فش
( فش .) = وش : پسوندی که در آخر واژه می آید و معنای شباهت را می رساند.
(فَ) (اِ.) 1 - کاکل اسب . 2 - یال .
● dash, izz, ip
dash ==> [.v. & n]: خط تیره، بسرعت رفتن، بسرعت انجام دادن، فاصله میان دو حرف، این علامت " - "، بشدت زدن، پراکنده کردن dash fizz ==> [.v. & n]: صداى فش فش، گاز مشروبات، چابگى، سرزندگى، هیجان داشتن، (در مورد مشروب گازدار) گاز داشتنzip ==> [.vt. & n]: فشار، انرژى، زیپ، زیپ لباس را کشیدن، زیپ دار کردن، با سرعت و انرژى حرکت کردن، زور، نیرو zip
[ف َ]
{ص}
پریشان .* (ا) کاکل اسب را نیز گویند. (برهان ). کاکل اسب . یال . (فرهنگ فارسی معین ):
پشوتن همی رفت پیش سپاه
بریده فش و یال اسب سیاه .
گرفتش فش و یال اسب سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه .
همی تیغ، سهراب را برکشید
فش و دم ّ اسبش ز نیمه برید.
از خوی مردان شهاب روی بشوید بخون
وز فش اسبان نبات جعد نهد بر عذار.
-گیسوفش ; اسبی که فش و یال او چون گیسو زیبا باشد:
سیه چشم و گیسوفش و و مشک دُم
پری پوی و آهوتگ و گورسم .
* گام آهنین بود که بر طبق زنند. (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).* بند. بش . آهن جامه . (یادداشت مولف ):
روان کوشکی یکسر از عود خام
بزرین فش بند و زرین قوام .
* آنچه از سر دستار به مقدار یک وجب به طریق طره و علاقه گذارند. (برهان ). جهانگیری در یک بیت فردوسی «پرستارفش » را «بدستارفش » خوانده و این معنی را استنباط کرده است . رجوع به معنی فش (پساوند) شود.* صدا و آواز گشودن بند جامه و زیرجامه و ازار. (برهان ). این معنی را جهانگیری از این قطعه منسوب به سعدی استنباط کرده است:
بررسیدم از حکیمی هوشمند
کاندرین عالم بگو آواز چند
گفت در عالم بسی آوازهاست
زآن چهار است ای برادر سودمند:
قلقل قرابه و چپچاپ بوس
جزبز قلیه ، فش شلواربند.
رجوع به فشافاش ، فشافش ، فش فش و خش خش شود.* پیرامون دهان را نیز گفته اند عموماً و پیرامون و اطراف دهان اسب را خصوصاً. (برهان ).
{ص}
پریشان .* (ا) کاکل اسب را نیز گویند. (برهان ). کاکل اسب . یال . (فرهنگ فارسی معین ):
پشوتن همی رفت پیش سپاه
بریده فش و یال اسب سیاه .
فردوسی .
گرفتش فش و یال اسب سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه .
فردوسی .
همی تیغ، سهراب را برکشید
فش و دم ّ اسبش ز نیمه برید.
فردوسی .
از خوی مردان شهاب روی بشوید بخون
وز فش اسبان نبات جعد نهد بر عذار.
خاقانی .
-گیسوفش ; اسبی که فش و یال او چون گیسو زیبا باشد:
سیه چشم و گیسوفش و و مشک دُم
پری پوی و آهوتگ و گورسم .
اسدی .
* گام آهنین بود که بر طبق زنند. (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).* بند. بش . آهن جامه . (یادداشت مولف ):
روان کوشکی یکسر از عود خام
بزرین فش بند و زرین قوام .
اسدی .
* آنچه از سر دستار به مقدار یک وجب به طریق طره و علاقه گذارند. (برهان ). جهانگیری در یک بیت فردوسی «پرستارفش » را «بدستارفش » خوانده و این معنی را استنباط کرده است . رجوع به معنی فش (پساوند) شود.* صدا و آواز گشودن بند جامه و زیرجامه و ازار. (برهان ). این معنی را جهانگیری از این قطعه منسوب به سعدی استنباط کرده است:
بررسیدم از حکیمی هوشمند
کاندرین عالم بگو آواز چند
گفت در عالم بسی آوازهاست
زآن چهار است ای برادر سودمند:
قلقل قرابه و چپچاپ بوس
جزبز قلیه ، فش شلواربند.
رجوع به فشافاش ، فشافش ، فش فش و خش خش شود.* پیرامون دهان را نیز گفته اند عموماً و پیرامون و اطراف دهان اسب را خصوصاً. (برهان ).
[ف َ]
{پسوند}
بصورت پسوند تشبیه در آخر کلمات می آید:
-ارمنی فش ;کافر. بی دین . نامسلمان:
به دست یکی بدکنش بنده ای
پلید ارمنی فش پرستنده ای .
-اژدهافش ; دلیر. قوی . زورمند. مانند اژدها:
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز.
-* با شکوه و هیبت . هراس انگیز:
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
ز برش اژدهافش درفش سیاه .
-بنده فش ; بنده مانند. چون غلامی زرخرید. پرستارفش:
باستاد در پیش وی بنده فش
سرافکنده و دست کرده بکش .
-پرستارفش ; مانند پرستار. بنده فش:
بر شاه شددست کرده بکش
چنانچون بباید پرستارفش .
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده بکش .
-تیره فش ; تیره گون . تیره رنگ:
آب کز خاک تیره فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد.
-جادوفش ; مانند جادوگران . فریبنده:
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .
-جوزافش ; درخشان . روشن و خجسته:
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست .
-حاتم فش ; بخشنده . مانند حاتم طایی:
ای دریغ آن کو هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن کو هنگام وغا سام گرای .
-حورفش ; زیبا. مانند زیبایان بهشتی:
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری (؟ ).
-خورشیدفش ; درخشان . روشن مانند خورشید:
دلیران همه دست کرده بکش
به پیش جهانجوی خورشیدفش .
وز آن پس ، روان ، دست کرده بکش
بیامد بر شاه خورشیدفش .
چو شاپور را سال شد بیست وشش
جوان خسروی گشت خورشیدفش .
-دیوفش ; دیومانند. شیطان صفت:
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سر خویش در بندگی کرده کش .
-رضوان فش ; مانند رضوان خازن بهشت:
خوی خوش ، روی خوش ، نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش .
-زبانی فش ; مانند دیوان . دیوفش:
گفت رخم گرچه زبانی فش است
ایمنم از ریش کشان ، هم خوش است .
-زنگی فش ; زنگی وش . تیره رنگ. سیاه چهره:
سیاهان مغرب که زنگی فش اند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
-سمندرفش ; آنکه مانند سمندر خود را به آتش زند. بی باک:
سمندی نگویم سمندرفشی
سمندرفشی نه سکندرکشی .
-شاه فش ; مانند شاه . شاهانه:
نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به پیش اندرون شاه فش .
پسر بود او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه فش .
-شیرفش ; دلیر. مانند شیر:
بدو گفت رستم که این شیرفش
مرا پرورانید باید به کش .
یکی بچه بد چون گوی شیرفش
به بالا بلند و به دیدار کش .
زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیرفشی ، پرجگری .
-طاووس فش ; مانند طاووس . زیبا و دل انگیز:
از خراسان پر دمد طاووس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش .
-کوه فش ; بزرگ. عظیم . مانند کوه . کوه پیکر:
هامون گذاری کوه فش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن .
-گیاه فش ; ناچیز. مانند گیاهی خرد:
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی .
-مینوفش ; بهشت مانند. خرم و سرسبز:
شد برون زآن سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش .
{پسوند}
بصورت پسوند تشبیه در آخر کلمات می آید:
-ارمنی فش ;کافر. بی دین . نامسلمان:
به دست یکی بدکنش بنده ای
پلید ارمنی فش پرستنده ای .
فردوسی .
-اژدهافش ; دلیر. قوی . زورمند. مانند اژدها:
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز.
فردوسی .
-* با شکوه و هیبت . هراس انگیز:
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
ز برش اژدهافش درفش سیاه .
اسدی .
-بنده فش ; بنده مانند. چون غلامی زرخرید. پرستارفش:
باستاد در پیش وی بنده فش
سرافکنده و دست کرده بکش .
فردوسی .
-پرستارفش ; مانند پرستار. بنده فش:
بر شاه شددست کرده بکش
چنانچون بباید پرستارفش .
فردوسی .
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده بکش .
فردوسی .
-تیره فش ; تیره گون . تیره رنگ:
آب کز خاک تیره فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد.
نظامی .
-جادوفش ; مانند جادوگران . فریبنده:
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .
فرخی .
-جوزافش ; درخشان . روشن و خجسته:
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست .
مجیر بیلقانی .
-حاتم فش ; بخشنده . مانند حاتم طایی:
ای دریغ آن کو هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن کو هنگام وغا سام گرای .
رودکی .
-حورفش ; زیبا. مانند زیبایان بهشتی:
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری (؟ ).
خسروی سرخسی .
-خورشیدفش ; درخشان . روشن مانند خورشید:
دلیران همه دست کرده بکش
به پیش جهانجوی خورشیدفش .
فردوسی .
وز آن پس ، روان ، دست کرده بکش
بیامد بر شاه خورشیدفش .
فردوسی .
چو شاپور را سال شد بیست وشش
جوان خسروی گشت خورشیدفش .
فردوسی .
-دیوفش ; دیومانند. شیطان صفت:
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سر خویش در بندگی کرده کش .
فردوسی .
-رضوان فش ; مانند رضوان خازن بهشت:
خوی خوش ، روی خوش ، نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش .
نظامی .
-زبانی فش ; مانند دیوان . دیوفش:
گفت رخم گرچه زبانی فش است
ایمنم از ریش کشان ، هم خوش است .
نظامی .
-زنگی فش ; زنگی وش . تیره رنگ. سیاه چهره:
سیاهان مغرب که زنگی فش اند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
نظامی .
-سمندرفش ; آنکه مانند سمندر خود را به آتش زند. بی باک:
سمندی نگویم سمندرفشی
سمندرفشی نه سکندرکشی .
نظامی .
-شاه فش ; مانند شاه . شاهانه:
نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به پیش اندرون شاه فش .
فردوسی .
پسر بود او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه فش .
فردوسی .
-شیرفش ; دلیر. مانند شیر:
بدو گفت رستم که این شیرفش
مرا پرورانید باید به کش .
فردوسی .
یکی بچه بد چون گوی شیرفش
به بالا بلند و به دیدار کش .
فردوسی .
زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیرفشی ، پرجگری .
فرخی .
-طاووس فش ; مانند طاووس . زیبا و دل انگیز:
از خراسان پر دمد طاووس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش .
رودکی .
-کوه فش ; بزرگ. عظیم . مانند کوه . کوه پیکر:
هامون گذاری کوه فش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن .
امیرمعزی .
-گیاه فش ; ناچیز. مانند گیاهی خرد:
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی .
نظامی .
-مینوفش ; بهشت مانند. خرم و سرسبز:
شد برون زآن سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش .
نظامی .
[ف ُ]
{ا}
یال و دم اسب را گویند. (برهان ). رجوع به فَش شود.* دنباله هر چیزی را نیز میگویند. (برهان ). رجوع به فَش شود.
{ا}
یال و دم اسب را گویند. (برهان ). رجوع به فَش شود.* دنباله هر چیزی را نیز میگویند. (برهان ). رجوع به فَش شود.
[ف َش ش]
{ع ا}
بار درخت ینبوت . (منتهی الارب ). و واحد آن فشة است . (از اقرب الموارد).* غیبة و سخن چینی .* مرد گول .* نوعی از درخت خاردار که خرنوب نامندش .* خروب .* فراهم آمدنگاه آب .* گلیم درشت باریک تار.* (مص ) بیرون کردن باد را از مشک .* آروغ دادن .* به شتاب دوشیدن ناقه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* در پی دزدی اندک و حقیر رفتن . (منتهی الارب ).
{ع ا}
بار درخت ینبوت . (منتهی الارب ). و واحد آن فشة است . (از اقرب الموارد).* غیبة و سخن چینی .* مرد گول .* نوعی از درخت خاردار که خرنوب نامندش .* خروب .* فراهم آمدنگاه آب .* گلیم درشت باریک تار.* (مص ) بیرون کردن باد را از مشک .* آروغ دادن .* به شتاب دوشیدن ناقه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).* در پی دزدی اندک و حقیر رفتن . (منتهی الارب ).
[ف َ]
{اخ}
دهی ازدهستان کنگاور، بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان ، دارای 1100 تن سکنه . آب آن از سراب فش و چشمه ها و محصول عمده اش غلات حبوبات ، میوه ، چغندرقند و قلمستان است . بقعه تاریخی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
{اخ}
دهی ازدهستان کنگاور، بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان ، دارای 1100 تن سکنه . آب آن از سراب فش و چشمه ها و محصول عمده اش غلات حبوبات ، میوه ، چغندرقند و قلمستان است . بقعه تاریخی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).