دستبند
( دست بند . بَ) (اِمر.) 1 - النگو. 2 - آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند. 3 - نوعی رقص .
السوار
الغل
الکفت
السوار
الغل
الکفت
● bracelet, uffs, andcuff, hackle
Armband (m)
■
sm
braccialetto
---------------- Ghowli@gmail.com
braccialetto
---------------- Ghowli@gmail.com
عمومی : bracelets , handcuffs
فنی و مهندسی : handcuffs , manacle
علوم نظامی : handcuffs , manacle
مهندسی معدن : handcuffs , manacle
فنی و مهندسی : handcuffs , manacle
علوم نظامی : handcuffs , manacle
مهندسی معدن : handcuffs , manacle
bracelet ==> [.n]: دست بند، النگو، بازوبندmanacle ==> [.v. & n]: دست بند (مخصوص دزدان و غیره)، قید، بند، زنجیر، بخو، دستبندزدن، زنجیر کردنwristband ==> [.n]: سرآستین، سر دست، النگو، دست بند، بند
عامیانهnipperscuff ==> سرآستین، سردست پیراهن مردانه، دستبند، دستبند آهنین زدن به، دکمه سردستshackle ==> [.v. & n]: پابند، دستبند، قید، مانع، پابند زدنwristlet ==> [.n]: مچ پوش، بند ساعت، دستبند، النگوbracelet ==> [.n]: دست بند، النگو، بازوبندcuffshandcuff ==> [.v. & n]: بخو، دست بند آهنین، دست بند زدن (به)
[دَ ب َ]
{ا مرکب}
دست بند. لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند. (از جهانگیری ) (برهان ). عقد گوهرین که زنان بر دست بندند. (غیاث ). دستینه زنان . (آنندراج ). چیزی است که از طلا و مروارید سازند و به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). زینتی برشته کرده مچ دست را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست آبرنجن . دست ابرنجن . دست آورنجن . دست برجن . دست برنجن . دست رنجن . دست ورنجن . دستوار. دستواره . دستوانه . دستینه . ایاره . یاره .یارق. سوار. رسوة. (دستور الاخوان ص 300):
بزرگان کشورش با دستبند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
بر شاه رفتند با دستنبد
برخ چون بهار و به بالا بلند.
پرستار پنجاه با دستبند
به پیش دل افروز تخت بلند.
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار.
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان ز آشوب او بی گوشوار.
هبرزی ّ; دستبند فارسی . (منتهی الارب ).* آنچه برای پیوستن دو دست مجرم و از عمل بازداشتن وی بر دست او نهند. بند یا حلقه ای که بر دست مجرمان نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلتی فلزی (معمولا آهنین ) که بر دست مجرمان و متهمان زنند تا نتوانند دستهای خود را بکار اندازند. بند دست :
بیرحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام .
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کزین بند خود رهاست .
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد.
دست برآوردم از آن دستبند
راه زنان عاجز و من زورمند.
* حلقه زدن مردمان و جانوران باشد ایستاده یا نشسته . (برهان ). حلقه زدن و بر دور نشستن یا ایستادن مردمان و جانوران را گویند.* حلقه . دایره:
بماندیم در کام شیران نژند
فتادیم با دیو در دستبند.
کلنگان ز بر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند.
* دست یکدیگر گرفتن و رقصیدن . (برهان ). نوعی از رقص که رقاصان دست یکدیگر با هم گرفته رقصند. (غیاث ). رقصی است که دست یکدیگر را گرفته رقصند. (آنندراج ). دَعکسة; نوعی از بازی است مر مجوس را و به فارسی آنرا دستبند گویند و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. (منتهی الارب ). قسمی رقص بجماعت . نوعی رقص ایرانیان که دائره وار دست یکدیگر گرفته رقصند. قسمی رقص ایرانی و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. نوعی رقص و پای کوبی ایرانیان . قسمی بازی که آنرا فنزج و پنجه و چوپی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به هر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند .
بهر برزن آوای رامشگران
بهر گوشه ای دستبند سران .
از حلقه دستبند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش .
سیاره به دستبند خوبی
بر نطع فلک به پای کوبی .
* ظاهراً فنی از فنون کشتی است و با دست کمر حریف را گرفتن:
چو خاقان چینی کمند مرا
چو شیر ژیان دستبند مرا...
* نام نوائی و آهنگی از موسیقی . نوعی موسیقی است: هر قومی را نوعی هست از موسیقی ، کودکان را جداو زنان را جدا و مردان را جدا، چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را. (مجمل الحکمه ). به دستان زنان دستوری داد که چنگ بدست آرند و دستبند و بسته نگار آغاز کنند. (کارستان منیر از آنندراج ).* بربند. پارچه پهن که در گهواره دست و پای کودک بدان بندند: بخنق; دست و پای بند کودک . (دهار). قماط; دستبند و پای بند کودک گهوارگی . (منتهی الارب ).* پارچه ای که بعد از بستن حنا به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
-دستبند حنا ; باقی مانده از حنا که به دستها چسبد. (ناظم الاطباء).
* (نف مرکب ) بندنده دست . زبون ساز: به محاوره او حوادث دهر دستبند پای در دامن خضوع کشد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 52).
{ا مرکب}
دست بند. لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند. (از جهانگیری ) (برهان ). عقد گوهرین که زنان بر دست بندند. (غیاث ). دستینه زنان . (آنندراج ). چیزی است که از طلا و مروارید سازند و به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). زینتی برشته کرده مچ دست را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست آبرنجن . دست ابرنجن . دست آورنجن . دست برجن . دست برنجن . دست رنجن . دست ورنجن . دستوار. دستواره . دستوانه . دستینه . ایاره . یاره .یارق. سوار. رسوة. (دستور الاخوان ص 300):
بزرگان کشورش با دستبند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
فردوسی .
بر شاه رفتند با دستنبد
برخ چون بهار و به بالا بلند.
فردوسی .
پرستار پنجاه با دستبند
به پیش دل افروز تخت بلند.
فردوسی .
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
فرخی .
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار.
فرخی .
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان ز آشوب او بی گوشوار.
میر معزی (از آنندراج ).
هبرزی ّ; دستبند فارسی . (منتهی الارب ).* آنچه برای پیوستن دو دست مجرم و از عمل بازداشتن وی بر دست او نهند. بند یا حلقه ای که بر دست مجرمان نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلتی فلزی (معمولا آهنین ) که بر دست مجرمان و متهمان زنند تا نتوانند دستهای خود را بکار اندازند. بند دست
بیرحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام .
ناصرخسرو.
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کزین بند خود رهاست .
ناصرخسرو.
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد.
سوزنی .
دست برآوردم از آن دستبند
راه زنان عاجز و من زورمند.
نظامی .
* حلقه زدن مردمان و جانوران باشد ایستاده یا نشسته . (برهان ). حلقه زدن و بر دور نشستن یا ایستادن مردمان و جانوران را گویند.* حلقه . دایره:
بماندیم در کام شیران نژند
فتادیم با دیو در دستبند.
اسدی .
کلنگان ز بر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند.
اسدی .
* دست یکدیگر گرفتن و رقصیدن . (برهان ). نوعی از رقص که رقاصان دست یکدیگر با هم گرفته رقصند. (غیاث ). رقصی است که دست یکدیگر را گرفته رقصند. (آنندراج ). دَعکسة; نوعی از بازی است مر مجوس را و به فارسی آنرا دستبند گویند و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. (منتهی الارب ). قسمی رقص بجماعت . نوعی رقص ایرانیان که دائره وار دست یکدیگر گرفته رقصند. قسمی رقص ایرانی و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. نوعی رقص و پای کوبی ایرانیان . قسمی بازی که آنرا فنزج و پنجه و چوپی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به هر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند
فردوسی .
بهر برزن آوای رامشگران
بهر گوشه ای دستبند سران .
اسدی .
از حلقه دستبند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش .
نظامی .
سیاره به دستبند خوبی
بر نطع فلک به پای کوبی .
نظامی .
* ظاهراً فنی از فنون کشتی است و با دست کمر حریف را گرفتن:
چو خاقان چینی کمند مرا
چو شیر ژیان دستبند مرا...
فردوسی .
* نام نوائی و آهنگی از موسیقی . نوعی موسیقی است: هر قومی را نوعی هست از موسیقی ، کودکان را جداو زنان را جدا و مردان را جدا، چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را. (مجمل الحکمه ). به دستان زنان دستوری داد که چنگ بدست آرند و دستبند و بسته نگار آغاز کنند. (کارستان منیر از آنندراج ).* بربند. پارچه پهن که در گهواره دست و پای کودک بدان بندند: بخنق; دست و پای بند کودک . (دهار). قماط; دستبند و پای بند کودک گهوارگی . (منتهی الارب ).* پارچه ای که بعد از بستن حنا به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
-دستبند حنا ; باقی مانده از حنا که به دستها چسبد. (ناظم الاطباء).
* (نف مرکب ) بندنده دست . زبون ساز: به محاوره او حوادث دهر دستبند پای در دامن خضوع کشد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 52).
[دَ ت َ ب َ]
{معرب ، ا مرکب}
بازیی است مجوس را که دست یکدیگر راگرفته به دور هم می چرخند همچون رقصیدن . (از اقرب الموارد). قسمی بازی که عرب آنرا دَعکسة گویند. (از مهذب الاسماء). نوعی از رقص ایرانیان قدیم که دست یکدیگر را گرفته و می چرخند و آنرا عرب دعکسة ساخته است . (از قاموس ): و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکلة للازمان فی الاحوال المشاکلة بعضها لبعض و هو ان یبتدی فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ما شاکلها، ثم یتبعها بالالحان المفرحة المطربة مثل الهزج و الرمل و عند الرقص ، و الدستبند الماخوری و ما شاکله و فی آخر المجلس ان خاف من السکاری الشغب و العربدة و الخصومة ان یستعمل الالحان الملینة المنومة الحزینة. (رسائل اخوان الصفا).
او الفتیات حین لبسن خضراً
من الدیباج یوم الدستبند.
دعکسة; دستبند بازیدن . (از منتهی الارب ). و رجوع به دَستبَند شود.
{معرب ، ا مرکب}
بازیی است مجوس را که دست یکدیگر راگرفته به دور هم می چرخند همچون رقصیدن . (از اقرب الموارد). قسمی بازی که عرب آنرا دَعکسة گویند. (از مهذب الاسماء). نوعی از رقص ایرانیان قدیم که دست یکدیگر را گرفته و می چرخند و آنرا عرب دعکسة ساخته است . (از قاموس ): و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکلة للازمان فی الاحوال المشاکلة بعضها لبعض و هو ان یبتدی فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ما شاکلها، ثم یتبعها بالالحان المفرحة المطربة مثل الهزج و الرمل و عند الرقص ، و الدستبند الماخوری و ما شاکله و فی آخر المجلس ان خاف من السکاری الشغب و العربدة و الخصومة ان یستعمل الالحان الملینة المنومة الحزینة. (رسائل اخوان الصفا).
او الفتیات حین لبسن خضراً
من الدیباج یوم الدستبند.
(از ترجمه محاسن اصفهان ).
دعکسة; دستبند بازیدن . (از منتهی الارب ). و رجوع به دَستبَند شود.
1 ـ النگو. 2 ـ آلتی فلزی که بردست مجرمان و متهمان زنند. 3 ـ نوعی رقص.