رشک
( رشک .)(ص .) مردی که ریش انبوه دارد.
(رَ) [ په . ] (اِ.) 1 - حسد، غبطه . 2 - غیرت .
(رِ شْ) (اِ.) تخم شپش .
الحسد , الغیرت
الحسد , الغيرت
الف)1-انبوه 2-کَلانریش 3-گِروبَند (بهره از آنندراج) // ب)کَژدُم (لاروس)
● envy, ealousy
حشراتnit ==> رشک، تخم شپش، یا حشرات انگلى دیگرenvy ==> [.v. & n]: رشک، حسد، حسادت، حسد بردن به، غبطه خوردنjealousy ==> [.n]: رشک، حسادت
[رَ]
{ا}
حسد و رقابت و حسادت . (ناظم الاطباء). حسد. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). حسد. (از لغت فرس اسدی ). حسدی است که محبت را بر محبوب طاری بود. (لغت محلی شوشتر از ادات الفضلا). غَبْطه . غبْطه . (منتهی الارب ). غیرت ، با لفظ خوردن و کردن و آمدن و بردن و برداشتن مستعمل ، و زهر و خناق از تشبیهات اوست . (آنندراج ). غیرت . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). حمیت . (ترجمان القرآن ). خواستن که او نداشته باشد و خود دارای آن باشد. (یادداشت مولف ):
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال .
دگر خشم و رشک است و ننگ است وکین
چو نمام و دوروی ناپاک دین .
من از رشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
همش عاشق است ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک .
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد.
چنان زی که از رشک نَبْوی بدرد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی .
از رشک همی نام نگویَمْش درین شعر
گویم که چنین است کش افلاطون چاکر.
ز رشک او بخمدپشت صاحب خرچنگ.
از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود. (کلیله و دمنه ).
وعده و امید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طایی و معن از تو به رشک .
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزیده به گاز.
کو شکرنطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی .
کان ز رشک کفَش به تب لرزه ست
که خوی تب ز تاب می چکدش .
شاعران را ز رشک گفته من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
از خاک درگهت به مقامی رسیده ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست .
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان .
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ.
شمع ز سوزش مژه پراشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت .
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان .
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است .
گریه اخوان یوسف حیلت است
کاندرونْشان پر ز رشک و علت است .
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زآنکه رشک از ناز خیزدیا بنون .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
دامن کشان همی شد در شَرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده .
-به رشک آمدن ; حسادت ورزیدن . رشک آوردن . حسد کردن . (یادداشت مولف ):
خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
-بی رشک ; راضی و خشنود. (ناظم الاطباء).
-* مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. (ناظم الاطباء).
-رشک خاستن کسی را ; حسد کردن وی . حسادت نمودن او. رشک آوردن وی:
جز وی از اشعار من سلطان به کف می داشت باز
مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست .
-رشک کن ; غیور. غیران . (دهار). رشکین . حسود. باغیرت . (یادداشت مولف ).
غابط; رشک برنده . مغیار; مرد سخت رشک برنده . (منتهی الارب ).
فردوسی و عنصری و اسدی در ابیات زیر رشک را با پزشک و سرشک قافیه کرده اند:
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک .
کزین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
سرشک اندرآرد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک .
نشست و همی راند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته به رشک .
گل از باده ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک .
بر آن سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک .
* در شواهد زیر بمعنی «مایه رشک » است:
بسان ستونی به سیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده .
یکی از آن کنیزکان ... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه ).
تو رشک ماه چارده وآن چون مه نو چار مه
مهر شفا درپنج گه از شاه دنیا داشته .
گویم همه روزه مغز پالایم
وآن را که شنود رشک من باشد.
ایا عارضت رشک خورشید و ماه .
(نصاب الصبیان ).
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تابگویم وصف آن رشک مَلَک .
-رشک پری ; طیره پری . غیرت پری . ستیزه حور. مایه حسد پری . (یادداشت مولف ).
-رشک حور ; طیره حور. غیرت حور. غیرت ارم . حسرت حور. (یادداشت مولف ).
-رشک قمر ; حسرت قمر.نظیر ماه . مایه حسد ماه . (یادداشت مولف ).
* خواستن که داشته باشد آنچه را دیگری دارد از چیزهای خوب . غبطه بیشتر بدین معنی است . (از یادداشت مولف ). نوعی حسد نامردود است که به زبان ترکی گونی و به تازی غبطه گویند، زیرا فرق بین حسد و غبطه آن است که حسد عبارتست از آرزو کردن زوال نعمت دیگری ولی غبطه عبارتست از آرزو کردن نعمتی همانند نعمت دیگری . (از شعوری ج 2 ورق 9).* در ابیات زیر چنین می نماید که فردوسی و فرخی آنرا در معنی اسف و اندوه و حسرت و دریغ و پشیمانی و مانند آن به کار برده اند. (یادداشت مولف ):
سرشک اندرآمد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
ز مهبود بر در بزرگان به رشک
همی ریختندی به رخ بر سرشک .
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازین روزگار گذشته به رشک .
* (حامص ) کبر و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). عجب و تکبر. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). خودپرستی و عجب . (ناظم الاطباء). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چند وجه خطا کرده ، یکی آنکه به معنی غیور و عجب و تکبر نیامده است ... (از انجمن آرا) (آنندراج ).* گستاخی .* (ص ) غیور و حسود. (از ناظم الاطباء). غیور. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی غیور مجاز است . (آنندراج ، از بهار عجم ).
{ا}
حسد و رقابت و حسادت . (ناظم الاطباء). حسد. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). حسد. (از لغت فرس اسدی ). حسدی است که محبت را بر محبوب طاری بود. (لغت محلی شوشتر از ادات الفضلا). غَبْطه . غبْطه . (منتهی الارب ). غیرت ، با لفظ خوردن و کردن و آمدن و بردن و برداشتن مستعمل ، و زهر و خناق از تشبیهات اوست . (آنندراج ). غیرت . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). حمیت . (ترجمان القرآن ). خواستن که او نداشته باشد و خود دارای آن باشد. (یادداشت مولف ):
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال .
فردوسی .
دگر خشم و رشک است و ننگ است وکین
چو نمام و دوروی ناپاک دین .
فردوسی .
من از رشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
فرخی .
همش عاشق است ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک .
اسدی .
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد.
اسدی .
چنان زی که از رشک نَبْوی بدرد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.
اسدی .
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی .
اسدی .
از رشک همی نام نگویَمْش درین شعر
گویم که چنین است کش افلاطون چاکر.
ناصرخسرو.
ز رشک او بخمدپشت صاحب خرچنگ.
(از سندبادنامه ص 12).
از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود. (کلیله و دمنه ).
وعده و امید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طایی و معن از تو به رشک .
سوزنی .
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزیده به گاز.
سوزنی .
کو شکرنطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی .
خاقانی .
کان ز رشک
که خوی تب ز تاب می چکدش .
خاقانی .
شاعران را ز رشک گفته من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
خاقانی .
از خاک درگهت به مقامی رسیده ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست .
خاقانی .
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان .
خاقانی .
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ.
(از سندبادنامه ص 12).
شمع ز سوزش مژه پراشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت .
نظامی .
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان .
نظامی .
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است .
نظامی .
گریه اخوان یوسف حیلت است
کاندرونْشان پر ز رشک و علت است .
مولوی .
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زآنکه رشک از ناز خیزدیا بنون .
مولوی .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
دامن کشان همی شد در شَرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده .
حافظ.
-به رشک آمدن ; حسادت ورزیدن . رشک آوردن . حسد کردن . (یادداشت مولف ):
خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنایی .
-بی رشک ; راضی و خشنود. (ناظم الاطباء).
-* مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. (ناظم الاطباء).
-رشک خاستن کسی را ; حسد کردن وی . حسادت نمودن او. رشک آوردن وی:
جز وی از اشعار من سلطان به کف می داشت باز
مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست .
خاقانی .
-رشک کن ; غیور. غیران . (دهار). رشکین . حسود. باغیرت . (یادداشت مولف ).
غابط; رشک برنده . مغیار; مرد سخت رشک برنده . (منتهی الارب ).
فردوسی و عنصری و اسدی در ابیات زیر رشک را با پزشک و سرشک قافیه کرده اند:
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
فردوسی .
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک .
فردوسی .
کزین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
فردوسی .
سرشک اندرآرد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
فردوسی .
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک .
فردوسی .
نشست و همی راند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته به رشک .
عنصری .
گل از باده ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک .
اسدی .
بر آن سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک .
اسدی .
* در شواهد زیر بمعنی «مایه رشک » است:
بسان ستونی به سیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده .
فردوسی .
یکی از آن کنیزکان ... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه ).
تو رشک ماه چارده وآن چون مه نو چار مه
مهر شفا درپنج گه از شاه دنیا داشته .
خاقانی .
گویم همه روزه مغز پالایم
وآن را که شنود رشک من باشد.
خاقانی .
ایا عارضت رشک خورشید و ماه .
(نصاب الصبیان ).
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تابگویم وصف آن رشک مَلَک .
مولوی (کلیات شمس ج 5 ص 120).
-رشک پری ; طیره پری . غیرت پری . ستیزه حور. مایه حسد پری . (یادداشت مولف ).
-رشک حور ; طیره حور. غیرت حور. غیرت ارم . حسرت حور. (یادداشت مولف ).
-رشک قمر ; حسرت قمر.نظیر ماه . مایه حسد ماه . (یادداشت مولف ).
* خواستن که داشته باشد آنچه را دیگری دارد از چیزهای خوب . غبطه بیشتر بدین معنی است . (از یادداشت مولف ). نوعی حسد نامردود است که به زبان ترکی گونی و به تازی غبطه گویند، زیرا فرق بین حسد و غبطه آن است که حسد عبارتست از آرزو کردن زوال نعمت دیگری ولی غبطه عبارتست از آرزو کردن نعمتی همانند نعمت دیگری . (از شعوری ج 2 ورق 9).* در ابیات زیر چنین می نماید که فردوسی و فرخی آنرا در معنی اسف و اندوه و حسرت و دریغ و پشیمانی و مانند آن به کار برده اند. (یادداشت مولف ):
سرشک اندرآمد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
فردوسی .
ز مهبود بر در بزرگان به رشک
همی ریختندی به رخ بر سرشک .
فردوسی .
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازین روزگار گذشته به رشک
عنصری .
* (حامص ) کبر و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). عجب و تکبر. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). خودپرستی و عجب . (ناظم الاطباء). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چند وجه خطا کرده ، یکی آنکه به معنی غیور و عجب و تکبر نیامده است ... (از انجمن آرا) (آنندراج ).* گستاخی .* (ص ) غیور و حسود. (از ناظم الاطباء). غیور. (از برهان )
[ر]
(ا) تخم شپش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). تخم شپش و کیک و صوابه . (ناظم الاطباء): نبات الدروز; شپش و بیضه آن که رشک باشد. (منتهی الارب ). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چند وجه خطا کرده یکی ... دیگر گفته کرمی است و آن تخم شپش ریز است و آنرا به فتح نیاورده اند به کسر است ، دیگر گفته عربان آنرا صواب گویند، آن نیز خطاست زیرا که عربان آنرا صوابه گویند بر وزن غرابه و آن تخم شپش است و کرم نیست . (انجمن آرا) (آنندراج ):
مخرج گند جهنم دهنش
محشر رشک و شپش پیرهنش .
سرش ز رشک چو بر پشم ریخته خشخاش
بغل ز گند چو در کوره سوخته مردار.
پوستین وی آشیان شپش
خانه رشک و خانمان شپش .
بوالمجدک رشکن آنکه از رشک
صد خوشه ز سر توان درودش
پرشاخ و سپید گشت از رشک
سر همچو سر درخت تودش .
* چرک و ریم . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ). آنچه از جروح و قروح تراود. (انجمن آرا) (آنندراج ).* (حامص ) پژمردگی . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). ژولیدگی . (از انجمن آرا) (آنندراج ).* (ص ) ضعیف . ناتوان . (لغات ولف ):
خرد چون شود کهتر و نام رشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک .
* شخص راست ایستاده . (ناظم الاطباء). راست ایستاده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر).
مخرج گند جهنم دهنش
محشر رشک و شپش پیرهنش .
ابوالخطیر منجم .
سرش ز رشک چو بر پشم ریخته خشخاش
بغل ز گند چو در کوره سوخته مردار.
مختاری (از انجمن آرا).
پوستین وی آشیان شپش
خانه رشک و خانمان شپش .
پوربهای جامی (از انجمن آرا).
بوالمجدک رشکن آنکه از رشک
صد خوشه ز سر توان درودش
پرشاخ و سپید گشت از رشک
سر همچو سر درخت تودش .
اثیر اومانی .
* چرک و ریم . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ). آنچه از جروح و قروح تراود. (انجمن آرا) (آنندراج ).* (حامص ) پژمردگی . (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). ژولیدگی . (از انجمن آرا) (آنندراج ).* (ص ) ضعیف . ناتوان . (لغات ولف ):
خرد چون شود کهتر و نام رشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک .
فردوسی .
* شخص راست ایستاده . (ناظم الاطباء). راست ایستاده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر).
[ر]
{معرب ، ا}
ریش .(منتهی الارب ) (آنندراج ).* مردی که ریش او کلان و انبوه باشد. شخص ریش پهن . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بزرگریش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ).* آنکه سبقت بر رماة بشمارد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه در مسابقات تعدادتیراندازی را می شمارد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).* هر چیزی که بر سبق گرد کنند، و اصله الرشق بالقاف . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (آنندراج ).* کژدم . (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). کژدم و عقرب . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
{معرب ، ا}
ریش .(منتهی الارب ) (آنندراج ).* مردی که ریش او کلان و انبوه باشد. شخص ریش پهن . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بزرگریش . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ).* آنکه سبقت بر رماة بشمارد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه در مسابقات تعدادتیراندازی را می شمارد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).* هر چیزی که بر سبق گرد کنند، و اصله الرشق بالقاف . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (آنندراج ).* کژدم . (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). کژدم و عقرب . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
[رُ]
{ا}
عقرب . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). عقرب و کژدم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). کژدم . (منتهی الارب ).
{ا}
عقرب . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). عقرب و کژدم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مولف ). کژدم . (منتهی الارب ).
[رَ]
{اخ}
دهی از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آن از چشمه . محصولات عمده غلات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
{اخ}
دهی از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آن از چشمه . محصولات عمده غلات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
[ر]
{اخ}
لقب یزیدبن ابویزید است . از کثرت غیرت و تعصب ،این کلمه عربی را به ارشک فارسی عوض کرده و معرب ارشک ، رشک شده . (از انساب سمعانی ). لقب یزید قاسم بن ابی یزید ضبعی بصری که یکی از ائمه راحب زمانه خود بوده است و یقال له القسام و هو الرشک بلغة اهل البصرة، و قیل انه لقب به لانه کان ماهراً فی قسمة الاراضی و ضربها او لکثرة لحیته و کثافتها لان الرشک اللحیةالکثیفة، و قیل الرشک العقرب و لقب به لانه قیل ان عقرباً دخلت لحیته و مکث فیها ثلثة ایام و لایدری بهالکثافة لحیته ، و قال ابوحاتم الرازی لقب به لانه کان غیوراً فکانه عین الغیرة و الرشک . (منتهی الارب ).
{اخ}
لقب یزیدبن ابویزید است . از کثرت غیرت و تعصب ،این کلمه عربی را به ارشک فارسی عوض کرده و معرب ارشک ، رشک شده . (از انساب سمعانی ). لقب یزید قاسم بن ابی یزید ضبعی بصری که یکی از ائمه راحب زمانه خود بوده است و یقال له القسام و هو الرشک بلغة اهل البصرة، و قیل انه لقب به لانه کان ماهراً فی قسمة الاراضی و ضربها او لکثرة لحیته و کثافتها لان الرشک اللحیةالکثیفة، و قیل الرشک العقرب و لقب به لانه قیل ان عقرباً دخلت لحیته و مکث فیها ثلثة ایام و لایدری بهالکثافة لحیته ، و قال ابوحاتم الرازی لقب به لانه کان غیوراً فکانه عین الغیرة و الرشک . (منتهی الارب ).