احوال
( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ حال . 1 - حال ها، وضع ها. 2 - چگونگی مزاج . 3 - کار و بار. 4 - سرگذشت .
[ حول ] (تک: حال)، 1-چگونگی‌ها 2-کاروبار 3-جاوَرها (جاوَر = حال، برهان قاطع)، 4-سرگذشت‌ها 5-شورِ مینوی (= مَعنَوی)
[اَح ْ]
{ع ا}
ج حَول و حال و حویل .
[اح ْ]
{ع ا}
ج حال . چیزها که آدمی بر آن است . حالات . اوضاع .حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی .*امور و اعمال و کردار و کار و بار.* سرگذشت و سرانجام . حوادث . ماجراها. کیفیات:
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان .

فردوسی .


خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است . (تاریخ بیهقی ). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی ). و ماجری من احواله . (تاریخ بیهقی ). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی ). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه . (تاریخ بیهقی ). پدر امیر ماضی ... احوال مصالح ملک با وی گفتی . (تاریخ بیهقی ).بحضرت خلافت ... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی . (تاریخ بیهقی ). سلطان مسعود... گفت :... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم . (تاریخ بیهقی ). برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی ). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیزشرح کنم بتمامی بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی . (تاریخ بیهقی ).
احوال او بکام دل دوستدار شد
کایام تو بکام دل دوستدار باد.

مسعودسعد.


ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت .

مسعودسعد


احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یادگیر یاد.

مسعودسعد.


چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تا این ساعت ... در آن بیاید. (کلیله و دمنه ). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه ). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه ). [ دمنه ] گفت : اگر قربتی یابم ... از تقبیح احوال و افعال وی [ شیر ] بپرهیزم . (کلیله و دمنه ).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست .

انوری .


بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.

حافظ.


-احوال کسی گرفتن ; استفسار احوال او کردن:
تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو
روز محشر اگر احوال دل ما گیرند.

؟


* ج حَول . سالها.* گشت های چیزها. انقلابات .
- احوال دهر; گردشهای روزگار.* پیرامون : و هو احواله ; او پیرامون آن است .* اوقات که تو در آن هستی . احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات ). فارسیان احوال را که صیغه جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند:
ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها
آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها.

تاثیر (آنندراج ).


و آن را به احوالات جمع بندند.
[اح ْ]
{ع مص}
احال اللّه الحول َ; تمام کرد خدا سال را.* مسلمان شدن .* محال گفتن .* خداوند شتران نازاینده گردیدن با گشن یافتن .* بحال دیگر شدن .* بجای دیگر شدن . احوال حول ; گشتن سال بر... رسیدن سال را. یکساله شدن .* احوال شی ; سال گشت شدن چیز. بحال دیگر یا بجای دیگر گشتن چیز. سالی برآمدن بر چیزی . (تاج المصادر).* احوال بمکانی ; یکسال در آنجا مقیم ماندن . یکسال بر جائی مقام کردن . (تاج المصادر).* برات دادن . حواله کردن .* احوال بر کسی ; ضعیف شمردن او.* احوال ماء; ریختن آب بر...* احوال بسوط; پیش آمدن بر کسی بتازیانه .* احوال لیل ; ریختن تاریکی شب بر زمین .* احوال بر ظهر دابه ; برجستن بر پشت اسب و برنشستن .* احوال صبی ; یکساله شدن کودک .* احوال دار; گذشتن سالها بر خانه و سرای .* احوال ناقه ; آبستن شدن ناقه بعد از گشن دادن .* احوال عَین ; کاج و لوچ و حولا گردانیدن چشم . کژچشم کردن . (تاج المصادر بیهقی ).