گردن باشد. (لغت فرس اسدی ). به معنی گردن باشد مطلقاً، اعم از گردن انسان و حیوان دیگر و به عربی عنق گویند. (برهان ). گردن . (آنندراج ). عنق. (غیاث اللغات ). گردن و عنق. (ناظم الاطباء).* بیخ گردن را گفته اند. (برهان ). بن گردن . (سروری ). بیخ گردن . (ناظم الاطباء). محل اتصال گردن به تن یا به کتف و شانه و دوش از دو سوی . جایگاه گرز. سر بازو. سر شانه:
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش .
فردوسی .
نشانده سیاوش بخاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
فردوسی .
مهان جهان بردریدند پاک
همی ریختند از بر یال خاک .
فردوسی .
به ایرانیان گفت گیو دلیر
که یال یلان دارد [کیخسرو] و چنگ شیر.
فردوسی .
به انگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال .
فردوسی .
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
فردوسی .
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
فردوسی .
به زخم عمود وبه کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان .
فردوسی .
بدان خسروی یال و آن چنگ اوی
بدان رفتن و جاه وفرهنگ اوی .
فردوسی .
بر این شاخ و این یال و بازو و کفت
هنرمند باشی نباشد شگفت .
فردوسی .
تو چندین همی با من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی .
فردوسی .
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب .
فردوسی .
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پُراکنده گنج و برآورده یال .
فردوسی .
آن کجا تیغش بر گرگ فروآرد پشت
آن کجا گرزش بر پیل فروکوبد یال .
فرخی .
برپیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال .
فرخی .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
اسدی .
بدین یال و گرز و بر و گردگاه
چه سنجد به چنگال او کینه خواه .
اسدی .
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بریال خم کمند.
(گرشاسب نامه ).
چون زین زمانه کوفت یالت را
کمتر کنی این دویدن تُرّه .
ناصرخسرو.
بر و بازوی و یال خود دیده ای
تن خویشتن را پسندیده ای .
شمسی (یوسف و زلیخا).
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال .
معزی .
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج .
سوزنی .
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم .
سوزنی .
بیال و گردن او برشدند و باز پرند
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم
سوزنی .
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم .
خاقانی .
سلطان طغرل خوب چهره بغایت بود... تمام قد فراخ بر و سینه و افراشته یال . (راحة الصدور راوندی ). سلطان ملکشاه صورتی خوب داشت و قدی تمام ، یالی افراشته و بازویی قوی . (راحة الصدور).
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند.
سعدی (گلستان ).
-با فر و یال ; با شکوه و قوی :
بدین برز و بالا و این فر و یال
به هر دانش از هر کسی بی همال .
فردوسی .
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال .
فردوسی .
-برز و یال ; گردن و قامت و اندام:
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اُسرت از سروران بیهمال .
اسدی .
-بر و یال ; گردن و دوش و سینه:
وزآن پس بیازید [رستم ] چون شیر جنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ.
فردوسی .
نشانده سیاوش به خاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
فردوسی .
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون .
فردوسی .
کنون صد پسر جوی هم سال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی .
فردوسی .
دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدنش هیچ سیر.
فردوسی .
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و کوپال اوی .
فردوسی .
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من .
فردوسی .
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت .
فردوسی .
ستبرست بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
فردوسی .
-پشت و یال ; یال و پشت گردن و قسمت فوقانی بدن:
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .
ناصرخسرو.
-تن و یال ; گردن و تن . پیکر:
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد تن و یالشان .
فردوسی .
-خر بی یال و دم ; احمق. نادان . جاهل . (یادداشت مولف ).
-دوش و یال ; یال و کتف:
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال .
فردوسی .
-سر و یال ; سر و گردن:
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سرو یال جنگی پلنگ.
فردوسی .
-سُفْت و یال ; یال و سُفْت . یال و کتف:
برو برنشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان .
فردوسی .
-شاخ و یال ; یال و شاخ . گردن و سینه و پاها:
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال .
فردوسی .
ز لشکر هر آن کس که آن زخم دید
بر آن شاخ و یال آفرین گسترید.
فردوسی .
بر آن برز و بالا و آن شاخ و یال
که گفتی برو برگذشتست سال .
فردوسی .
برآمد بر این کار برچند سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال .
فردوسی .
-شیربی یال و دم ; اسمی بی مسمی . وجودی دور از عوامل وجود.
-فرق و یال ; سر و گردن:
سیل طمع برد ترا آبروی
پای طمع کوفت ترا فرق و یال .
ناصرخسرو.
-کتف و یال ; یال و کتف:
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال .
فردوسی .
بر و کتف و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن .
فردوسی .
-یال آکندن ; بالیدن . رشد کردن:
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال .
فردوسی .
-یال افراختن ; گردن افراختن . گردن فرازی کردن . سرافرازی کردن . سر و سینه و گردن را راست کردن . کشیدن گردن:
چو زانسو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
فردوسی .
-* قد علم کردن .
-* بالیدن:
چو از پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیروی بفراخت یال .
فردوسی .
-یال برآکندن ; بالیدن . رشد کردن . رستن اندام . قوی شدن گردن و بر و سینه :
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال .
فردوسی .
خورش آن بود سال تا سال شان
که آکنده گردد بر و یالشان .
فردوسی .
-یال برآوردن ; یال افراختن . بالیدن:
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال .
فردوسی .
-* گردن کشیدن . سر برآوردن:
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال .
فردوسی .
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال .
فردوسی .
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر.
فردوسی .
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و برآوردیال .
فردوسی .
-یال برافراختن ; یال افراختن . بالیدن:
چنین تا برآمد بر این پنجسال
برافراخت آن کودک خرد یال .
فردوسی .
بدانگه که کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال .
فردوسی .
-* سرکشیدن . سرافرازی کردن:
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال .
نظامی .
-* متوجه شدن . توجه کردن:
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال .
فردوسی .
-یال برتافتن ; گردن پیچیدن . نافرمانی کردن :
هر که یال از طوق طوع شاه برتابد بقصد
تیغ قهرت ... چون طوق گرد یال باد.
سوزنی .
-یال برکشیدن ; بالیدن . بزرگ شدن .قد کشیدن: چند نکت دیگر بود که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی ). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی ).
-* سرافرازی کردن:
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تنت را به گردون یال .
اوحدی .
-یال بستن ; کردن کاری بطور گستاخی و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). کنایه از برخود چیدن و تعریف نمودن . (آنندراج ):
همه اسبان بر او از شیهه خندند
چو بیند پیش خر هم یال بندند.
میریحیی شیرازی (از آنندراج ).
آنکه می بندد به ما افتادگان یال از غرور
نی ز یک جا بشکند پشتش که صدجا بشکند.
سالک یزدی (از آنندراج ).
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه ام یال بست .
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج ).
مرا چه جان که کشد بهر من کسی شمشیر
مرا چه حال که برمن کسی ببندد یال .
اسیر (از آنندراج ).
-یال پیچیدن ; پشت کردن . رفتن . رو گرداندن . (یادداشت مولف ):
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال .
فردوسی .
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد [گیو] پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال .
فردوسی .
-یال تابیدن ; سرباز زدن . نافرمانی کردن:
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردن کشی را همال .
فردوسی .
-یال فراختن ; یال برافراختن:
به آسمان و به بستان از آن سخن مه و سرو
همی فروزد چهر و همی فرازد یال .
سوزنی .
و رجوع به یال برافراختن در همین ترکیبات شود.
-یال فروبردن ; فروبردن گردن به سینه و حالت استماع به خود گرفتن:
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال .
فردوسی .
-یال کشیدن ; تابی کردن .تن زدن . گردن کشی کردن . (یادداشت مولف ):
چو پیروز گرددکشد یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ .
دقیقی .
از او رسیده بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال .
عنصری .
-یال و دم کردن ; بریدن یال و دم اسبان و این در مراسم عزاداری اعیان و بزرگان معمول بود. (از فرهنگ عامیانه جمالزاده ).
-* از بیخ و بن برکندن .
-یال و بر ; پیکر و اندام . گردن و تن:
چنان بازگشتند هرکس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
فردوسی .
-یال و پشت ; گردن و نیمه بالای تن:
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت .
فردوسی .
-یال و دم بوسی ; تعبیری است ظرافت آمیز از معانقه و احوال پرسی . (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-یال و دم بوسیدن ; به مزاح ، یکدیگر را بوسیدن . (یادداشت مولف ).
-یال و دم ساییده ; صورت تحریف شده پاردم ساییده است . پاردم به معنی رانکی و آن نواری است که پشت دو ران الاغ و قاطر قرار دهند و از دو سوی به پالان بندند و هرگاه الاغ یا قاطری چموش و سرکش باشد بر اثر لگد انداختن رانکی خود را می ساید بنابراین الاغ پاردم ساییده یعنی الاغ چموش و سرکش و از این روی پاردم ساییده به معنی قالتاق و ناقلا و ناجنس برای آدمیان استعمال می شود. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-یال و دم جنباندن ; اظهار وجود کردن . خودی نمودن .
-یال و سُفْت ; گردن و سینه . شانه و گردن:
نمانی به ترکان بدین یال و سفت
به ایران ندانم ترا نیز جفت .
فردوسی .
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست بایال و سفت .
فردوسی .
-یال وشاخ ; گردن و پا. قد و قامت . و پیکر و اندام:
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ .
فردوسی .
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
فردوسی .
کجا گنجد اندر جهان فراخ
بدان فر و برز و بدان یال و شاخ .
فردوسی .
-یال و کفت ; یال و دوش . یال و سفت :
از آن برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت .
فردوسی .
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت .
فردوسی .
-یال و کوپال ; کنایه از کر و فر و تن و توش . (آنندراج ). نظیرسر و سنبات در تداول عوام . (یادداشت مولف ):
عجب یال و کوپال بر می کشی
غباری به گردون چه سر می کشی .
نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
چهره آل ترا ماه ندارد به خدا
یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا.
میرنجات (از آنندراج ).
* قد و اندام و شکل و طرز و حالت . (ناظم الاطباء). قد و قواره و هیکل:
به بازی به کویند همسال من
به خاک اندرآمد چنین یال من .
فردوسی .
چوبگذشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال .
فردوسی .
* بازو که از دوش باشد تا مرفق. (برهان ). بازو یعنی از دوش تا آرنج و دست و هردو دست . (ناظم الاطباء). بازوی مردم . (شرفنامه منیری ).* روی ورخساره . (برهان ) (ناظم الاطباء).* موی گردن اسب . (برهان ) (غیاث ). موی گردن اسب و استر و خر وآن «مویال » بوده مو را حذف کرده یال گویند. (انجمن آرا). موی گردن اسب و استر و خر و جز آن . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). بش . فش . پش . عرف . (یادداشت مولف ).موی پس گردن جانوران . سَیب . (منتهی الارب ):
همه یال اسبان پر از مشک و می
پراکنده دینار در زیر پی .
فردوسی .
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال می سود و بشخود موی .
فردوسی .
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا نباشد سپهبد دژم ...
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک ومی و زعفران .
فردوسی .
* یل و پهلوان . (ناظم الاطباء).* زور و قوت وقدرت . (ناظم الاطباء). شعوری بنقل از مجمع الفرس یال را به معنی زور کردن آورده است . (لسان العجم ج 1 ورق 445).* گنبد آسمان .* تاج مرغان .* طراز و ریشه . (ناظم الاطباء).* مستی حیوانات را نیز یال گویند، چه هر حیوانی که مست شود گویند «به یال آمده است ». (برهان ) (آنندراج ). مستی حیوانات و گشنی آنها. (ناظم الاطباء).* (ص ) تناور و جسیم و کلان و زوردار و توانا. (ناظم الاطباء).* مست . (جهانگیری از معیار جمالی ) (آنندراج ) (سروری ) (ناظم الاطباء).* زیانکار.* آنکه در هر چیزی تدبیر میکند. (ناظم الاطباء).
مخفف عیال . (برهان قاطع چ معین ). فرزند و عیال . (برهان ). خدمتکار و نوکر. (ناظم الاطباء).عیال . (سروری ). اهل و عیال . و رجوع به یالمند شود.
ییْل . (دانشگاه ...) دانشگاهی که بانی آن الیهویال است و آن را به سال 1701 م . در نیوهاون (کنکتی کوت )
گردن باشد. (لغت فرس اسدی ). به معنی گردن باشد مطلقاً، اعم از گردن انسان و حیوان دیگر و به عربی عنق گویند. (برهان ). گردن . (آنندراج ). عنق. (غیاث اللغات ). گردن و عنق. (ناظم الاطباء).* بیخ گردن را گفته اند. (برهان ). بن گردن . (سروری ). بیخ گردن . (ناظم الاطباء). محل اتصال گردن به تن یا به کتف و شانه و دوش از دو سوی . جایگاه گرز. سر بازو. سر شانه:
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش .
فردوسی .
نشانده سیاوش بخاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
فردوسی .
مهان جهان بردریدند پاک
همی ریختند از بر یال خاک .
فردوسی .
به ایرانیان گفت گیو دلیر
که یال یلان دارد [کیخسرو] و چنگ شیر.
فردوسی .
به انگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال .
فردوسی .
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
فردوسی .
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
فردوسی .
به زخم عمود وبه کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان .
فردوسی .
بدان خسروی یال و آن چنگ اوی
بدان رفتن و جاه وفرهنگ اوی .
فردوسی .
بر این شاخ و این یال و بازو و کفت
هنرمند باشی نباشد شگفت .
فردوسی .
تو چندین همی با من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی .
فردوسی .
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب .
فردوسی .
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پُراکنده گنج و برآورده یال .
فردوسی .
آن کجا تیغش بر گرگ فروآرد پشت
آن کجا گرزش بر پیل فروکوبد یال .
فرخی .
برپیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال .
فرخی .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
اسدی .
بدین یال و گرز و بر و گردگاه
چه سنجد به چنگال او کینه خواه .
اسدی .
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بریال خم کمند.
(گرشاسب نامه ).
چون زین زمانه کوفت یالت را
کمتر کنی این دویدن تُرّه .
ناصرخسرو.
بر و بازوی و یال خود دیده ای
تن خویشتن را پسندیده ای .
شمسی (یوسف و زلیخا).
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال .
معزی .
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج .
سوزنی .
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم .
سوزنی .
بیال و گردن او برشدند و باز پرند
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم
سوزنی .
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم .
خاقانی .
سلطان طغرل خوب چهره بغایت بود... تمام قد فراخ بر و سینه و افراشته یال . (راحة الصدور راوندی ). سلطان ملکشاه صورتی خوب داشت و قدی تمام ، یالی افراشته و بازویی قوی . (راحة الصدور).
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند.
سعدی (گلستان ).
-با فر و یال ; با شکوه و قوی :
بدین برز و بالا و این فر و یال
به هر دانش از هر کسی بی همال .
فردوسی .
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال .
فردوسی .
-برز و یال ; گردن و قامت و اندام:
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اُسرت از سروران بیهمال .
اسدی .
-بر و یال ; گردن و دوش و سینه:
وزآن پس بیازید [رستم ] چون شیر جنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ.
فردوسی .
نشانده سیاوش به خاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون .
فردوسی .
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون .
فردوسی .
کنون صد پسر جوی هم سال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی .
فردوسی .
دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدنش هیچ سیر.
فردوسی .
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و کوپال اوی .
فردوسی .
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من .
فردوسی .
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت .
فردوسی .
ستبرست بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
فردوسی .
-پشت و یال ; یال و پشت گردن و قسمت فوقانی بدن:
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .
ناصرخسرو.
-تن و یال ; گردن و تن . پیکر:
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد تن و یالشان .
فردوسی .
-خر بی یال و دم ; احمق. نادان . جاهل . (یادداشت مولف ).
-دوش و یال ; یال و کتف:
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال .
فردوسی .
-سر و یال ; سر و گردن:
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سرو یال جنگی پلنگ.
فردوسی .
-سُفْت و یال ; یال و سُفْت . یال و کتف:
برو برنشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان .
فردوسی .
-شاخ و یال ; یال و شاخ . گردن و سینه و پاها:
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال .
فردوسی .
ز لشکر هر آن کس که آن زخم دید
بر آن شاخ و یال آفرین گسترید.
فردوسی .
بر آن برز و بالا و آن شاخ و یال
که گفتی برو برگذشتست سال .
فردوسی .
برآمد بر این کار برچند سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال .
فردوسی .
-شیربی یال و دم ; اسمی بی مسمی . وجودی دور از عوامل وجود.
-فرق و یال ; سر و گردن:
سیل طمع برد ترا آبروی
پای طمع کوفت ترا فرق و یال .
ناصرخسرو.
-کتف و یال ; یال و کتف:
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال .
فردوسی .
بر و کتف و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن .
فردوسی .
-یال آکندن ; بالیدن . رشد کردن:
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال .
فردوسی .
-یال افراختن ; گردن افراختن . گردن فرازی کردن . سرافرازی کردن . سر و سینه و گردن را راست کردن . کشیدن گردن:
چو زانسو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
فردوسی .
-* قد علم کردن .
-* بالیدن:
چو از پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیروی بفراخت یال .
فردوسی .
-یال برآکندن ; بالیدن . رشد کردن . رستن اندام . قوی شدن گردن و بر و سینه :
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال .
فردوسی .
خورش آن بود سال تا سال شان
که آکنده گردد بر و یالشان .
فردوسی .
-یال برآوردن ; یال افراختن . بالیدن:
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال .
فردوسی .
-* گردن کشیدن . سر برآوردن:
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال .
فردوسی .
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال .
فردوسی .
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر.
فردوسی .
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و برآوردیال .
فردوسی .
-یال برافراختن ; یال افراختن . بالیدن:
چنین تا برآمد بر این پنجسال
برافراخت آن کودک خرد یال .
فردوسی .
بدانگه که کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال .
فردوسی .
-* سرکشیدن . سرافرازی کردن:
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال .
نظامی .
-* متوجه شدن . توجه کردن:
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال .
فردوسی .
-یال برتافتن ; گردن پیچیدن . نافرمانی کردن :
هر که یال از طوق طوع شاه برتابد بقصد
تیغ قهرت ... چون طوق گرد یال باد.
سوزنی .
-یال برکشیدن ; بالیدن . بزرگ شدن .قد کشیدن: چند نکت دیگر بود که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی ). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی ).
-* سرافرازی کردن:
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تنت را به گردون یال .
اوحدی .
-یال بستن ; کردن کاری بطور گستاخی و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). کنایه از برخود چیدن و تعریف نمودن . (آنندراج ):
همه اسبان بر او از شیهه خندند
چو بیند پیش خر هم یال بندند.
میریحیی شیرازی (از آنندراج ).
آنکه می بندد به ما افتادگان یال از غرور
نی ز یک جا بشکند پشتش که صدجا بشکند.
سالک یزدی (از آنندراج ).
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه ام یال بست .
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج ).
مرا چه جان که کشد بهر من کسی شمشیر
مرا چه حال که برمن کسی ببندد یال .
اسیر (از آنندراج ).
-یال پیچیدن ; پشت کردن . رفتن . رو گرداندن . (یادداشت مولف ):
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال .
فردوسی .
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد [گیو] پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال .
فردوسی .
-یال تابیدن ; سرباز زدن . نافرمانی کردن:
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردن کشی را همال .
فردوسی .
-یال فراختن ; یال برافراختن:
به آسمان و به بستان از آن سخن مه و سرو
همی فروزد چهر و همی فرازد یال .
سوزنی .
و رجوع به یال برافراختن در همین ترکیبات شود.
-یال فروبردن ; فروبردن گردن به سینه و حالت استماع به خود گرفتن:
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال .
فردوسی .
-یال کشیدن ; تابی کردن .تن زدن . گردن کشی کردن . (یادداشت مولف ):
چو پیروز گرددکشد یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ .
دقیقی .
از او رسیده بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال .
عنصری .
-یال و دم کردن ; بریدن یال و دم اسبان و این در مراسم عزاداری اعیان و بزرگان معمول بود. (از فرهنگ عامیانه جمالزاده ).
-* از بیخ و بن برکندن .
-یال و بر ; پیکر و اندام . گردن و تن:
چنان بازگشتند هرکس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
فردوسی .
-یال و پشت ; گردن و نیمه بالای تن:
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت .
فردوسی .
-یال و دم بوسی ; تعبیری است ظرافت آمیز از معانقه و احوال پرسی . (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-یال و دم بوسیدن ; به مزاح ، یکدیگر را بوسیدن . (یادداشت مولف ).
-یال و دم ساییده ; صورت تحریف شده پاردم ساییده است . پاردم به معنی رانکی و آن نواری است که پشت دو ران الاغ و قاطر قرار دهند و از دو سوی به پالان بندند و هرگاه الاغ یا قاطری چموش و سرکش باشد بر اثر لگد انداختن رانکی خود را می ساید بنابراین الاغ پاردم ساییده یعنی الاغ چموش و سرکش و از این روی پاردم ساییده به معنی قالتاق و ناقلا و ناجنس برای آدمیان استعمال می شود. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-یال و دم جنباندن ; اظهار وجود کردن . خودی نمودن .
-یال و سُفْت ; گردن و سینه . شانه و گردن:
نمانی به ترکان بدین یال و سفت
به ایران ندانم ترا نیز جفت .
فردوسی .
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست بایال و سفت .
فردوسی .
-یال وشاخ ; گردن و پا. قد و قامت . و پیکر و اندام:
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ .
فردوسی .
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
فردوسی .
کجا گنجد اندر جهان فراخ
بدان فر و برز و بدان یال و شاخ .
فردوسی .
-یال و کفت ; یال و دوش . یال و سفت :
از آن برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت .
فردوسی .
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت .
فردوسی .
-یال و کوپال ; کنایه از کر و فر و تن و توش . (آنندراج ). نظیرسر و سنبات در تداول عوام . (یادداشت مولف ):
عجب یال و کوپال بر می کشی
غباری به گردون چه سر می کشی .
نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
چهره آل ترا ماه ندارد به خدا
یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا.
میرنجات (از آنندراج ).
* قد و اندام و شکل و طرز و حالت . (ناظم الاطباء). قد و قواره و هیکل:
به بازی به کویند همسال من
به خاک اندرآمد چنین یال من .
فردوسی .
چوبگذشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال .
فردوسی .
* بازو که از دوش باشد تا مرفق. (برهان ). بازو یعنی از دوش تا آرنج و دست و هردو دست . (ناظم الاطباء). بازوی مردم . (شرفنامه منیری ).* روی ورخساره . (برهان ) (ناظم الاطباء).* موی گردن اسب . (برهان ) (غیاث ). موی گردن اسب و استر و خر وآن «مویال » بوده مو را حذف کرده یال گویند. (انجمن آرا). موی گردن اسب و استر و خر و جز آن . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). بش . فش . پش . عرف . (یادداشت مولف ).موی پس گردن جانوران . سَیب . (منتهی الارب ):
همه یال اسبان پر از مشک و می
پراکنده دینار در زیر پی .
فردوسی .
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال می سود و بشخود موی .
فردوسی .
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا نباشد سپهبد دژم ...
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک ومی و زعفران .
فردوسی .
* یل و پهلوان . (ناظم الاطباء).* زور و قوت وقدرت . (ناظم الاطباء). شعوری بنقل از مجمع الفرس یال را به معنی زور کردن آورده است . (لسان العجم ج 1 ورق 445).* گنبد آسمان .* تاج مرغان .* طراز و ریشه . (ناظم الاطباء).* مستی حیوانات را نیز یال گویند، چه هر حیوانی که مست شود گویند «به یال آمده است ». (برهان ) (آنندراج ). مستی حیوانات و گشنی آنها. (ناظم الاطباء).* (ص ) تناور و جسیم و کلان و زوردار و توانا. (ناظم الاطباء).* مست . (جهانگیری از معیار جمالی ) (آنندراج ) (سروری ) (ناظم الاطباء).* زیانکار.* آنکه در هر چیزی تدبیر میکند. (ناظم الاطباء).
مخفف عیال . (برهان قاطع چ معین ). فرزند و عیال . (برهان ). خدمتکار و نوکر. (ناظم الاطباء).عیال . (سروری ). اهل و عیال . و رجوع به یالمند شود.
ییْل . (دانشگاه ...) دانشگاهی که بانی آن الیهویال است و آن را به سال 1701 م . در نیوهاون (کنکتی کوت )