مر
اموزاندن, اموختن به, راهنمایی کردن, تعلیم دادن(به), یاد دادن (به), ترتیب دادن, مقدر کردن, وضع کردن, امر کردن, فرمان دادن.
( مر .) [ په . ] (اِ.) 1 - پیمانه، اندازه . 2 - شماره، حساب .
(مَ رّ) [ ع . ] (مص ل .) گذشتن، گذشتن بر چیزی .
(مَ) (حر.) 1 - به معنی برای . 2 - گاهی زائد است و تنها برای زینت کلام می آید.
(مُ رّ) [ ع . ] (ص .) تلخ .
● myrrh

myrrh ==> [.n]: (گیاه شناسى) مر، درخت مرمکى، نوعى صمغ


[م َ]
{ا}
شمار. تعداد. اندازه . حد. شماره . حساب:
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان .

دقیقی .


بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه وز مر برون .

فردوسی .


فراز آوریدند بی مر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه .

فردوسی .


بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر.

فردوسی .


اگر بشمردی نیست اندازو مر
همی از تبیره شود گوش کر.

فردوسی .


چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با زیب و فر.

فردوسی .


اینت آزادگی و بارخدائی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کران است و نه مر.

فرخی .


تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.

فرخی .


من به تقصیر سزاوار بدی بودم و او
نیکوئی کرد فزون از حد و اندازه و مر.

فرخی .


خیال شعبده جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپه استی ابی کرانه و مر.

عنصری .


بدان صفت که به وهم اندرش نیابی جفت
بدان عدد که به زیج اندرش نیابی مر.

عنصری .


اگر چند با ما بسی لشکر است
ازین زاولی رنج ما بر مر است .

اسدی (واژه نامک ).


جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست
دستان و مکر او را اندازه نی و مر نیست .

ناصرخسرو.


داند که هر آن چیز کو بجنبد
باشنده بی حد و مر نباشد.

ناصرخسرو.


چگوئی که فرساید این چرخ گردون
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.

ناصرخسرو.


خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادست
که هیچکس رازان نوع هدیه نفرستاد.

مسعودسعد.


باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر.

مسعودسعد.


لشکر دیدند بی حد و عد و حصر و مر وخویشتن را چون نقطه میان دایره . (جهانگشای جوینی ).
هین ز گنج رحمت بی مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده .

مولوی .


که بی حد و مر بود گنج و سپاه .

سعدی .


-بسیارمر ; طولانی . دراز:
بود زندگانیش بسیارمر
همش زور باشد همش نام و فر.

فردوسی .


-* متعدد. فراوان:
بزرگان آن مرز و گندآوران
برفتندبا ساو و باژ گران
همان برده جامه و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیارمر.

فردوسی .


یکی هدیه ای ساز بسیارمر
ز دینار و اسب و ز تاج و کمر.

فردوسی .


ز دینار و خز و ز یاقوت و زر
ز گستردنی های بسیارمر.

فردوسی .


ز ایران سپاهی است بسیارمر
همه جان فروشان پیکارخر.

اسدی .


در اشعارگاه مر را به معنی شمار و اندازه و حد به تشدید آورند:
و آن چیز که باحد و مَرّ باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد.

ناصرخسرو.


دُرّ همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مَرّ به اشعار خویش .

ناصرخسرو.


* عدد پنجاه را گویند، چه نزد محاسبان فارس مقرر است که چون عدد به پنجاه رسد گویند یک مر شد و چون به صد رسد گویند دو مر شد و قس علیهذا. (جهانگیری ) (از غیاث اللغات ) (از برهان قاطع) (از رشیدی ) (از انجمن آرا):
مَرًّ ما مَرًّ من ْ حساب العمر
چو به پنجه رسد حساب مر است .

خاقانی .


مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن
در صفا و محکمی شاید که گویم مرمر است .

جامی (از فرهنگ فارسی معین ).


* در این بیت هر مر صدهزار به حساب آمده است:
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.

فردوسی .

[م َ]
حرفی است که به نظر فرهنگنویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه وزن در شعر یابرای افاده حصر و تحدید یا برای تایید در جمله ذکر می شود و به عقیده گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند.مولف نصاب الصبیان این کلمه را معادل حرف «ل » عربی گرفته است و مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتها آن رامعادل حرف «ی » (علامت نکره ، وحدت ) شمرده است . تشخیص قطعی این کلمه موکول به تحقیقی است دقیقتر و مفصل تر در شواهدی که باید از کلیه متون معتبر نظم و نثر استخراج شود. ما در اینجا بر اساس شواهدی که به دسترس داشتیم موارد استعمال آن را متمایز و دسته بندی کردیم . چنانکه در شواهد ذیل ملاحظه می شود، در بعض موارد مفهوم حصر و انحصار دارد اما در همه موارد نه . و اینک انواع استعمال مر: 1- پیش از مسندالیه مفعولی به معنی مسندالیهی که با حرف «را» (علامت مفعول صریح ) در جمله آمده است:
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده و درویش .

رودکی .


همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همین پیشه بود از نخست .

بوشکور.


مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی .

بوشکور.


میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان .

فرالاوی .


و ملک این ناحیت [ تبت ] را خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است . (حدود العالم ). و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم ). گردیز شهری است بر حد... و مر او را حصاری محکم است . (حدود العالم ).
با دل پاک مرا جامه ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت .

کسائی .


دگر بهره بگزید از ایرانیان
که بندند مر تاختن را میان .

فردوسی .


ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .

فردوسی .


پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد.

فردوسی .


از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن .

فرخی .


و مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است ... می باید گرفت . (تاریخ بیهقی ص 73). رای نیکورا در باب حاجب که مر ما را به منزله پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ص 334).
تو چه گوئی که مر چرابایست
اینهمه خاک و آب و ظلمت و نور.

ناصرخسرو.


سرطان طالع عمل است و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه ). و نوبت آفتاب در این ماه مر برج قوس را باشد. (نوروزنامه ).
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا درخور.

سنائی .


گوئی که دستگاه فراخ است مر مرا
بر خوان خواجه تا که زنم لقمه چون نهنگ.

سوزنی .


جمشیدی و حشم چوپری مر ترا مطیع
خورشیدی و عدو ز تو چون دیو در فرار.

سوزنی .


نه از شاهان مر او را بد هراسی
نه از دربان مر او را بود پاسی .

نظامی .


مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی .

سعدی .


مر این طایفه را طریقی است که تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان سعدی ). مر این درد را دوائی نیست . (گلستان سعدی ).
مر ترا در این مثل مانا شک است
که همه مردی به خانه کودک است .

دهخدا.


2- پیش از مفعول صریح با وجود حرف «را» علامت مفعولی:
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مراگفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ .

رودکی .


از این اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.

بوشکور.


بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.

بوشکور.


از پس اردوان برفت و او را اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (ترجمه تاریخ بلعمی ).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی ارغوانی دگر زعفرانی .

دقیقی .


ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک .

دقیقی .


پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر رابه راه .

دقیقی .


و چون مردی بمیرد [ در صقلاب ] اگر زنش مر او را دوست دارد خویشتن را بکشد. (حدود العالم ).
همه آزادگی و همت تو
قهر کرده ست مر کیانا را.

خسروی .


مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بد آنگاه راست .

فردوسی .


ز گیتی مر او را ستایش کنید
شب و روز او را نیایش کنید.

فردوسی .


چو از وی کسی خواستی مرمرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.

فردوسی .


نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر.

فرخی .


مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.

منوچهری .


هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه .

(تاریخ بیهقی ص 390).


نه مر پادشاه و نه مر بنده را
شناسد نه نادان وداننده را.

اسدی .


مبرغم به چیزی که رفتت ز دست
مر این را نگهدار اکنون که هست .

اسدی .


دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.

ناصرخسرو.


مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را مپسندی مپسند.

ناصرخسرو.


به جای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چو مر خود را نشایستی .

ناصرخسرو.


روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم .

مسعود سعد.


و یکی گوهر است که ارسطاطالیس ساخته است مر تیغها را از بهر اسکندر آن نیز یاد کنیم . (نوروزنامه ). و بزرگان مرروی نیکو را چه عزیز داشته اند. (نوروزنامه ). و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. (نوروزنامه ). روزی گوسفند مر زن را سروئی زد. (سندبادنامه ص 82). این اهل دیهه مر این دیهه را بخریدند. (تاریخ بخارا ص 15).
خواستی مسجد بود آنجای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر.

مولوی .


مر این بنده را از جهت معالجت اصحاب به خدمت فرستاده اند. (گلستان سعدی ). تو مر خلق را چرا پریشان میکنی . (گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.

سعدی .


3- پیش از مسندالیه یا فاعل:
به گردون گردان رسد نام تو
که آمد مر این کار با نام تو.

فردوسی .


بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم .

عنصری .


مر استاد او را بر خویش خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.

(از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).


کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.

ناصرخسرو.


شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.

سوزنی .


دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد سر خود در بن پرهاش مر لکلک بچه .

سوزنی .


4- پیش از مفعول با حذف حرف «را»:
شنیدند گردان همه سر به سر
مر آن گفته شاه پرخاشخر.

فردوسی .


چو کار آمد به آخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست .

نظامی .


فروخواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ.

نظامی .


نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویشتن بشکنی .

سعدی .


ملوک پیشین مر این نعمت به سعی اندوخته اند. (گلستان سعدی ).
[م َ]
{سریانی ، ص ، ا}
این حرف در پیش نام بعض قدیسین آید: دیر مرتوما، دیر مرجرجیس ، مرجرجس ، مرحنا، مرعبدا، مرماجرجس ، مرماری ، مرماعوث ، مریونان ، و این همان «مار» است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
[م َرر]
{ع ا}
رسن . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). حبل . ریسمان . (از اقرب الموارد). حبل مفتول . (متن اللغة). ج ، مرار.* کلند و بیل یا دسته بیل . (از منتهی الارب ). کلند. (دستورالاخوان ). مسحاة او مقبضها. (اقرب الموارد) (متن اللغة). آلتی که بدان در گل کار کنند یا در زمین زراعت به کارش گیرند [ بیل ]. (از متن اللغة). ج ، امرار، مرور.* دفعه . بار. مرور. (ناظم الاطباء). مرة. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).* ج مَرًّة. (متن اللغة).* (مص ) رفتن و گذشتن . مرور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بشدن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به مرور در تمام معانی شود.* گذشتن وهمیشگی کردن . (از منتهی الارب ). بگذشتن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ): مَرًّ; جاء و ذهب کاستمر، و فی التنزیل : حملت حملاً خفیفاً فمرت به ; ای استمرت .(از متن اللغة). رجوع به مرور شود.* به رسن بستن شتر را. (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).* غالب آمدن مرًّة; یعنی صفرا بر کسی . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (ازمنتهی الارب ). رجوع به مرًّة شود.* تلخ گردانیدن . (از منتهی الارب ). رجوع به تمریر شود.* گستردن . (از منتهی الارب ). رجوع به تمریر شود.
[م ُرر]
{ع ص}
تلخ . خلاف حلو. (منتهی الارب ). مقابل شیرین . مجازاً به معنی سخت و ناگوار:
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر.

نظامی .


کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.

مولوی .


وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.

مولوی .


و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودند و خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی ).
مولای من است آن عربی زاده حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.

سعدی .


* ناسازگار. بداخم . تلخ رو:
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفاو مر مباش .

مولوی .


* ج مُرًّة. رجوع به مُرًّة شود.* بحت . (یادداشت مولف ). نص . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود:
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.

مولوی .


در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.

مولوی .


آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.

مولوی .


گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.

مولوی .


* در تداول ، مر قانون ، صریح و ظاهر قانون ، بی تاویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون . (یادداشت مولف ). نص قانون . رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود.* کلام بد. (یادداشت مولف ).
[م ُ / م ُرر]
{ع ا}
داروئی است تلخ همچون صبر که به شکستگی ها بمالند و ببندند، بگیرد و درست شود. (ترجمه بلعمی تاریخ طبری ). آب منجمد درختی است مغربی شبیه به درخت مغیلان و خاردار و از زخم کردن درخت و گرفتن آب سایل آن حاصل می شود و در اول ترشح سفید است و بعد از خشکی رنگین می شود و بسیار تلخ است و بهترین او مایل به سرخی و تندبوی و سبک وزن و زودشکن صاف است که بعد از شکستن در او سفیدی شبیه به ناخن چیده باشد و این قسم را مر صاف نامند و آنچه در ساقدرخت مانند صمغ منجمد گردد مسمی به مرالبطارخ است ; و آن زرد می باشد و در خوبی قایم مقام قسم اول است و آنچه از آب افشرده اجزای درخت خشک کنند مایل به سیاهی است و مسمی به مر حبشی است و آن زبون تر از قسم ثانی است و هر چه آب افشرده آن را بجوشانند و خشک کنند بسیار سیاه و تندبو و بدبو و قتال است ... و مدر حیض ومسقط جنین و کشنده کرم شکم و.. رافع سیلان خون مفرطحیض ... و طلای او جهت حفظ جسد میت از تعفن و تعفن زخم ها بغایت موثر. (از تحفه حکیم مومن ). صمغی است از درخت خارداری که در عربستان روید و شبیه دانه های کوچک سفید یا زردی است خوشبو و طعماً تلخ و از اجزای روغن مقدس می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). نام صمغ سقزی که از درخت مر حاصل می شود و مر، درختچه ای است از تیره سماقیان و از دسته بورسراسه ها که برخی گونه های درختی نیز دارد، این گیاه متعلق به نواحی گرم کره زمین است و بیشتر در حوالی بحر احمر و هندوستان و ماداگاسگار و سنگال می روید. از گونه های مختلف گیاه مذکور که به اسامی مر مکی و مر یهودی مشهورند صمغ سقزی به دست می آید که در طب مورد استفاده است . مور. عوجه .میر. درخت میر. مر صافی . مور آغاجی .* مُرٍّ مکی ; گونه ای درخت که در افریقا بیشتر می روید و صمغ سقزی که از آن استخراج می شود به همین نام یا مقل مکی مشهور است و آن را مقل و درخت مقل و شجرةالمقل ودرخت بذالیون مصری و درخت بذالیون مکی و بدلیون مکی و مر نیز گویند. (از فرهنگ فارسی معین ):
مُرٍّ مکی اگر چه دارد نام
نکنندش چو شکر اندر جام .

طیان .


نتواند که بوی گل را از بوی میعه جدا کند و نه بوی صبر را از بوی مر. (بابا افضل ، از فرهنگ فارسی معین ).
[م]
{ا}
دوست . یار. (ناظم الاطباء) (؟ )
[م ُرر]
{اخ}
نام چند جد جاهلی است ، از آن جمله : 1- جدی است که بطنی ازبنی راشد بدو مربوطند که در مصر سکونت داشتند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 و سبائک الذهب ص 41 شود. 2-مربن ادبن طابخة، جدی جاهلی است ، قبیله تمیم بدو منسوب است . رجوع به الاعلام زرکلی و اللباب ج 3 ص 130 و جمهرة الانساب ص 195 شود. 3- مربن ربیعة، ازبکیل ازهمدان ، که حارث از فرزندان او در حرب قضاعة شرکت داشت . رجوع به الاعلام زرکلی و الاکلیل ج 10 ص 188 شود. 4- مربن عمروبن غوث ، که داودبن نصیر طائی عابد از نسل اوست . رجوع به الاعلام زرکلی و التاج ج 3 ص 539 شود.
{اخ}
دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه . در 9هزارگزی شرق نوبران ، در منطقه کوهستانی و سردسیری واقع و دارای 703 تن سکنه است . آبش از رودخانه مزدقان تامین می شود و محصولش غلات ، بن شن ، سیب زمینی ، گردو و انواع میوه جات و شغل مردمش زراعت ، گله داری ، قالیچه و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).