوع به بر و بر شود.
{ص مرکب}
خیره و زل زل و مات مات . بر و بر.
-بربر بروی کسی نگاه کردن ; در تداول ، خیره و بی حرکتی در چشم ، در چیزی نگریستن . به خشم در کسی یا چیزی نگاه کردن . بی ظهور و بروز اثری از غم و یا سرور یا رضاو رد یا قبول در چشم نظاره کردن . مات مات بروی او دیدن . زل زل نگاه کردن . (یادداشت بخط مولف ): مثل خر بربر نگاه کردن . (یادداشت بخط مولف ).
-بربر دیدن ; بی حرکتی در چشم ثابت بجایی یا کسی نگریستن . زل زل نگریستن . (یادداشت بخط مولف ). رجوع به بر و بر شود.
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب ُ ب ُ]
{ع ص}
مرد بسیارآواز. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
{ع ص}
مرد بسیارآواز. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب ُ ب ُ]
{ا}
در تداول عامه ، بوربور: یک ایل بربر،عده کثیر. مثل ایل بربر; جماعتی بسیار بی ادب و بسیارخوار. (یادداشت بخط مولف ). رجوع به بور بور شود.
{ا}
در تداول عامه ، بوربور: یک ایل بربر،عده کثیر. مثل ایل بربر; جماعتی بسیار بی ادب و بسیارخوار. (یادداشت بخط مولف ). رجوع به بور بور شود.
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب ُ ب ُ]
{اخ}
تیره ای از شعبه جباره ایل عرب (از ایلات خمسه فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ). رجوع به طایفه جباره شود.
{اخ}
تیره ای از شعبه جباره ایل عرب (از ایلات خمسه فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ). رجوع به طایفه جباره شود.
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
[ب ُ ب ُ]
{اخ}
طایفه ای از طوایف قشقائی . این طایفه مرکب از 150 خانوار است که در حوالی سمیرم سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
{اخ}
طایفه ای از طوایف قشقائی . این طایفه مرکب از 150 خانوار است که در حوالی سمیرم سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
Persian
Persian
لغتنامه دهخدا
{اخ}
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران ، در جلگه واقع شده و معتدل است . سکنه آن 216 تن . آب آن از قنات و سیاه آب ابراهیم آباد و محصول آن غلات ، صیفی ، چغندرقند، انگور، بنشن ، کرچک ، و شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جوال بافی است . راه فرعی و دبستان شش کلاسه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1).
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران ، در جلگه واقع شده و معتدل است . سکنه آن 216 تن . آب آن از قنات و سیاه آب ابراهیم آباد و محصول آن غلات ، صیفی ، چغندرقند، انگور، بنشن ، کرچک ، و شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جوال بافی است . راه فرعی و دبستان شش کلاسه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1).